اون چیه که لباس
ورق ورق پوشیده
هزار هزار تا لغت
رو دامنش خوابیده
پیرهنش از کاغذه
رو پوشش از مقوا
رو پیرهنش گاهی هست
نقاشی های زیبا
دوست همهی بچه ها
کتاب خوب و زیبا
#واحدکار_کتاب_کتاب_خوانی
💖تخصصی واحدکار عمودانا
🍂📚
@morabikodak5159
ایده ساخت پازل با چوب بستنی
برای کودکان کوچکتر از تصاویر ساده تر استفاده کنید
@morabikodak5159
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واحد کار کتاب و کتاب خوانی
مربی:خانم نصیری
@morabikodak5159
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_تمرکزی
#بازی_دست_ورزی
خودت بساز
کودک درب بطری را داخل دروازه میاندازد طوری که داخل سوراخ گل بیافتد
#مناسب_4سال به بالا
@morabikodak5159
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش اپلیکیشن
CamScanner
مهارت افزایی والدین و مربیان
ارسالی اعضای خوب کانال 🌹👌
@morabikodak5159
#قصه
قصه کودکانه " کتاب ماندگار "
کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه. قصه ی دیو، قصه ی فیل خرطوم دراز، قصه ی مار دو سر، قصه ی موش عینکی. اما این قصه ها برایش تازه نبود، چون آن ها را توی همه ی کتاب ها خوانده بود.
حالا که پیر شده بود دلش می خوسات یک چیز تازه بنویسد! با خودش گفت: « حالا چی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ » فکر کرد و فکر کرد. بعد شروع به نوشتن کرد.
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، چند تایی قصه بودند. نه یکی، نه دوتا، نه سه تا، اصلا ما چه کار داریم چند تا قصه بود. قصه ها راه افتادند و رفتند و رفتند و به ابرها رسیدند. ابرها تا قصه ها را خواندند، فهمیدند این قصه ی آخره. گریه شان گرفت، باریدند. قصه ها هم پریدند روی باران و آمدند پایین. کتاب، یک ورق دیگر خورد. دوباره نوشت، یک دفعه اتوبوس قصه، از راه رسید. قصه ها پریدند توی اتوبوس و راه افتادند.
اتوبوس قصه، ورق ورق رفت تا به یک سربالایی رسید. از سربالایی گذشت و به سر پایینی رسید. از یک خیابان بزرگ هم رد شد، تا به چراغ قرمز رسید.
قصه ها گفتند: « این جا آخر خط است. پیاده شویم. »
اتوبوس قصه گفت: « نه، نه، این جا چراغ قرمز است که من ایستاده ام. هنوز چند ورق دیگر مانده است. » چراغ سبز شد و اتوبوس قصه دوباره به راه افتاد. قصه ها گُل می گفتند و گُل می شنیدند. اتوبوس از پُل گذشت. از کنار جنگل هم گذشت. چند تا حیوان و پرنده هم از توی جنگل پریدند توی قصه ها. اتوبوس باز هم رفت، تا رسید به آخر کتاب. قصه ها پیاده شدند.
کنار اتوبوس مداد بود. خودکار بود. قلم بود. جوهر بود. کتاب و دفتر هم بود. آن ها بالا پریدند و پایین پریدند و هورا کشیدند. کتاب ورق آخر را هم زد، بعد گفت: « این هم قصه ی ناتمام. حالا خسته ام باید بخوابم. » و گرفت گوشه ی میز مطالعه، خوابید.
صبح که شد، کتاب بسته شده بود. رویش نوشته شده بود، بالا رفتیم ماست بود، پایین آمدیم دوغ بود، قصه ی ما همین بود. و این جوری شد که کتاب پیر، چمدانش را بست. او در کتابخانه قسمت کتاب های ماندگار ماند و تاریخی شد
#واحدکار_کتاب_و_کتابخوانی
📚 🍂
@morabikodak5159
🚫کودکان را به نمایش نگذاریم ...
این شعر و بخون همه ببینند
این سوره قرآن رو بخون و..
اینها به کودک فشار و استرس وارد میکند و علاوه بر آن تشویقهای زیاد از حد دیگران، کودک را محتاج توجه و تشویق می کند. معمولا در این گونه مواقع تشویق های دیگران بالاتر از کاری است که کودک انجام می دهد. این باعث می شود کودک در مسیر رشد متوقف شود. چون می بیند با کوچکترین کار خود بالاترین حد تشویق را دریافت کرده است.
@morabikodak5159