فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۵ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 جایزه ی ۷ روز پاک کردن بدن از اعتیاد💠
#قسمت_سی_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خانومی که فهمیدم حضرت فاطمه است💠
#قسمت_سی_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حرف ها و توصیه های حضرت فاطمه💠
#قسمت_سی_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
6.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 برگشت به جسم💠
#قسمت_سی_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حقیقت آدم ها رو بهشون می گفتم💠
#قسمت_سی_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ بسم الله 🌺شهید شاهرخ ضرغام (4) 🌺 ولادت خانم مینا عبدالله
🌸🍃
✨کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (5) 🌺
.
نوجوانی
خانم مینا عبداللهی ( مادر شهید )
وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور میکرد که او کلاس اول باشد. توی کوچه با بچه هایی بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگتر بودند.درسش خوب بود. در دوران شش سال دبستان مشکلی نداشت.
پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدرالدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت.
سال اول دبیرستان بود. شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از یک بیماری سخت,آسوده شد. اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.
سال دوم دبیرستان بود. قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند, اما او کسی را اذیت نمی کرد.
آقا زاده:
یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم!
با تعجب پرسیدم: چرا؟!
گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند.
کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم, خب چرا دعوا کردی؟! جواب درستی نداد. اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت. همه کلاس تجدید شدند. اما فقط یکی از بچه ها که به اصطلاح آقازاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد.
معلم هم جلوی همه, زد تو گوش پسرم.
شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه ازاینکارها نکنه!شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت, بعد هم سراغ ورزش. اما زیاد اهل کار نبود.
پسر بسیار دلسوز و خوبی بود, اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می بردند.
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ اقام جای من جواب داد ...عموسید منم ترسیدم و شروع کرد به تعریف کردن ...اون مرد سید از بین کتابهاش ی
❕
نزدیک به یکسال بود که همه چیز روبه راه شده بود و خبری نبود تا اینکه یکی از اقوام دورمون برای پسرش که قصد ازدواج داشت و دنبال یه دختر خوب بودن ...به ما پیغام فرستاد ...اقام در مورد پسره تحقیق کرد و اسمش کمال بود تو کار سپاه بود و شغل خوبی داشت ...خونه داشت ماشین داشت و همه چیزش عالی بود و قرار بود اخر هفته که میام اونجا مهمونی بیان خونه ما تا ما همدیگه رو ببینیم ...
دل تو دلمنبود و تموم اون یکسال رو جایی نرفته بودم و گاهی میشنیدم میگفتن که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد و کم کم تو دهنا میپیچید ...اون روز ارایش کردم و اماده شدم و چشم به راه خانواده کمال بودیم ...شام خورده بودیم و منتظربودیم که اومدن ...کمال پسر سن داری بود و حداقل ده سال ازم بزرگتر بود و خیلی با احترام بود ...اون متفاوت ترین خواستگارم بود ...تا اونجا که همه چیز خوب بود و مشکلی نبود ...یکم که از اومدنشون گذشت چایی بردم و از زیر نگاهای سنگین اونا حس پسندیدنشون خوب بود و قرار شد باهم تنها صحبت کنیم ...اقام مخالف این رسم ها بود ولی به احترامشون قبول کرد .به اتاق کناری میرفتیم که دوباره تونستم بعد یکسال اون زن سفید پوش رو ببینم ...از انگشت هاش خون میچکید ...تنم لرزید ولی خودمو به ندیدن زدم و کمال رو دعوت کردم داخل ...یکم صحبت کردیم از شرایطش گفت و منم از شرایطم گفتم و انگار به توافق رسیدیم ...
نترس شده بودم یا پوستم کلفت شده بود که نمیترسیدم ...تا جلوی در همراهیشون کردیم و قرار شد که بهشون خبر بدیم ...همین که رفتن رو به اقام گفتم :بریم دنبالشون من باز اون زن رو دیدم بریم تا کاری نکرده ...
اقام نمیخواست زیر بار بره ولی مامان قانعش کرد و راهی شدیم ...با فاصله زیادی از اونا میرفتیم و از دور نگاهشون میکردیم ...گاهی میخندیدن و گاهی حرف میزدن ...جالبتر از همه دیدن اون زن جلوتر از اونا بود و کسی جز من نمیتونست ببیندش ...اونا رفتن خونه اقوامشون و اون زن هم ناپدید شد و ما برگشتیم ...وقتی وارد خونه شدیم تموم اتاق ها پر شده بود از تکه های استخوون جویده شده و بوی گندی که میداد ... آینه تو اتاقمون کف زمین بود و خبری از دزد نبود و مشخص بود کار کسی دیگه است ...مامان و اقام همون شبونه همه جارو اب کشیدن و تمیز کردن ... اقام تکه های استخون رو تو باغچه دفن کرد و من از نگاه کردن تو آینه وحشت داشتم ولی یه حسی میگفت امشب کمال قراره بمیره ...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh