eitaa logo
مروارید های خاکی
526 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : چشم های کور من اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره، همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ، خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت... کلاه نقابدار داشتم، اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت، معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟ پدرش که کار بدی نمی کنه و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید. زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن، بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر، از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - کلاهت کو مهران؟مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه می برد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟ شاید هرگز ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : احسان از اون روز به بعد دیگه چکمه هام رو نپوشیدم دستکش و کلاهم رو هم فقط تا سر کوچه می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم و همون طوری می رفتم مدرسه آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار - مهران راست میگن پدرت ورشکست شده؟ برق از سرم پرید مات و مبهوت بهش نگاه کردم - نه آقا پدرمون ورشکست نشده یه نگاهی بهم انداخت و دستم رو گرفت توی دستش - مهران جان خجالت نداره بین خودمون می مونه بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه منم مثل پدرت تو هم مثل پسر خودم از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم خنده ام گرفت دست کردم توی کیفم و شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من روی صورت ناظم مون نقش بسته بود - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ سرم رو انداختم پایین - آقا شرمنده این رو می پرسیم ولی از احسان هم پرسیدید چرا دستکش و شال و کاله نداره؟ چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد دستش رو کشید روی سرم - قبل از اینکه بشینی سر جات حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... 🥀 @morvaridkhaky
: دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهو بغل دستی احسان با صدای بلند داد زد ... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن و هلش داد حواس بچه ها رفت سمت اونها احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد معلوم بود بغض گلوش رو گرفته یهو حالتش جدی شد - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ و پیمان بی پروا - تو پدرت آشغالیه صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه بعد هم میاد توی خونه تون مادرم گفته هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه احسان گریه اش گرفت، حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت - پدر من آشغالی نیست خیلیم تمیزه هنوز بچه ها توی شوک بودن که اونها با هم گلاویز شدن رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب احسان دوباره حمله کرد سمتش رفتم وسط شون ... پشتم رو کردم به احسان و پیمان رو هل دادم عقب تر خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم - کثیف و آشغالی کلماتی بود که از دهن تو در اومد مشکل داری برو بشین جای من من، جام رو باهات عوض می کنم بی معطلی رفتم سمت میز خودم همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم شوک برخورد من هم به شوک حرف های پیمان اضافه شد بی توجه به همه شون خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان احسان قدش از من کوتاه تر بود پشتم رو کردم به پیمان - تو بشین سر میز من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن پیمان که تازه به خودش اومده بود یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید - لازم نکرده تو بشینی اینجا... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : شرافت توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ چرخیدم سمتش خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون - بهت گفتم برو بشین جای من برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم اما پیمان کپ کرد کلاس سکوت مطلق شده بود عین جنگ های گالدیاتوری و فیلم های اکشن همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن منتظر سکانس بعدی بودن ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود که یهو یکی از بچه ها داد زد - برپا و همه به خودشون اومدن بچه ها دویدن سمت میزهاشون و سریع نشستن به جز من، پیمان و احسان ضربان قلبم بیشتر شد از یه طرف احساس غرور می کردم که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ما رو بفرسته دفترو... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز رفت سمت تخته رسم بود زنگ ریاضی صورت تمرین ها رو مبصر کالاس روی تخته می نوشت تا وقت کلاس گرفته نشه بی توجه به مساله ها تخته پاک کن رو برداشت و مشغول پاک کردن تخته شد یهو مبصر بلند شد - آقا، اونها تمرین های امروزه بدون اینکه برگرده سمت ما خیلی آروم فقط گفت - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم - میرزایی - بله آقا - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین قد پیمان از تو کوتاه تره بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس گچ رو برداشت - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت . 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید توی دفتر شهدام از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم - پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین طور بود توی درس و دانشگاه توی اخلاق توی کار و نماز ... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود رقابتی که همه حسش می کردن حتی بچه های بیخیال کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود یک و نیم نمره داشت همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود با ناامیدی از جا بلند شدم - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و الا اول و دوم که هیچ شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم اما حس رقابت و اول بودن ، حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم حس برتری حس ... نشستم و بدون هیچ فکری سریع جواب رو نوشتم با غرور از جا بلند شدم برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط یهو به خودم اومدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود یاد جمله امام افتادم اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم - خاک بر سرت مهران چی کار کردی؟ کار حرام انجام دادی ... هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش - فردا روز اگر با همین شرایط یه قدم بیای جلو بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره اما پولش حلال نیست لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش تک تک اون لقمه ها حرامه گاهی یه غلط کوچیک می کنی حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری اما سر از ناکجا آباد در میاری می دونی چرا؟ چون توی اون پیچ از مسیر زدی بیرون حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری نتیجه؟ باید پیچ رو برگردی حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می شد... ... 🥀@morvaridkhaky
: تاوان خیانت بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد - حالا مگه چی شده؟ همه اش 5/1 نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا من می خواستم برای تو شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم - خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا - تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟ - آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ سرش رو انداخت پایین - کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو بغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟ به خودم گفتم - برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنه جلوی همه بگی اون وقت... اما بعدش ترسیدم ... - اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : امتحان خدا یا ... - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه معلوم بود خسته و بی حوصله است - یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد چند لحظه مکث کردم - مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟ - آقا ما تقلب کردیم یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون - برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای چرخیدم سمت مدیر - سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه ... آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت - همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی نیست خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم - آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی ماست - عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه... سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... 🥀 @morvaridkhaky
: نامه های بی شاید . - با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن - آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد ... - برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت - حاج آقا یه سوال داشتم از حالت جدی من خنده اش گرفت - بگو پسرم - حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه؟ پولم حروم میشه یا نه؟ خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ... حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد - سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین - ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن و بلند شدم و رفتم تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : چشم ها را باید بس تا چشمم به آقای غیور افتاد بی مقدمه گفتم - آقا اجازه چرا به ما 20 دادید؟ ما که گفتیم تقلب کردیم آقا به خدا حق الناسه ما غلط کردیم تو رو خدا درستش کنید خنده اش گرفت - علیک سلام صبح شنبه شما هم بخیر سرم رو انداختم پایین - ببخشید آقا سلام صبح تون بخیر از جاش بلند شد رفت سمت کمد دفاتر - روز اول گفتم هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد التهاب این 2 روز تموم شده بود با خوشحالی گفتم - آقا یعنی 20 نمره خودمون بود؟ دفتر نمرات رو باز کر، داد دستم - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ممنون آقا که بهمون 20 دادید از خوشحالی پله ها رو 2 تا یکی تا کلاس دویدم پشت در کلاس که رسیدم یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ببینن توش چیه؟ اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن دفتر رو کردم زیر کاپشنم و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... 🥀 @morvaridkhaky
