#قسمت_چهلم: غذای مهران
مامان با ناراحتی اومد سراغم
- نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آخر یه بلایی سر خودت میاری
- مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم، فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست ...
هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش
نیست ...
یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت
- آره تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم، شک به دلم افتاد. نکنه
خطا رفتم و چیزی که به دل و ذهنم افتادو بهش عمل کردم الهام نبوده باشه
تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ...
- اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم، خدایا اگر الهام بود و این کارم
حرف و هدایت تو، تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که
نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر.
اگرم خطوات بود نجاتم بده
قبلا توی مسیر اصالح و اخلاقم، توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش، کمک
گرفته بودم و استادم بود اما این بار
پدر یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم
- گوساله اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا
غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو
انداختیم کنار تخت بی بی. غذای من حاضر شده بود
مادرم عین همیشه دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه ...
مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد
- من از غذای مهران می خورم...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
چه کسی میدونه که آینده چی جوریه؟
ایمان بیار که خدای گذشته خدای آینده هم هست...
غصه خوردن ممنوع! حتی شما رفیق عزیز😉
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸🍃مهديا!
هرطرفي در طلبت رو کردم
هر چه گل بود به عشق رخ تو بو کردم
🌸🍃آفتابا!
به سر شيعه دلخسته بتاب☀️
تا نگويند که بيهوده هياهو کردم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سفیر_روشنگری
@Safir_Roshangari🇮🇷
۱:۲۰🥀
عاقبتِ خوش
یعنی "شهادت"
برای دل زارِ ما دعا کنید ...
حٰاجقٰاسِمسُلِیمٰانی|
#سلام_صبحتون_شهدایی
#سفیر_روشنگری
@Safir_Roshangari🇮🇷
#باشهدا
#یکی_دارد_مرا_میبیند!
🌸🍃آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب #فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.
🌸🍃... احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا خطا نکنم، #مهدی_فاطمه(س) خجالت بکشد.
🌸🍃وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است.
بد نیست ؟!!!فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم؟!
✍شهید والا مقام، سید مجتبی #علمدار
💐یاد شهدا با صلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ ظهور حقیقت حضرت زهرا در روز ظهور
🔻 بر اساس روایات، #حضرت_زهرا سلام الله علیها #لیلة هستند و همهی حقایق در لیلة مختفی و مخفی میشود. بروز و ظهور این حقیقت در #یوم است و #حضرات_معصومین علیهمالسلام ایام هستند و بالاترین یوم، #یوم_الظهور است که در #روز_ظهور، حقیقت لیلة که همهی حقایق در آن مختفی شده بود، آشکار میشود. لذا آنچه که در دنیا امکانپذیر است از حقیقت و جلوهی تام حضرت زهرا بهواسطهی وجود #امام_زمان (عج) در روز ظهور آشکار میشود اما مرتبهی اعظم حقیقت حضرت در #روز_قیامت آشکار خواهد شد و هرچقدر ما خودمان را با #محبت و #تبعیت به این حقیقت عظیم پیوند بدهیم، یقین بدانیم آن روزی که نمیدانیم و نمیشناسیم - چه در روز ظهور و چه در روز قیامت- تازه میفهمیم این انتساب چقدر عظمت دارد.
👤 #استاد_محمدرضا_عابدینی
📝 #پیادهشده_سخنرانی
📺 #سمت_خدا ۹۹/۱۰/۲۷
🙏 #خدایا_منجی_را_برسان
#سفیر_روشنگری
@Safir_Roshangari🇮🇷
وقتی ضارب علی را با چاقو زد
ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم
پیرمردی آمد وگفت :
خوب شد؟همین و می خواستی؟
به توچه ربطی داشت؟چرا دخالت کردی؟
علی باصدای ضعیفی گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست،من از ناموس شما دفاع کردم...
"شهید علی خلیلی
🌷یادش با ذکر #صلوات
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_چهلم: غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم - نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار آ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_ویکم: اگر رضای توست ...
همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت
- مادر من خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه
ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این منم که عاشق
خورشت کدو
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید، زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که
بعد از من دستش رفت سمت خورشت
- به به آسیه خانم ماشاءالله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد
اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود. اون فکر و حس خطوات شیطان نبود. من خوشحال از این
اتفاق، و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد موقع جمع کردن سفره، من رو
کشید کنار ...
- مهران، پسرم، نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا
نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری
داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب
24 ساعته می خوان
و توی دلم گفتم
- مهمتر از همه خدا هست
- این کار اصلا به این راحتی نیست، تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از
اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز
راه سختی در پیش بود
- خدایا اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم
اما خودت نگهم دار، من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_چهل_ودوم: خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر می
شد
هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه شرایطش یه
طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود که بدون حرف زدن مجدد من مادرم، خودش به
پیشنهادم فکر کرد. رفت حرم و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد
همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر که امسال میره کلاس اول دبیرستان تنها توی یه شهر دیگه دور از پدر و مادرش و سرپرست تازه مراقب یه بیمار رو به موت با اون وضعیت باشه؟
از چشم های مادرم مشخص بود تمام اون حرف ها رو قبول داره اما بین زمین و
آسمون دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم نمی دونم این بار دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از شرم خلاص شه
یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش مدیریت شون می کنه
خیال تون از اینهاش راحت باشه
و در نهایت در بین شک و مخالفت ها خودش باهام برگشت فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ممکنه به دردم بخوره. پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم...
