eitaa logo
مروارید های خاکی
526 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 حاج قاسم سلیمانی: قربانی مهم است، اما مهم‌تر از قربانی آن چیزی است که انسان برای آن قربانی می‌شود. 🔹 عظمت آن چیزی که برایش قربانی می‌شود مهم‌تر از خود قربانی است. امام حسین عظیم است اما اعظم از امام حسین علیه السلام آن چیزی است که امام حسین برای آن قربانی شد. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 9⃣ #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام
❣﷽❣ 📚 💥 0⃣1⃣ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. 💢عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. 💢 درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. 💢 میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. 💢 چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! 💢 از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! 💢 کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. 💢 دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! 💢دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» 💢 صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» 💢 انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» 💢گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
🤍 🌺🍃 یا رحمت للعالمین جبریل می خواند تو را 🌺🍃 ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا 🌺🍃 تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا 🌺🍃 ای یوسف مصر وجود از چاه تنهایی درآ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲 🥀 @morvaridkhaky
عاقبت بخیری یعنی همین که هرکجا پرچم فتح بالا رفت، نام تو در میان باشد... عاقبت بخیری یعنی همین مردانگی آمیخته با محبت و تواضع، همین اخلاص بی‌ریا، همین تلاش بدون هیاهو، همین حبّ دیده نشدن و گمنامی، که آخرش دست آدم را میگیرد و به همه عالم نشان میدهد...و خوشا به آن آخرش... خوشا... ✍ 🥀 @morvaridkhaky
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🔰فراز《۱۸》 ◽️…مَعاشِرَ النّاسِ ، بي - وَ اللّهِ - بَشَّرَ الأوَّلونَ مِنَ النَّبِيّينَ و المُرسَلينَ و أنا و اللّهِ خاتَمُ الأنبياءِ و المُرسَلينَ و الحُجَّةُ عَلي جَميعِ المَخلوقينَ مِن أهلِ السَّماواتِ و الأرَضينَ ، فَمَن شَكَّ في ذلكَ فقد كَفَرَ كُفرَ الجاهِلِيَّةِ الاولي و مَن شَكَّ في شَيءٍ مِن قَولي هذا فقد شَكَّ في كُلِّ ما اُنزِلَ إلَيَّ و مَن شَكَّ في واحِدٍ مِنَ الأئمَّةِ فقد شَكَّ في الكُلِّ مِنهم و الشّاكُ فينا في النّارِ … 🔹…هان مردمان ! به خدا ، که پیامبران پیشین به ظهورم بشارت داده اند ؛ و همانا من فرجام آنان و برهان بر آفریدگان آسمانیان و زمینیانم . آن کس که راستے و درستے مرا باور نکند به کفر جاهلےِ گذشته در آمده ؛ و تردید در سخنان امروزم همسنگ تردید در تمامے محتواے رسالت من است ؛ و ناباورے در امامت یکے از امامان ، به سان ناباورے در تمامے آنان است و جایگاه ناباورانِ امامت ما ، آتش دوزخ خواهد بود .… 📢 ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹۷🌹روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🍃فقط حیدر امیر المومنین است 🍃 حداقل ارسال برای یک نفر 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مقابل منزل شهید ضرغام پرست سلبریتی و تویی که کارت شده زخم زبان زدن و میگی جواب تشنگی گلوله نیست، برای کسی که بخاطر مردم خوزستان توسط اغتشاشگران شهید شد چیزی نمیگی؟ نمینویسی جواب کمک به تشنه ها گلوله نیست؟! 🥀 @morvaridkhaky
‹🧡🔗› ❬داشت‌شھید‌میشد . . نفسا؎آخرش‌بود . . بھش‌گفتم‌حاجۍبیا‌یڪم‌آب‌بخور . . گفت‌میخوا؎منو‌شرمندھ‌آقا‌ڪنۍ؟🍂 آب‌و‌بزار‌واسہ‌مجروحین . . ^^❁︎!❭ 🔗 🥀 @morvaridkhaky
درسته دو هفته مونده تا روحانی بره، اما سریال گاندو از امشب دوباره به روی آنتن شبکه سه رفته👌 آقای روحانی و آشنا، دیدی بالاخره دوران شما هم تموم شد😁 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 0⃣1⃣#قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌
❣﷽❣ 📚 💥 1⃣1⃣ 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. 💢 انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! 💢 این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. 💢آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. 💢از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. 💢 احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» 💢 به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» 💢 مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» 💢 احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. 💢 نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
📲 💭 از امشب گانـدو چهل شب مهمان خانه هاست... پ.ن. توییت آقای امینی تهیه کننده سریال گاندو 🥀 @morvaridkhaky
حال روح که خراب باشه دل و جون و جسم و خلاصه همه چی به هم میریزه... حال روحمون خرابه حسین جان کربلا لازمیم... از کرم تو خارجه فراموش کردن عاشق گناهکار... 🥀 @morvaridkhaky
❣ و خدا چقدر زیبا😍 وجودم را از ازل تا و فقیر شما قرار داد......... 🌸🍃 🥀 @morvaridkhaky
معامله‌ے‌پرسودے‌است... شهادت‌رامیگویم فانی میدهے⇦باقی میگیرے😍 میدهے⇦جان میگیرے میدهے⇦جانان میگیرے😍 چھ‌لذتےدارد 🍓✨ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه باخبر شدن پدر شهید ضرغام‎پرست از شهادت فرزندش 🔹پدر شهید به علت ابتلا به کرونا در بخش آی‎سی‎یو بستری بود که با مرخص شدن از بیمارستان، امروز با خبر از دست دادن فرزندش مواجه شد. 🥀 @morvaridkhaky
┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🔰فراز《۱۹》 ◽️… مَعاشِرَ النّاسِ ، حَبانِيَ اللّهُ عَزّوجلّ بِهذه الفَضيلَةِ مَنّاً مِنهُ عَلَيَّ و إحساناً مِنهُ إلَيَّ و لا إله إلّا هو ، ألا لَهُ الحَمدُ مِنّي أبَدَ الآبِدينَ و دَهرَ الدّاهِرينَ و عَلي كُلِّ حالٍ . مَعاشِرَ النّاسِ ، فَضِّلوا عَلِياً فإنَّهُ أفضَلُ النّاسِ بَعدي مِن ذَكَرٍ و اُنثي ما أنزَلَ اللّهُ الرِّزقَ و بَقِيَ الخَلقِ . مَلعونٌ مَلعونٌ ، مَغضوبٌ مغضوبٌ مَن رَدَّ عَلي قَولي هذا و لَم يُوافِقُهُ ، ألا إنَّ جَبرَئيلَ خَبَّرني عَنِ اللّهِ تَعالي بذلكَ و يَقولُ : مَن عادي عَلياً و لَم يَتَوَلَّهُ فَعَليهِ لَعنَتي و غَضبي ، " وَلتَنظُر نَفسٌ ما قَدَّمَت لِغَدٍّ و اتَّقوا اللّهَ - أن تُخالِفوهُ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعدَ ثُبوتِها - إنَّ اللّهَ بِما تَعمَلونَ خَبيرٌ ".… 🔹…هان مردمان ! خداوند عزوجل از روے منت و احسان خویش ، این برترے را به من پیشکش کرده و خدایی جز او نیست ؛ هشدار که تمامے ستایش هاے من در تمامے روزگاران و هر حال و مقام ، ویژهء اوست ؛ هان مردمان ! علے را برتر دانید که او برترین مردان و زنان ، پس از من است تا آن هنگام که آفرینش برپاست و روزیشان فرود آید ؛ دور دور باد از مهر خداوند و خشم خشم باد بر آنکه این گفته ام را نپذیرد و با من سازگار نباشد ؛ هان ! آگاه باشید جبرئيل از سوی خداوند خبرم داد : هر که با علے ستیزد و بر ولایت او گردن نگذارد ، لعنت و خشم من بر او باد ؛ البته بایست هر کس بنگرد که براے فرداے خویش چه پیش فرستاده ؛ پس تقوا پیشه کنید و از ناسازے با علے بپرهیزید . مباد که گامهایتان پس از استوارے درلغزد و همانا خداوند بر کردارتان آگاه است.... ┄┄┅═✧❁🍁🌸🍁❁✧═┅┄ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹۶🌹روز مانده تا عید بزرگ غدیر خم 🍃فقط حیدر امیر المومنین است 🍃 حداقل ارسال برای یک نفر 👌🏻👌🏻 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مروارید های خاکی
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت
❣﷽❣ 📚 💥 2⃣1⃣ 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام (علیه‌السلام) می‌روند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند. 💢 به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت. 💠 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک می‌پاشید. 💢نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که می‌دانستیم دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیه‌السلام) هستیم. 💠 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس می‌کردیم صاحبی جز (روحی‌فداه) نداریم. 💢شیخ مصطفی با همان عمامه‌ای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به (علیه‌السلام) می‌گفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما می‌کردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با (علیهم‌السلام) هستیم و از شون دفاع می‌کنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!» 💠 گریه جمعیت به‌وضوح شنیده می‌شد و او بر فراز منبر برایمان می‌سرود :«جایی از اینجا به نزدیک‌تر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهم‌السلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیه‌السلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خون‌مون از این شهر دفاع می‌کنیم!» 💢شور و حال حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر می‌کرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرمانده‌ها وارد شد، با خیانت همین خائنین و رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.» 💠 اخبار شیخ مصطفی، باید دل‌مان را خالی می‌کرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیه‌السلام) بودیم که قلب‌مان قرص بود و او همچنان می‌گفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل (علیه‌السلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدسات‌مون رو تخریب می‌کنه، سر مردها رو می‌بُره و زن‌ها رو به اسارت می‌بَره! حالا باید بین و یکی رو انتخاب کنیم!» 💢و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق بود که از چشمه چشم‌ها می‌جوشید و عهد نانوشته‌ای که با اشک مردم مُهر می‌شد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند. 💠 شیخ مصطفی هم گریه‌اش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ می‌کرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! می‌دونید که بعد از اشغال عراق، دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپی‌جی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.» 💢 مردم با هر وسیله‌ای اعلام آمادگی می‌کردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید شهر می‌شد و حالا دلش پیش من و جسمش ده‌ها کیلومتر دورتر جا مانده بود. 💠 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راه‌ها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمی‌رسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیره‌بندی کنیم تا بتونیم در شرایط دووم بیاریم.» صحبت‌های شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد. 💢عدنان بود که با شماره‌ای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب عزا شده! قسم می‌خورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمی‌ذاریم! همه دخترای آمرلی ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»... ✍️نویسنده: 🥀 @morvaridkhaky
پر شد ... تمام ظرف زمان بى حضور تـ❤️ـو پس کى ظهور مى‌کنى اى منجـ❤️ـى زمین ..‌. عج 🥀 @morvaridkhaky
🌿 جــــــانم!😘 هر زمـــــان⏰ ڪہ مے گوییم: العجل یـــــا مولاے یـــــا صاحبـــــ الزمـــــان!😊 زمزمـــــہ هایتـــــ را میشنوم ڪہ مے گویے:🗣 صبر ڪن چشم دلتـــــ نـــــیل شود مے آیم😢 شعر مـــــن حضرتـــــ هابیل شـــــود مے آیـــــم😍 قول دادم ڪہ بیایم بـــــہ خدا حرفے نیستـــــ😌 دل بـــــہ آیینـــــہ ڪہ تبـــــدیل شـــــود مے آیـــــم👌 🥀 @morvaridkhaky
جبهه! گــردان! و خاکـــریز! است... ما با هم شده ایم تا همدیگر را ... 🥀 @morvaridkhaky
‼️پویشِ اعتراض به گرداندن سگ‌ها در معـابر شهر و پارڪ ها ! 🐕سگ‌ گردانی،آتشی است که دامن شما وخانواده ات راهم خواهدگرفت🔥 ❌سکوت، نشانه رضاست! 📞 شهرداری تهران 137 و 1888 ☎️ تماس با قوه قضائیه: 📲تهران 129 📲شهرستانها 02141801 📞ستاد امربه معروف 02122561218 ↓جهت حمایت به لینک مراجعه کرده و امضا کنید!↓ 👉https://farsnews.ir/my/c/77256 🥀 @morvaridkhaky