مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_نود: در برابر چشم پدر کلید انداخت و در رو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_ویکم: تنهایم نگذار
برگشتم توی اتاق لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم، حالم خیلی خراب
بود خیلی، روحم درد می کرد ...
چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه
وجود دلم می خواست گریه کنم اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟
یک وجب از اون زندگی مال من نبود نه
حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس
اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه
شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره ...
ـ خدایا تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی تنهام نذار ...
صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون. مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم
ـ مهران
به زور لبخند زدم
- سلام صبح بخیر ...
بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش
فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم
ـ چیزی شده؟
نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده ...
ـ بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس
هات تمرکز کنی
برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش ...
ـ بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟
و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می
کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده. از حالت و عمق
سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم
ـ اشکالی نداره یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم
برم سر کار
کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست
شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود ... اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم
نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
*بسم الله الرحمن الرحیم* 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_اول : نسل سوخته دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ و
قسمت اول رمان برای دوستانی که تازه به جمع ما اضافه شدن ☝️🏻😄
مداحی آنلاین - تنها چو حیدرم - حاج منصور ارضی.mp3
716.2K
🔳 #شهادت_امام_موسی_کاظم(ع)
🌴روضه موسی بن جعفر(ع)
🌴تنها چو حیدرم
🎤حاج #منصور_ارضی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
التماس دعا 🌹
#شبتان_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم❣
ای بلندترین واژه هستی
شما در اوج💫 حضور ایستاده ای
و #غیبت_ما را می نگری
و بر غفلت ما می گریی😔
از خدا میخواهیم🤲
پرده های جهل و #غفلت از
دیدگان ما کنار رود
تا جمال دلربای شما💖 را بنگریم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🖤
🥀 @morvaridkhaky
دقایقی پیش تشییع پیکر شهید مدافع حرم، پاسدار مهران خالدی، دعا گوی همه شما عزیزان بودیم
روحش شاد راهش پر رهرو
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
🗒 بخش سوم #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
🔸 سارُق، چارُقم پر است از امید به "تو و فضل و کرَم تو"
🌷 همراه خود دو چشم بسته آورده ام، که ثروت آن در کنار همه ناپاکیها یک ذخیره ارزشمند دارد...
و آن گوهر "اشک بر حسین فاطمه" است...گوهر اشک بر اهل بیت است....گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم..... دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم....
💗خداوندا!
در دستان من چیزی نیست؛
• نه برای عرضه چیزی دارند و نه قدرت دفاع دارند....•
🔅 اما در دستانم چیزی را ذخیره کرده ام که به این ذخیره امید دارم....!!
•||و آن روان بودن پیوسته به سمت تو است||•
🌷 وقتی آنها را به سمتت بلند کردم، وقتی آنها را برائت بر زمین و زانو گذاردم، وقتی سلاح را برای دفاع از دینت به دست گرفتم؛ اینها ثروتِ دست من است که امید دارم قبول کرده باشی.
❣️خداوندا!
پاهایم سست است.رمق ندارد.😔
جرأت عبور از پلی که از «جهنّم»
عبور میکند،ندارد...
💢 من در پل عادی هم پاهایم میلرزد، وای بر من و صراط تو که از مو نازکتر است و از شمشیر بُرنده تر؛ اما یک امیدی به من نوید میدهد که ممکن است نلرزم، ممکن است نجات پیدا کنم.
🌺 من با این پاها در حَرَمت پا گذارده ام...
و دورِ خانه ات چرخیده ام...
و در حرم اولیائت در بین الحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم...و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم...!!
🔹و در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم....🌷
🌻امیددارم آنجهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریم ها، آنها را ببخشی.
خداوندا، « سر من، عقل من، لب من، شامّه من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین امید به سر میبرند...
#مکتب_حاج_قاسم
🥀 @morvaridkhaky
#عاشقانه_های_شهدا 💗
غاده میگوید: وقتی مصطفی به خواستگاریم آمدمادرم گفت شمانمی توانیدبااوازدواج کنیداودختریست که وقتی ازخواب بیدارشده تامسواک بزندتختش مرتب ولیوان قهوه اش حاضر،شماهم که نمی توانیدبرایش مستخدم بگیرید
مصطفی گفت نمی توانم برایش مستخدم بگیرم اماتازنده ام تختش رامرتب وقهوه اش راآماده میکنم
وتا قبل از شهادت اینطور بود
حالا میتوانیم درک کنیم جمله ی مصطفی را:
وقتی عقل عاشق میشود
عشق عاقل میشود
آنگاه شهید میشوی.
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_نود_ویکم: تنهایم نگذار برگشتم توی اتاق لبا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_ودوم: نت برداری
امتحانات آخر سال هم تموم شد دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا، تا رسیدن
به مشهد، دل توی دلم نبود...
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها
هر چند به زحمت 15 نفر آدم توی خونه جا می شدیم اما برای من اوقات فوق
العاده ای بود اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود ...
بهترین بخش رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینکه پدرم جرات نمی کرد
جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود اما دایی
ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم
می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کارمشهد، بهشت من می شد ...
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم وسط شلوغی یهو من رو کشید کنار
- راستی مهران رفته بودم حرم نزدیک حرم، پرده پناهیان رو دیدم فردا بعد از
ظهر سخنرانی داره
گل از گلم شکفت
ـ جدی؟ مطمئنی خودشه؟
ـ نمی دونم ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده یهو یاد
تو افتادم گفتم بهت بگم اگه خواستی بری
محور صحبت درباره "جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا "
بود
سعید، واکمنم رو
شکسته بود ...
هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم اما آخر سر هم مجبور
شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم ...
بعد از سخنرانی رفتم حرم حدود ساعت
8 بود که رسیدم خونه
دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم
بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی کردم هر چی توی ذهنم
مونده رو بنویسم سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky