*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_اول : نسل سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر
چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو
سوزوند ...
اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و
زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخالق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک
... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان
... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی
که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه
تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ...
بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
زیرش نوشته بودن ... "
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من
ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می
خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ...
فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم سوخته مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
#ادامه_دارد...
@morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_دوم : غرور یا عزت نفس
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سالذهنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم، منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما
بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و
بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا
برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ...
به هر کی می رسیدم ازش می
پرسیدم:
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها
و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ، می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه
اخلاقش، خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد.
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود...
گاهی بدجور
دلم می سوخت، اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارهام دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه
های مدرسه ... و ... پدرم ...
🥀@morvaridkhaky
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_سوم : پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9
ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها
... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی
که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ...
خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سالم ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم
نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ..
الی در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل
... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر
آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت
قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحيم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهارم : حسادت
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه
کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من نه این، اولین بار بود ...
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من
بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا
وقتی بابا از سر کار برمی گشت
سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله
شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو
جمع کنم
سخت بود، اما کاری که می کردم برام مهمتر بود هر چند هیچ وقت، کسی نمی
دید ...
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو
در آرامش نگهدارم ...
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از
زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و
کم کم شعله هاش زبانه می کشید.
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود، عبوس و غضب کرده ...
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم
بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از
اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم ...
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش
به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست.
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه ...
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم و مسیر هر دومون یکی بود ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_پنجم : اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت پشت در خشکم زده بو، نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم و کجا پیاده بشم یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید ...
همون طورچند لحظه ایستادم، برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که مامان همین
طوری هم کلی غصه توی دلش داره این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین رفتم سمت خیابون اصلی پدرم همیشه از کوچه پس کوچه
ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمدبودن، جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی
گذاشت، ندید گرفته می شدم من با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم، رفتم توی یه مغازه دو سه دقیقه ای طول
کشید اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایست، با عجله رفتم سمت ایستگاه، دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در
رو می بستن.
اتوبوس رسید، اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ، دستم گز گز می کرد با هر
تکان اتوبوس یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم با اون قدهای بلند و هیکل های
بزرگ و من...
بالاخره یکی به دادم رسید خودش رو حائل من کرد، دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود سرم رو آوردم بالا
- متشکرم، خدا خیرتون بده
اون لبخند زد اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_ششم : نمک زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ...
- فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده ...
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد، دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا جوابی
جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد
- هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود، زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها ...
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم
کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید
چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی
چشم من سوار کرد اما من...
وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در.
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت...
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی
گفته و چه بهانه ای آورده بود سرم رو انداختم پایین
- شرمنده ...
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد
به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم، دستم رو شستم و نشستم سر سفره
دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟از پدرت که هر چی می پرسم هیچی
نمیگه فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم، دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟
روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت
فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید
خودم برم و برگردم ...
- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش....
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_هفتم : شروع ماجرا
سینه سپر کردم و گفتم
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر
اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه
کرد
- اگر اجازه بدید؟؟!! باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو...
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد، مادرم با ناراحتی و
در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
- حمیدآقا، این چه حرفیه؟همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب
- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که
دارم به خاطرش دعوا میشم
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت
توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من
و سعید کرد
- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید...
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_هشتم : سوز درد
فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم مادرم تازه می خواست سفره رو
بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید
- صبح به این زودی کجا میری؟هوا تازه روشن شده
- هوای صبح خیلی عالیه آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه
- وایسا صبحانه بخور و برو
- نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم
اتوبوس خیلی شلوغ میشه.
کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد و بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر
زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با
اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون
توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان
زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی
رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار
شی ...
بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی
چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می
شد، جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد
سخت بود اما ...
سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من، پدرم هم می رسید و سعید رو سر
کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم
می شدیم درد جای سوز سرما رو می گرفت ...
اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده
ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها،
سکوت می کردم ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نهم : چشم های کور من
اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و
درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود
توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته
باشن
دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و
حسابی زانوم پوست کن شد
یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا
نمی دونستم پدرش رفتگره، همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی
چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که
رسید؛ سریع پیاده شد ، خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت...
کلاه نقابدار داشتم، اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت، معلوم بود دلش
نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که
کی اون رو با پدرش دیده
تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از
شغل پدرش خجالت می کشه؟ پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه
مدام توی سرم می چرخید.
زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه
متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه
...
بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر، از
خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم
و ندیدم؟
اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی
اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم
وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو
گذاشت روی گوش هام
- کلاهت کو مهران؟مثل لبو سرخ شدی
اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین
بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم
خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم
هایی که خودشون باز نشده بودن
و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست
کی باز می شدن؟ شاید هرگز ...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_دهم : احسان
از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا
سر کوچه
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می
رفتم مدرسه
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار
- مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟
برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم
- نه آقا پدرمون ورشکست نشده
یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش
- مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه
بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم
و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش
من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟
سرم رو انداختم پایین
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال
و کاله نداره؟
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم
- قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_یازدهم : دست های کثیف
سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ...
- دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن و هلش داد
حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض
گلوش رو گرفته
یهو حالتش جدی شد
- کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟
و پیمان بی پروا
- تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه
تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه
احسان گریه اش گرفت، حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت
- پدر من آشغالی نیست خیلیم تمیزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از
پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش رفتم وسط شون ...
پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم
هاش زل زدم
- کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای
من
من، جام رو باهات عوض می کنم
بی معطلی رفتم سمت میز خودم
همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم
به شوک حرف های پیمان اضافه شد
بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز
احسان
احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان
- تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن
پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید
- لازم نکرده تو بشینی اینجا...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_دوازدهم : شرافت
توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی
جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از
دستش کشیدم بیرون
- بهت گفتم برو بشین جای من
برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد
کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن همه
ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم
حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد
- برپا
و همه به خودشون اومدن
بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان
ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم
برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفترو...
اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود
معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز
رفت سمت تخته
رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کالاس روی تخته می نوشت تا
وقت کلاس گرفته نشه
بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد
یهو مبصر بلند شد
- آقا، اونها تمرین های امروزه
بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت
- می دونم ...
سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم
- میرزایی
- بله آقا
- پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو
درست نمی بینه
بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برداشت
- تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت .
🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_سیزدهم : رقابت
امتحانات ثلث دوم از راه رسید
توی دفتر شهدام از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم
- پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه
باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین طور
بود توی درس و دانشگاه توی اخلاق توی کار و نماز ...
این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول
دیگه هم سر کلاس مون بودن رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته
بود رقابتی که همه حسش می کردن حتی بچه های بیخیال کلاس ...
رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود
یک و نیم نمره داشت همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی
اومد تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن در حالی که واقعا اعصابم خورد شده
بود با ناامیدی از جا بلند شدم
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و الا اول و دوم که هیچ شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی
غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب
رو دیدم مراقب اصلا حواسش نبود ...
هرگز تقلب نکرده بودم اما حس رقابت و اول بودن ، حس اول بودن بین 120 دانش
آموز پایه چهارم حس برتری حس ...
نشستم و بدون هیچ فکری سریع جواب رو نوشتم با غرور از جا بلند شدم
برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط یهو به خودم اومدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود یاد جمله امام افتادم اگر
تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم
- خاک بر سرت مهران چی کار کردی؟
کار حرام انجام دادی ...
هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش
- فردا روز اگر با همین شرایط یه قدم بیای جلو بری مقاطع بالاتر و به جایی
برسی بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید
فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره اما پولش حلال نیست لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش تک تک اون لقمه ها حرامه
گاهی یه غلط کوچیک می کنی حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری اما سر از
ناکجا آباد در میاری می دونی چرا؟ چون توی اون پیچ از مسیر زدی بیرون
حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری نتیجه؟ باید پیچ رو برگردی
حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره
کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می
شد...
#ادامه_دارد...
🥀@morvaridkhaky
#قسمت_چهاردهم : تاوان خیانت
بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین
می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم
از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه
شیطان وسوسه ام می کرد
- حالا مگه چی شده؟ همه اش 5/1 نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این
نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت
بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...
- خدایا من می خواستم برای تو شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من
رو ببخش ...
عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم
- خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد،
نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام
دزدی کردم
تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه
و در زدم
رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح
می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا
- تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟
- آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟
سرش رو انداخت پایین
- کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو
داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو
بغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟ به خودم گفتم
- برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنه جلوی همه بگی اون وقت...
اما بعدش ترسیدم ...
- اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_پانزدهم : امتحان خدا یا ...
- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟
کارمون واجبه
معلوم بود خسته و بی حوصله است
- یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد
چند لحظه مکث کردم
- مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود
نیومدن آقای غیور امتحان خداست
امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟
- آقا ما تقلب کردیم
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص
مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون
- برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای
چرخیدم سمت مدیر
- سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن
برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه ...
آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت
- همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات
رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی
نیست خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم
- آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی
گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی
ماست
- عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه...
سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_شانزدهم : نامه های بی شاید .
- با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم
چی؟
ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد
یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن
- آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما
وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد
...
- برو در رو هم پشت سرت ببند
کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا
خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم
جلو نشستم کنار امام جماعت
- حاج آقا یه سوال داشتم
از حالت جدی من خنده اش گرفت
- بگو پسرم
- حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول
امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم
گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟ پولم حروم
میشه یا نه؟
خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می
گفت
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در
گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی
دستش بالا و پایین می کرد
- سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق
الناس گردنت بوده توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم
آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه
یا نه
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در
صدد جبران براومدی
ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین
- ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید
نمی نویسن
و بلند شدم و رفتم
تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی
بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و
روز منه
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم
جلوی دفتر در زدم و رفتم تو...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_هفدهم : چشم ها را باید بس
تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم
- آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه
ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید
خنده اش گرفت
- علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر
سرم رو انداختم پایین
- ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر
از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر
- روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه
دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ...
حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این 2 روز تموم شده بود با خوشحالی
گفتم
- آقا یعنی 20 نمره خودمون بود؟
دفتر نمرات رو باز کر، داد دستم
- میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی
دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم
- نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون 20 دادید
از خوشحالی پله ها رو 2 تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد ...
- خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن
توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن
دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_هجدهم : عزت از آن خداست...
دفتر رو در آوردم و دادم دستش
- آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
- مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر
با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام
کار داشت
- ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه
ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی
های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه
ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی
کلید رو گذاشت روی میز
- هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم
اسراف نشه بیت الماله ...
از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم باورم نمی شد تا این حد
بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر...
و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم در کنار تاوان گناهم یه امتحان
خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز بار هر دوش رو به دوش کشیدم اشک توی چشم هام جمع شده بود
ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء
خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_نوزدهم : چراهای بی جواب
من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام
آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم
تمرین برای برقراری ارتباط تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف وبرخوردهای متفاوت تمرین برای صبر تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کموسعتش برام بیشتر می شد
شناخت شخصیت ها منشا رفتارها برام جالب بود اگر چه اولش با این فکر شروعشد
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان هاحتی در شرایط مشابه میشه؟
و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کردهبود خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و...
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم برای یه عده سخت بود که اون به وسایل
شون دست بزنه
مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ما خوراکی هامون
رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن حرف هاشون ازسر دوستی بود اما همین تفاوت های رفتاری بیشتر من رو به فکر می برد
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم تنها بود و می خواستم این بتفکری رو بین بچه ها بشکنم
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازهمیشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدریکه تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد کمکم داشت من رو طرد می کرد ...
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود با این افکار از حس دلسوزی برای خودم حالت منطقی تری پیدا می کرد اما بهعمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد
رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم....
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_بیستم : تو شاهد باش
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم
حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم ...
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب
آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی
هم حتی جواب سلامم رو هم نداد
سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد
- به والدین خود احسان می کنید؟
جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه
داد
- لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش
بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی
جواب می دادم؟ غیر از این بود که ...
چشم هام پر از اشک شده بود ...
یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب
- اما ...
صدام بغض داشت و می لرزید
- به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری
نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون
جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم
- شبتون بخیر ...
و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا
هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و
الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه
- خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق
پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو
شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی...
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم...
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم
کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز
می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک
کشیدم
از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_بیست_ویکم : فقط به خاطر تو
اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام
- تو که هنوز بیداری
هول شدم
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق
قلبم تند تند می زد
- عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟
این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ
آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم
جانمازم رو پهن کردم، ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و
آرامش خونه من رو گرفت ...
دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بود تازه جای زخم های پدرم
رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
- خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم
بغضم شکست ...
- من رو می بخشی؟ تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما
چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا
مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم
از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر ... بسم
الله الرحمن الرحیم...
هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق
بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق ...
می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_بیست_ودوم : زمانی برای مرد شدن
از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می
شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها
تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود ..
برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم
بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد همون جا ولو شدم روی زمین
سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم
- خوب پاشو برو آب بخور
دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم
- چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش
می کرد
یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه
گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی
رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم
- آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟ خنده اش گرفت
- آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید اما ما باید 15 سالگی روزه
بگیریم؟ ما که قوی تریم
خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می
موند این بار خودم لبخند زدم
- ما مرد شدیم آقا ...
- همچین میگه مرد شدیم آقا که انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد
بگو مرد شدم
- نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال
و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم
آقا ...
فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده
- آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم....
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_بیست_وسوم : رفیق من می شوی؟
هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می
شد همه مون بزرگ تر می شدیم حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به
خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو
می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می
گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که
اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم
- مهران 15 ،10 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره عقلش رفتارش
و ...
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی
دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ...
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده
حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه
حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می
کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ...
حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی
ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن ...
حس تنهایی، بدون همدم بودن، زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود
و روز به روز بیشتر می شد
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم ...
تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و
حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی
زندگی من بود
- یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له ...
بغضم ترکید ...
- خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم*
📚#رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_بیست_وچهارم: انتظار
توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد
- خسته شدی؟
سرم رو آوردم بالا
- نه چطور؟
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه
- مامان آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می شنوه و
ما رو می بینه اما ما نه
چند لحظه ایستاد
- چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند
و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه
جواب همه چیز رو بدونه
این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد
نشده اند و این معنای " و لم یولد " خدا بود ...
نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو
پر کرد
پر کرد ...
- خدایا می خوام باهات رفیق بشم ...
می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم
اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم
- چی شد ایستادی؟
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش
هر روز که می گذشت، منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین
بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#قسمت_بیست_وپنجم: حبیب الله
گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد، تنها در مسیری که
هیچ پاسخگویی نبود به حدی که گاهی حس می کردم الان ایمانم رو به همه چیز
از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم حمله ای که
داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود. شب، همون
طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد از این پهلو به اون پهلو شدن هم
فایده ای نداشت
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد و امشب، از اون شب ها بود اذان
صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد
...
و من همچنان غرق فکر، شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که
طلبکار شدی؟ پیغمبر خدا دائم العبادت بود با اون شان و مرتبه بزرگ بعد از
اون همه سختی و تلاش و امتحان حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز
نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود خیلی از خودم خجالت می کشیدم من
با این کوچیکی، نیاز، حقارت در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ...
رفتم سجده با کلمات خود قرآن
- خدایا این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره عید
فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم
شیرینی به دست بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که
چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن
- من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد هر کس که مرا یافت می شناسد هر کس که
مرا شناخت دوستم می دارد هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود هر کس
که عاشقم شود عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم .او را می کشم و
هر کس که او را بکشم خون بهایش بر من واجب است و من خود خون بهای
او هستم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky