مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صد_و_نوزدهم: مارگیر شروع کردیم به گشتن، کل
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صد_وبیستم: مرغ عشق؟
اول باور نمی کردن. آخر در کیسه رو باز کردم و گفتم:
ـ خوب بیاید نگاه کنید، این که دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره.
کیسه رو از دستم گرفت، تا توش رو نگاه کرد،
برق از سرش پرید.
– بچه ها راست میگه، ماره، زنده هم هست.
یکی شون دستکش دستش کرد و مار رو از توی کیسه در آورد و بعد خیلی جدی به ما دو تا نگاه کرد.
– این مار رو کی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست، که خیلی هم سمیه. گرفتنش هم حرفه ای می خواد، کار راحتی نیست.
سعید بدجور رنگش پریده بود.
– ولی توی این چند روز، هر چی بهش دست زدم و هر کاریش کردم، خیلی آروم بود.
– خدا به پدر و مادرت رحم کرده. مگه مار، مرغ عشق ؟ که به جای حیوون خونگی خریدی بردیش؟
رو کرد به همکارش
ـ مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده، باید پیگیری کنن. معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته، یا ممکنه بفروشه.
سعید، من رو کشید کنار
– مهران من دیگه نیستم، اگه پای خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت
ـ مگه دروغ گفتی یکی بهت فروخته؟
ـ نه به قرآن
ـ قسم نخور، من محکم کنارتم و هوات رو دارم. تو هم الکی نترس.
خیلی سریع، سر و کله پلیس پیدا شد.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
لَّا الَٰهَ إلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ
انبیا/۸۷
از نا امیدی در هر جایی میشود به خدا پناه برد...
حتی از تاریکیِ شکم نهنگ...
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🥀 @morvaridkhaky
#شهیدانهـ 🌸🔗
تو
نداشتھمنـے..
وقتے
تونبـٰاشے
بھچھڪـٰارممۍآید
اینهمهآسمـٰان...🌤✨
#سردار_دلها
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🥀 @morvaridkhaky
✳ آره میشناسمش!
🔻 دمدمای غروب یه مرد کُرد با زنوبچهاش مونده بودند وسط یه کورهراه. من و علی ( #چیت_سازیان ) هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر. چشم علی که به قیافهی لرزان زنوبچهی کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون.
پرسید: «کجا میرین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.»
ـ رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!»
علی دم گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زنوبچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟»
اون هم مثل من میلرزید اما توی تاریکی خندهاش رو پنهون نکرد و گفت: «آره میشناسمش؛ اینا دو سه تا از اون #کوخنشینایی هستند که #امام فرمود به تمام #کاخنشینا شرف دارند. تمام سختیای ما توی جبهه بهخاطر ایناست!»
📚 برگرفته از کتاب #دلیل | روایت حماسهی نابغهی اطلاعات عملیات سردار #شهید_علی_چیتسازیان
📖 ص49
👤 #حمید_حسام
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️وقتی دو تا مأمور امنیتی به پست هم میخورن 😎😅
#گاندو
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صد_وبیستم: مرغ عشق؟ اول باور نمی کردن. آخر
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صد_وبیست_ویکم: ژست یک قهرمان
هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم، جسارتش بیشتر شد، اما بدجور ترسیده بود. توی صحبت ها معلوم شد که بعد از اینکه مار رو خریده، برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم توی ذوق و حال جوانی، پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدن که اون ها هم مار بخرن و ترسش از همین بود.
عبداللهی، افسر پرونده خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود.
سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن، آروم تر شده بود. اما وقتی ازش خواستن کمک شون بده تا طرف رو گیر بندازن، دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود.
– مهران اگه درگیری بشه چی؟ تیراندازی بشه چی؟
به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم.
ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن، واسه همین چیزهاست. از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی، از یه طرف، این طوری رنگت می پره.
قرار شد، سعید واسطه بشه و یکی از سربازهای کلانتری ، به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد. منم باهاشون رفتم.
پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن، سعید مثل فشنگ در رفت.
آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد. با اون قیافه ترسیده اش، ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود و تعارف تکه پاره می کرد:
ـ کاری نکردم، همه ما در قبال جامعه مسئولیم و …
من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم. آخر خنده اش ترکید و زد روی شونه سعید
ـ خیلی کار خوبی می کنی، با همین روحیه درس بخون. دیگه از این کارها نکن، قدر داداشت رو هم بدون.
از ما که دور شد، خنده منم ترکید
– تیکه آخرش از همه مهمتر بود، قدر داداشت رو بدون.
با حالت خاصی بهم نگاه کرد
– روانی، یه سوسک رو درخته، به اونم بخند.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
هرجا به خیالِ خودمون به نون و نوایی رسیدیم
و خیال برمون داشت که کار و بارمون خیلی اوکیه، با سر خوردیم زمین...!!
به جان خودم اینم لطف او بالائیه...
نمیخواد به حال خودمون رها شیم....
همین قدر مواظبه، همین قدر هواداره، همین قدر کس و کاره....
همین قدر #خداست!
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
#سلام_امام_زمانم😍
و چقدر مبارک است🧡
صبحی که با نام تو آغاز می شود🧡
نام تو را.... نه یکبار 🧡
که باید با هر نفس آواز خواند🧡
الهی به امید تو
🥀 @morvaridkhaky