: عزت از آن خداست... دفتر رو در آوردم و دادم دستش - آقا امانت تون صحیح و سالم خنده اش گرفت زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن - مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت - ببین فضلی از هر پایه، 3 کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی کلید رو گذاشت روی میز - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه بیت الماله ... از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر... و خدا نگذاشت راحت اشتباهم رو جبران کنم در کنار تاوان گناهم یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت و اون چند روز بار هر دوش رو به دوش کشیدم اشک توی چشم هام جمع شده بود ان الله تعز من تشاء و تذل من تشاء خدا به هر که بخواهد عزت عطا می کند ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : چراهای بی جواب من سعی می کردم با همه تیپ و اخلاقی دوست بشم بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم تمرین برای برقراری ارتباط تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف وبرخوردهای متفاوت تمرین برای صبر تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کموسعتش برام بیشتر می شد شناخت شخصیت ها منشا رفتارها برام جالب بود اگر چه اولش با این فکر شروعشد - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان هاحتی در شرایط مشابه میشه؟ و بیشترین سوال ها رو هم تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم برام درست کردهبود خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم و بعضی ها من رو سرزنش می کردن حرف هاشون ازسر دوستی بود اما همین تفاوت های رفتاری بیشتر من رو به فکر می برد و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم تنها بود و می خواستم این بتفکری رو بین بچه ها بشکنم اما دیدن همین رفتارها و تفکرها کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد تا چه اندازهمیشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن امروز ازش فاصله می گرفتن و پدریکه تا چند وقت پیش علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد کمکم داشت من رو طرد می کرد ... حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود با این افکار از حس دلسوزی برای خودم حالت منطقی تری پیدا می کرد اما بهعمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد به مهمانی خدا وارد شدم.... ... 🥀 @morvaridkhaky
: تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود اون روز سحر نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم هاش رفت توی هم حتی جواب سلامم رو هم نداد سریع براش چای ریختم دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد - به والدین خود احسان می کنید؟ جا خوردم دستم بین زمین و آسمون خشک شد با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد - لازم نکرده من به لطف تو نیازی ندارم، تو به ما شر نرسان خیرت پیشکش بدجور دلم شکست دلم می خواست با همه وجود گریه کنم - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می دادم؟ غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری هنوز 5 سال دیگه مونده پاشو برو بخواب - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید - به تو واجب نشده من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری نفسم توی سینه ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد همون جا خشکم زده بود مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم - شبتون بخیر ... و بدون مکث رفتم توی اتاق پام به اتاق نرسیده اشکم سرازیر شد تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم در رو بستم و همون جا پشت در نشستم سعید و الهام خواب بودن جلوی دهنم رو گرفتم صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه - خدایا تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت تو شاهد باش چون حرف تو بود گوش کردم اما خیلی دلم سوخته خیلی... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم... صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم اجازه اون رو هم ازم صلب کنه که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم از توی آشپزخونه صدا می اومد دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود پدرم بود... ... 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : فقط به خاطر تو اومد بیرون جدی زل زد توی چشمام - تو که هنوز بیداری هول شدم - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد - عجب شانسی داری تو بابا که نماز نمی خونه چرا هنوز بیداره؟ این بار بیشتر صبر کردم نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود رفتم دستشویی و وضو گرفتم جانمازم رو پهن کردم، ایستادم هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم که سکوت و آرامش خونه من رو گرفت ... دلم دوباره بدجور شکست وجودم که از التهاب افتاده بود تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... - خدایا توی این چند ماه این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ تازه امروز، روزه هم نیستم روزه گرفتنم به خاطر تو بود اما چون خودت گفته بودی به حرمت حرف خودت حرف پدرم رو گوش کردم حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم از جا بلند شدم با همون چشم های خیس دستم رو آوردم بالا الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم... هر شب قبل از خواب یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم دور از چشم پدرم توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... .... 🥀 @morvaridkhaky
: زمانی برای مرد شدن از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود .. برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم - خوب پاشو برو آب بخور دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم - چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم - آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟ خنده اش گرفت - آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم - ما مرد شدیم آقا ... - همچین میگه مرد شدیم آقا که انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم - نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... فقط بهم نگاه کرد همون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده - آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم.... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : رفیق من می شوی؟ هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد همه مون بزرگ تر می شدیم حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم - مهران 15 ،10 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره عقلش رفتارش و ... رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه ... حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن ... حس تنهایی، بدون همدم بودن، زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم ... تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود - یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له ... بغضم ترکید ... - خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟ ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : انتظار توی راه برگشت توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد - خسته شدی؟ سرم رو آوردم بالا - نه چطور؟ - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه - مامان آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه اما ما نه چند لحظه ایستاد - چه سوال های سختی می پرسی مادر نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه این رو گفت و دوباره راه افتاد اما من جواب سوالم رو گرفته بودم از مادر متولد نشده اند و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد پر کرد ... - خدایا می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... ده، پانزده قدم جلو تر مادرم تازه فهمید همراهش نیستم برگشت سمتم - چی شد ایستادی؟ و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود دویدم سمتش هر روز که می گذشت، منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم و برای اولین بار توی اون سن کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... هر روز می گذشت و من هر روز منتظر جواب خدا بودم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
: حبیب الله گاهی عمق شک به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد، تنها در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود به حدی که گاهی حس می کردم الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر اندک من به آخر رسیده بود. شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد و امشب، از اون شب ها بود اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر، شک و چراهای مختلف که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ پیغمبر خدا دائم العبادت بود با اون شان و مرتبه بزرگ بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود خیلی از خودم خجالت می کشیدم من با این کوچیکی، نیاز، حقارت در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده با کلمات خود قرآن - خدایا این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش این بنده ناسپاست رو ... پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل حاضر نبود از جاش تکان بخوره عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم شیرینی به دست بین مزار شهدا می چرخیدم و شیرینی تعارف می کردم که چشمم گره خورد به عکسش نگاهش خیلی زنده بود کنار عکس نوشته بودن - من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد هر کس که مرا یافت می شناسد هر کس که مرا شناخت دوستم می دارد هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم و هر کس که عاشقش شوم .او را می کشم و هر کس که او را بکشم خون بهایش بر من واجب است و من خود خون بهای او هستم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : نماز شکر ایستاده بودم و محو اون حدیث قدسی چند بار خوندمش تا حفظ شدم عربی و فارسیش رو ... دونه های درشت اشک از چشمم سرازیر شده بود - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران خدا جوابت رو داد این جواب خدا بود جعبه رو گذاشتم زمین نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم حالم که بهتر شد از جا بلند شدم و سنگ مزار شهید رو بوسیدم - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی اشک هام رو پاک کردم می خواستم مثل شهدا بشم می خواستم رفیق خدا بشم و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد، همون جا روی خاک .کنار مزار شهید دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم پدرم با عصبانیت زد توی سرم - کدوم گوری بودی الاغ؟ اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم دلم می خواست بهش بگم وسط بهشت اما فقط لبخند زدم ... - ببخشید نگران شدید این بار زد توی گوشم . - گمشو بشین توی ماشین عوض گریه و عذرخواهی می خنده ... مادرم با ناراحتی رو کرد بهش - حمید روز عیده، روز عیدمون رو خراب نکن حداقل جلوی مردم نزنش و پدرم عین همیشه شروع کرد به غرغر کردن کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم گوشم سرخ شده بود و می سوخت اما دلم شاد بود از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم و آروم زیر لب گفتم - تو امتحان خدایی و من خریدار محبت خدا هزار بارم بزنی باز به صورتت لبخند میزنم... ... 🥀 @morvaridkhaky
: والسابقون قرآن رو برداشتم، این بار نه مثل دفعات قبل با یه هدف و منظور دیگه چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم دور آخر نشستم و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم خصلت مومنین خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ... قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم تا اینکه اون روز توی صف نماز جماعت مدرسه امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن تا این جمله رو گفت به پهنای صورتم لبخند زدم بعد از نماز بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش همون روز که برگشتم تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ماشین ها کارت عکس فوتبالیست ها، قطعات و مهره های کاوش الکترونیک که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود هر کی هم هر چی گفت محکم ایستادم و گفتم - من دیگه بزرگ شدم دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم پول تو جیبیم رو جمع می کردم، به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد لطفا پولش رو بهم بدید یا بگم برام چه کتابی رو بخرید خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب، کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه حسابی تعجب می کردن و پدرم همچنان سرم غر می زد و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... با خودم مسابقه گذاشته بودم امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم تصمیمم رو گرفتم چله برم داشتم چله های اخلاقی و هر شب خودم رو محاسبه می کردم اوایل اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم اما به مرور همه چیز فرق کرد اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم حالا چیزهایی رو می دیدم که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : پسر پدرم هر چه زمان به پیش می رفت زندگی برای شکستن کمر من اراده بیشتری به خرج می داد چند وقت می شد که سعید رفتارش با من داشت تغییر می کرد باهام تند می شد از بالا به پایین برخورد می کرد دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد و چنان بی توجه و بی پروا که گاهی هم خراب می شدن .. با همه وجود تلاش می کردم بدون هیچ درگیری و دعوا رفتارش رو کنترل کنم اما فایده ای نداشت از طرفی اگر وسایل من خراب می شد پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم بدجور اعصابم بهم می ریخت و مادرم هر بار که می فهمید می گفت - اشکال نداره مهران اون از تو کوچیک تره سعی کن درکش کنی و شرایط رو مدیریت کنی یه آدم موفق سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه نه شرایط، اون رو ... منم تمام تلاشم رو می کردم و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ گیج می خوردم و نمی فهمیدم تا اینکه اون روز از مدرسه برگشتم خیلی خسته بودم بعد از نهار یه ساعتی دراز کشیدم وقتی بلند شدم مادرم و الهام خونه نبودن پدرم توی حال دست انداحته بود گردن سعید و قربان صدقه اش می شد ... - تو تنها پسر منی برعکس مهران من، تو رو خیلی دوست دارم تو خیلی پسر خوبی هستی اصلا من پسری به اسم مهران ندارم مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره هر چی دارم فقط مال توئه مهران 18 سالش که بشه از خونه پرتش می کنم بیرون پاهام سست شد تمام بدنم می لرزید بی سر و صدا برگشتم توی اتاق درد عجیبی وجودم رو گرفته بود، درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری و... وحشت از آینده، زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود فقط 5 سال تا 18 سالگی من ... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : هادی های خدا - خداوند می فرمایند: بنده من تو یه قدم به سمت من بیا من ده قدم به سمت تو میام اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه و 2 قدم حرکت می کنه میگه کو خدا؟ چرا من نمی بینمش؟ فاصله تو تا خدا فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد هم فقط تا حدود و جایی رفت ... حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن یکی نیست بگه برادر من خواهر من چند تا قدم مورچه ای برداشتی تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ از مالت گذشتی؟ از آبروت گذشتی؟ از جانت گذشتی؟ آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... اما با همه اون اوصاف عشق این راه چند میلیون سال نوری رو یک شبه هم می تونه بره اما این عشق درد داره ...سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ... لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری، بایست بگو خدایا خودم و خودت و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ره صد ساله رو میره یکی توی دایره محدود خودش دور خودش می چرخه واکمن به دست محو صحبت های سخنران شده بودم و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر خیلی از خودم خجالت کشیدم هنوز هیچ کار نکرده از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد... اون شب ... توی رختخواب داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم - مهران حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود، حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل همه چیز و همه اتفاقات درسته خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا نزدیک ترین فردی که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه واسطه فیض و من چقدر کور بودم اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ... دوباره دراز کشیدم در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن نگران خارج شدن از خط شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد و بهم نشون داد خودش رو، راهش رو، طریقش رو و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم با اون قدم های مورچه ای تلاش بی وقفه 4 ساله من ... ... 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم* 📚 🔥 : دعوتنامه اون شب بالشتم از اشک شوق خیس بود، از شادی گریه می کردم. تا اذان صبح خوابم نبرد همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود: هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال با وجود بچگی توی بدترین شرایط خدا رو طلب کرده بودم و حالا ... و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد، خودش و مسیرش و از زبان اون شخص بهم گفت، این مسیر، مسیر عشق و درده اگر مرد راهی قدم بردار و الا باید مورچه ای جلو بری تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ساکت،‌ بی حرکت، غرق در یک سکوت بی پایان ... - خدایا من مرد راهم، نه از درد می ترسم نه از هیچ چیز دیگه ای تا تو کنار منی، تا شیرینی زیبای دیدنت، پیدا کردنت و شیرینی امشب با منه من از سوختن نمیترسم، تنها ترس من از دست دادن توئه رهام کنی و از چشمت بیوفتم پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده استادم باش برای عاشق شدن که من هیچ چیز از این راه نمی دونم می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم می خوام عاشقت باشم می خوام عاشقم بشی دست هام رو بالا آوردم نیت کردم و الله اکبر ... هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود، اما اون شب اون اولین نماز شب من بود... نمازی که تا قبل فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم. اون شب پاسخ من شده بود، پاسخ من به دعوتنامه خدا چهل روز توی دعای دست هر نمازم بی تردید اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا خودش رو خواستم، فقط خودش رو تا جایی که بی واسطه بشیم من و خودش و فقط عشق و این شروع داستان جدید من و خدا شد هادی های خدا یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند تا جایی که قلبم آرام گرفت حتی رهگذرهای خیابان هادی های لحظه ای می شدند واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن و هر بار در اوج فشار و درد زندگی، لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد خدا بین پاسخ تک تک اون هادی هاخودش رو، محبتش رو، توجهش رو بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ... من سوختم اما پای تصویر اون شهید تصویری که با دیدنش من رو در مسیری قرار داد که به هزاران سوختن می ارزید و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... ... 🥀 @morvaridkhaky
*بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : هدیه خدا عید نوروز قرار بود بریم مشهد حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند سالی می شد رفته بودیم مشهد... دل توی دلم نبود جونم بود و جونش تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ... سرم رو می گذاشتم روی پاش چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش 14 ،13 سالت شده هنوز عین بچه ها می مونی ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت من کمر همتم رو محکم تر می بستم اما روحم به جای سخت و زمخت شدن نرم تر می شد ... دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمیزد درد و آرامش و شادی در وجودم غوطه می خورد به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ... رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن هر چند عشق شعر بودن مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد بی تاثیر نبود اما حس من و کلماتم رنگ دیگه ای داشت ... درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود و آرامش و شادی هدیه خدا ... خدایی که روز به روز حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس می کردم چیزهایی در چشم من زیبا شده بود که دیگران نمی دیدند و لذت هایی رو درک می کردم که وقتی به زبان می آوردم فقط نگاه های گنگ یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود ... از 26 اسفند مدرسه ها تق و لق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده پدرم، شبرو بود ایام سفر سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح می زدیم به دل جاده ... این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود عاشق شب های جاده بودم و سکوتش و دیدن طلوع خورشید توی اون جاده بیابانی وضو گرفتم کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح راه افتادیم... ... 🥀 @morvaridkhaky
: نماز قضا توی راه توی ماشین چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ... نماز صبح هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم و از توی آینه عقب به من نگاه می کرد دیگه دل توی دلم نبود یه حسی بهم می گفت محاله بایسته و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ... توی همون دو رکعت مدام سرعت رو کم و زیاد کرد تا آخرین لحظه رهام نمی کرد اصلا نفهمیدم چی خوندم ... هوا که روشن شد ایستاد مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم همین طور نشسته توی حال و هوای خودم به مهر نگاه می کردم - ناراحتی؟ سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم - آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که می ایسته کنار داداشش به نماز ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ... خندید اما ته دل من غوغایی بود حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ... - واقعا که تو که دیگه بچه نیستی باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت و همون جا کنار مهر ولو شدم روی زمین بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ... ... 🥀 @morvaridkhaky
* بسم الله الرحمن الرحیم * 📚 🔥 : دلت می آید؟ نهار رسیدیم سبزوار کنار یه پارک ایستادیم کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم وضو گرفتم و ایستادم به نماز سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ... - من یه دختر و پسر دارم و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت - آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید سرش رو انداخت پایین که بره مادرم زیرچشمی نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد و دنبال اون خانم بلند شد - نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ با شرمندگی سرش رو آورد بالا چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد، با خوشحالی گفت ... - دخترم از دخترتون بزرگ تره اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست نگاهش روی من بود مادرم سرچرخوند سمت من سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ... سعید خودش رو کشید کنار من - واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ بابا رو هم که می شناسی همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره برو یه چیزی به مامان بگو بابا دوباره باهات لج می کنه ها ... ... 🥀 @morvaridkhaky