دایی محسن هم توی اون فاصله با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرفزده بود. اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود با وجود اینکه معدل کارنامه ام5/19 شده بود یه بچه بی سرپرست...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهامدست داد
- پسرم فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید دو روز به تولد 15 سالگی من. پسر دایی محسن دو هفته
ای زودتر به دنیا اومد و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت اشک هاش دلم رو می لرزوند اما ایمان داشتم کاری که می
کنم درسته و رضا و تایید خدا روشه و همین، برای من کافی بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
پشت تموم آرزوهات خدا وایساده کافیه به حکمتش ایمان داشته باشی تا اون چیزی که قسمتته سر راهت قرار بگیره ...
#شبتان_خدایی🌙
🥀 @morvaridkhaky
﷽
❣ #سلام_امام_زمانم❣
مهدی جان
گاهى گریهام میگیرد
از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو
میخندند🤦🏻♂
سلام دلیل خنده ها و گریه های من
💚اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ اَلفَرَجْ💚
🥀 @morvaridkhaky
🔴برخورد حاج حسین خرازی با بسیجی که او را راه نداد
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
#باشهدا
گفت:
- خیلے دلم مےخواد بیام جبهہ!اما
تڪپسرم؛ پدر و مادرم راضے نمیشن!
گفتم:
+ خدا ڪریمہ!
مدتے بعد در جبهہ دیدمش!
گفتم: چہ طور آمدی؟
گفت:بہ بهانہ مشهد از خانہ زدم بیرون!
گفتم: اگہ شهید شدی چے؟
گفت: دعا ڪن این بار سالم برگردم
انشاالله شهادت براے دفعہ بعد! :)
دفعہ بعد ڪه آمد بہ مهمانے خدا رفت
💐یادشهدا با صلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳ جدایی دین از سیاست نیرنگ سیاستبازان است
🔻 #سیدجمال مردی بود طرفدار یک نهضت فرهنگی در جهان اسلام و طرفدار علم، بالخصوص مردی بود که همبستگی #دین و #سیاست را تبلیغ میکرد و این را در حدودی که برای یک فرد مقدور بود به جامعهی اسلامی تفهیم کرد که مسئلهی جدایی دین از سیاست نیرنگی است که سیاستبازان عالم ساختهاند. در دین، بالخصوص دین اسلام، سیاست یکی از عزیزترین اجزا است و جدا كردن سیاست از اسلام به معنی جدا كردن یكی از عزیزترین اعضای اسلام از پیكر اسلام است.
👤 #شهید_مطهری
📚 برگرفته از کتاب «آینده انقلاب اسلامی ایران»
🥀 @morvaridkhaky
🔴تازه درجه سرلشکری را گرفته بود و چون رسانهای نشده بود جز نزدیکان کسی نمیدانست، در فرودگاه مهرآباد دیدمش، کاملا تنها، در گیت بازرسی جیبهایش را خالی کرد و از دستگاه رد شد، من را دید و به سمتم آمد، بغلم کرد، درجه را تبریک گفتم، لبخند زد... فقط همین
✍️ محمّد مَهدی همّت
مرواریدهای خاکی
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#تلنگر🌸 بدتـرين چـيز اینه که ..🌱 جواب مادر و پدر رو با "هان" و "چیه ؟"😠 بدی💔 ولی زنـگ یه غریبه یا
تا زنده هستن ، تا سالم و سرپا هستن باهاشون #مهربون باش 😊❤️
💔اینکه وایسی دم مرگشون زانوی غم بغل بگیری و جانم و چشم بگی چ فایده ای داره!؟ 😒
✨اگه یاد گرفتی الان بهشون احترام بذاری و شرمنده کم کاری خودت با توجه به تمام کارهات نسبت به اونها باشی ، اگه مخلصانه بهشون توجه کردی
✨ مطمئن باش دنیا و آخرتت زیر و رو میشه🌱
و اون #آرامشی ک دنبالشی نصیبت میشه 😉
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_ودوم: خدانگهدار مادر نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم استیصال جمع بیشتر م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_وچهارم: بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم صبح ها که من مدرسه بودم اگر خاله
شیفت بود خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد
خدا خیرش بده، واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون
سر می زد. یکی دو ساعت می موند، تا من به درسم برسم یا کمی استراحت
کنم
اما بیشتر مواقع من بودم و بی بی. دست هاش حس نداشت و روز به روز ضعفش
بیشتر می شد. یه مدت که گذشت، جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره
...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش می نشستم روی زمین، پشت میز
نصف حواسم به درس بود، نصفش به مادربزرگ تا تکان می خورد زیر چشمی
نگاه می کردم چیزی لازم داره یا نه
شب ها هم حال و روزم همین بود، اونقدر خوابم سبک شده بود که با تغییر حالت
نفس کشیدنش توی خواب از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم، بعد از ماه اول شمارشش از دستم در رفتهبود، ده بار، بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد
مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه و درد نداره
خوابم عمیق تر می شد اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها سیخ از جا
می پریدم و می نشستم، همه می خندیدن مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه، دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی. اون طوری که تو از خواب
می پری سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش از جا نمی پرند
و بی بی هر بار بعد از این شوخی ها مظلومانه بهم نگاه می کرد، سعی می کرد
آروم تر از قبل باشه که من اذیت نشم من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم که
مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ایستاده هم خوابم می برد ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_چهل_وپنجم: سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی
برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان
و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ...
فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم.
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه
و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من
خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی
خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم
غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت
مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از
سوپ جدا می کردیم، نمک می زدم و با نون می خوردم. اون روزها خسته تر از این
بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده
بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی زیر بغلش رو می گرفتم
پشت در گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می
اومد. زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم و با سرعت برمی گشتم دستشویی
همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
گمنام یعنی کسی که.....
حتی نخواست به اندازه ی نامی
از دنیا سهم داشته باشد .
ایکاش ازاین خانه هاقسمت ما میشد
بحق بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها
شما هم دعا کنید
اللهم ارزقنا.....
#شبتان_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky