eitaa logo
مروارید های خاکی
523 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی ضارب علی را با چاقو زد ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم پیرمردی آمد وگفت : خوب شد؟همین و می خواستی؟ به توچه ربطی داشت؟چرا دخالت کردی؟ علی باصدای ضعیفی گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست،من از ناموس شما دفاع کردم... "شهید علی خلیلی 🌷یادش با ذکر 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_چهلم: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم - نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : اگر رضای توست ... همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت - مادر من خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ... بی بی پرید وسط حرفش - دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این منم که عاشق خورشت کدو و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید، زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت - به به آسیه خانم ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ... دلم قرص شده بود. اون فکر و حس خطوات شیطان نبود. من خوشحال از این اتفاق، و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ... - مهران، پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ... - منم تنها نیستم یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان و توی دلم گفتم - مهمتر از همه خدا هست - این کار اصلا به این راحتی نیست، تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از اینها تو مدرسه داری ... این رو گفت و رفت اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز راه سختی در پیش بود - خدایا اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت نگهم دار، من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می شد هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ... استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد. رفت حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد همه مخالفت کردن ... - یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت با اون وضعیت باشه؟ از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود ... و پدرم نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه یا ... محکم ایستاد ... - مهران بچه نیست دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه خیال تون از اینهاش راحت باشه و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت فقط من و پدرم ... برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ممکنه به دردم بخوره. پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم... دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرفزده بود. اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام5/19 شده بود یه بچه بی سرپرست... ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهامدست داد - پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ... شهریور از راه رسید دو روز به تولد 15 سالگی من. پسر دایی محسن دو هفته ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ... مادرم با اشک رفت اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود ... ... 🥀 @morvaridkhaky
پشت تموم آرزوهات خدا وایساده کافیه به حکمتش ایمان داشته باشی تا اون چیزی که قسمتته سر راهت قرار بگیره ... 🌙 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽ ❣ ❣ مهدی جان گاهى گریه‌ام می‌گیرد از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو می‌خندند🤦🏻‍♂ سلام دلیل خنده ها و گریه های من ‌ 💚اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلفَرَجْ💚 🥀 @morvaridkhaky
🔴برخورد حاج حسین خرازی با بسیجی که او را راه نداد 🥀 @morvaridkhaky
گفت: - خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما تڪ‌پسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن! گفتم: + خدا ڪریمہ! مدتے بعد در جبهہ دیدمش! گفتم: چہ طور آمدی؟ گفت:بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون! گفتم: اگہ شهید شدی چے؟ گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم ان‌شاالله شهادت براے دفعہ بعد! :) دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت 💐یادشهدا با صلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
✳ جدایی دین از سیاست نیرنگ سیاست‌بازان است 🔻 مردی بود طرفدار یک نهضت فرهنگی در جهان اسلام و طرفدار علم، بالخصوص مردی بود که همبستگی و را تبلیغ می‌کرد و این را در حدودی که برای یک فرد مقدور بود به جامعه‌ی اسلامی تفهیم کرد که مسئله‌ی جدایی دین از سیاست نیرنگی است که سیاست‌بازان عالم ساخته‌اند. در دین، بالخصوص دین اسلام، سیاست یکی از عزیزترین اجزا است و جدا كردن سیاست از اسلام به معنی جدا كردن یكی از عزیزترین اعضای اسلام از پیكر اسلام است. 👤 📚 برگرفته از کتاب «آینده انقلاب اسلامی ایران» 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴تازه درجه سرلشکری را گرفته بود و چون رسانه‌ای نشده بود جز نزدیکان کسی نمی‌دانست، در فرودگاه مهرآباد دیدمش، کاملا تنها، در گیت بازرسی جیب‌هایش را خالی کرد و از دستگاه رد شد، من را دید و به سمتم آمد، بغلم کرد، درجه را تبریک گفتم، لبخند زد... فقط همین ✍️ محمّد مَهدی همّت مرواریدهای خاکی 🥀 @morvaridkhaky
🌸 بدتـرين چـيز اینه که ..🌱 جواب مادر و پدر رو با "هان" و "چیه ؟"😠 بدی💔 ولی زنـگ یه غریبه یا رفیق رو با " !"😒
مروارید های خاکی
#تلنگر🌸 بدتـرين چـيز اینه که ..🌱 جواب مادر و پدر رو با "هان" و "چیه ؟"😠 بدی💔 ولی زنـگ یه غریبه یا
تا زنده هستن ، تا سالم و سرپا هستن باهاشون باش 😊❤️ 💔اینکه وایسی دم مرگشون زانوی غم بغل بگیری و جانم و چشم بگی چ فایده ای داره!؟ 😒 ✨اگه یاد گرفتی الان بهشون احترام بذاری و شرمنده کم کاری خودت با توجه به تمام کارهات نسبت به اونها باشی ، اگه مخلصانه بهشون توجه کردی ✨ مطمئن باش دنیا و آخرتت زیر و رو میشه🌱 و اون ک دنبالشی نصیبت میشه 😉 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_ودوم: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : بیدار باش وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله شیفت بود خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد خدا خیرش بده، واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد. یکی دو ساعت می موند، تا من به درسم برسم یا کمی استراحت کنم اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی. دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش بیشتر می شد. یه مدت که گذشت، جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش می نشستم روی زمین، پشت میز نصف حواسم به درس بود، نصفش به مادربزرگ تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم چیزی لازم داره یا نه شب ها هم حال و روزم همین بود، اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب از جا بلند می شدم و چکش می کردم ... نمی دونم چند بار از خواب می پریدم، بعد از ماه اول شمارشش از دستم در رفتهبود، ده بار، بیست بار ... فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه و درد نداره خوابم عمیق تر می شد اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها سیخ از جا می پریدم و می نشستم، همه می خندیدن مخصوصا آقا جلال ... - خوبه، دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی. اون طوری که تو از خواب می پری سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرند و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد، سعی می کرد آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ... اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم. گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ... هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم، نمک می زدم و با نون می خوردم. اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی زیر بغلش رو می گرفتم پشت در گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد. زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم و با سرعت برمی گشتم دستشویی همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ... ... 🥀 @morvaridkhaky
گمنام یعنی کسی که..... حتی نخواست به اندازه ی نامی از دنیا سهم داشته باشد‌ . ای‌کاش ازاین خانه هاقسمت ما میشد بحق بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها شما هم دعا کنید اللهم ارزقنا..... 🥀 @morvaridkhaky
❣ مـولایـم . . .♥️ شب رفت ورفت برتن عالم لباس روشن شد آسمان شب از انعکاس صبح خیل ملک به حالت تعظیم دور💫اوست اما به سوی تمام حواس صبح 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
● +عکس‌کمتردیده‌شدھ‌ازحاجـے💔' [ بسیارانسانھادیده‌اَم‌کہ‌پرندگان‌محو تماشاۍپروازشان‌بوده‌اَند :) .. ]🌱🕊 🌺 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️جواب کوبنده حاج قاسم سلیمانی به بن سلمان ملعون !!! . . ما از تو ترسی نداریم ملخ خور ، این ما هستیم که شما را نابود می کنیم ! ولا غیر .... 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جاےشهید ملامیری خالی ڪه😔 همسرش میگفت: موقع خداحافظی‌ بهش گفتم ان شاءالله با شهادت برگردی رفت و شهید شد امابرنگشت یادم اومدهمیشه بہ شوخی میگفت: زحمت تشییع جنازه م روبہ کسی نخواهم داد! 💐یادشهدا باصلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