eitaa logo
مروارید های خاکی
477 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.7هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
جاےشهید ملامیری خالی ڪه😔 همسرش میگفت: موقع خداحافظی‌ بهش گفتم ان شاءالله با شهادت برگردی رفت و شهید شد امابرنگشت یادم اومدهمیشه بہ شوخی میگفت: زحمت تشییع جنازه م روبہ کسی نخواهم داد! 💐یادشهدا باصلوات 💐 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_وپنجم: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه ک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه - جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟ - هیچی مادر می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه - بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه، گریه ام گرفته بود دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ... رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند، حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید - خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم ... آشوبی توی دلم برپا شده بود، حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن. شیطان هم سراغم اومده بود - ولش کن برو نمازت رو بخون. حال لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه و ... از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ... یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود - ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم، خشاب عوض می کردیم، آرپیجی می زدیم، پا می شدیم می چرخیدم، داد می زدیم : سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو میخوندیم... انگار دنیا رو بهم داده بودن یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت زیادی نبود - خدایا یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ... حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز، هر دو قربت الی الله... اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ... .... 🥀 @morvaridkhaky
«خُذْ بِقَلْبِی إِلَى مَرَاشِدِی» «دلم را به جايى كه رستگاری من آ‌ن‌جاست، متوجه ساز» نهج‌البلاغه ـ خطبه ۲۲۷ 🥀 @morvaridkhaky
❣ 🔹صوت زیبای آرامشِ جانَست بیا 🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا 🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو 🔸قَدعالم ز کمان است بیا😔 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
چه قشنگ گفت: 🦋 دیروز دنبالِ بودیم، و امروز مواظبیم ناممان گم نشود..! جبهه بویِ می‌داد و اینجا ایمانمان بو میدهد✋ 🥀 @morvaridkhaky
یکی از برادرهام  شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.  وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های رسیدیم به لشکر. هم می آمد. من رفتم دم ، اجازه بگیرم برویم تو   توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»  صبح که داشتیم راه می افتادیم، بهم گفت« برو رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..  توی این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»  گفتم « چرا ؟» ... گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد 🥀 @morvaridkhaky
🔵 مشمولین لعنت ملائکه (چند نفر) هستند که خدا آنها را می کند و ملائکه هم آمین می گویند. اگر خدا لعنت کند و ملائکه هم آمین بگویند، یعنی دعا مستجاب است. حال این افراد چه کسانی هستند: 🔻 اول: کسانی که را به تاخیر می اندازند. 🔻 دوم : که خود را شبیه می کند در حالی که خداوند او را مرد آفریده است و و زنی که خود را شبیه مردان می کند درحالی که خداوند او را زن آفریده است. 🔻 سوم : دادن و مردم (مثلا) به مسلمانی گوید :بیا چیزی به تو بدهم ،و چون آمد می گوید: گردن کلفت برو دنبال کار و کار کن ! (یا) به نابینایی گوید :مواظب باش به فلان حیوان برخورد نکنی در حالی که مقابل او چیزی نیست (یا) اگر کسی سراغ خانه ای از او می گیرد ،(عمدا) آدرس اشتباهی می دهد. ( در محضر مجتهدی ، ج1 ، چاپ پنجم ، 1393 ، صص52 تا 57 ) 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸فلفل آقامهدی هر وقت می‌افتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچ‌کس جلـودارش نبود... یک‌وقت هندوانه‌ای را قاچ‌کرد، لای‌آن فلفل پاشید، بعد به‌ یکی‌از بچه ‌ها ‌تعـارف‌ کرد... اون‌ هم برداشت و شروع کرد به ‌خـوردن! وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم‌ صدای خنده ‌اش بلند شد. بعد رو کرد بهش‌ گفت : داداش! شیرین بود؟! 🥀 @morvaridkhaky
💥 خانومش پرسید: به چی فکر میکنی؟ رجایی گفت: امروز نماز اول وقتم عقب افتاد، فکر میکنم گیر کارم کجا بود...! 🥀 @morvaridkhaky
❤️ 🍂حدیث مادرانِ این زمینے چرا بعدِ پسرهایٺ حَزینے بہ سوگندِ شهیدان مدافع 🍂تو تا روز جزا اُمُّ الْبَنینے 🥀 (س)🥀 🥀 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان 🍃
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_چهل_وششم: اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخون
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : فامیل خدا خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم، باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو خواب بودم. سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود. بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد - ساعت خواب - چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟همیشه خمار بودی این دفعه کال چسبیدی به سقف و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد - با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود ... - راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن... هنوز سرم گیج بود، باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه ... رفتم برای نماز وضو بگیرم توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ... - فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم، چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد و حرفش رو خورد. - هیچی برو از جماعت عقب نمونی ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم، دیگه رمق نداشتم. خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری ... چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم. رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد - چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و... قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ... ... 🥀@morvarid.khaky
: مهمان خدا چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخت از حال رفتم، غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم، خستگی، گرسنگی، تشنگی... صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم چشمم پر از اشک شد - خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود. باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ... دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش تمام وجودم رو فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ... تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم . چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم... توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ... ... 🥀 @morvaridkhaky
رَبَّنَا لَاتُزِغ قُلُوبَنَا بَعدَ اذ هَدَيتَنا خداوندا؛ دلهایمان را پس از آنکه هدایتمان فرمودی، منحرف مکن آل عمران 🥀 @morvaridkhaky
❤️ همـه جا غـرق دعا می شـوم از آمـدنت معنی اشک و دعا چيست برايم بنويس خون دل خوردنت از بار گناهان من است معنی شـرم و حيا چيست برايم بنويس 😔 🌷 🥀 @morvaridkhaky
💔 『بہ‌جاےسیوڪردن‌عڪس‌‌حاج‌قاسم توگوشیمون، اخلاق‌و‌معنویت حاج‌قاسم‌روتوخودمون‌سیوڪنیم...! 🥀 @morvaridkhaky
🤲 عفو دیگران با دو رکعت نماز 🔴👈 اگر از دست کسی ناراحت شدید ، دورکعت نماز بخوانید ، بگویید: " خدایا ، این بنده حواسش نبود ، من گذشتم ، توهم ازش بگذر 🥀 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب اسلامی رو به حساب این آدم‌های دزد نذارید! می‌خواید شناسنامه انقلاب اسلامی رو پیدا کنید؟ برید گلزار شهدا! 🥀 @morvaridkhaky
✍🏻✨ 🌱ـشھیدهـآدۍذولفقآرۍ: ●من مُـطمئن‌هسٺم چشمۍکہ بہ نگاھ حرام عآدٺ‌کُند،خیلۍچیـزهآ رآ ازدسٺ‌میدهَـد.. 🥀 چشم‌گُنھکآرلآیق|شھآدٺ|نیسٺ✋🏻 📿 🥀 @morvaridkhaky
به وقت رمان🍃
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_وهشتم: مهمان خدا چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : با صدای تو حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود. 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن. بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده - ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش ، هفت ماهت بیشتر نیست ، بزرگ میشی یادت میره. و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید. اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم، نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم، لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر میشد. دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم اذیت نشدم، بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم. صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه... با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم، این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ... آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم. پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم. مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ... - پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن ... - می خوای بخوابی بی بی؟ - نه مادر به جای اون تو جوشن بخون من گوش کنم می خوام با صدای تو خدا من رو ببخشه ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: دعایم کن با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم، با تکرار جمله اش به خودم اومدم ... تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت هنوز بسم الله رو نگفته بودم که... - پسرم این شب ها، شب استجابت دعاست. اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم، عمرم بی برکت نبود ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته. گریه ام گرفت - توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام، من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه... پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه من نباشم اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو هم سرباز امام زمان بشی حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم ... نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم ... در برابر چه بها و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین شب قدر زندگی‌ش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ... - خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا کرد که دائم الصلواته اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه، خدایا من رو لایق این دعا قرار بده ... ... 🥀 @morvaridkhaky