eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (14) 🌺 سال پنجاه و هفت 2 (راوی : آقا
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (15) 🌺 محرم (راوی : آقای عباس شیرازی) عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شديدی به آقا داشت. اين محبت قلبی را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازی هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گريه برای سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه های محرم او بود.هر سال در روز عاشورا به هيیت جواد الائمه در ميدان قيام می آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می کرد. پيرمرد عالمی به نام حاج سيد علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلی دوست داشت. در عاشورای سال پنجاه و هفت، ساواک به بسياری از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نمی داد. اما با صحبت های شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه می زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سال های قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمديم و در کنار حاج آقا نشستيم. صحبت های او به قدری زيبا بود که گذر زمان را حس نمی کرديم. اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد.بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه های هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبت های حاج آقا و پرسش های ما، حر ديگری متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حٌرّي به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره) ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند ب
تو رو خدا جای بچه هاتون تصمیم نگیرید اونم موضوع مهم ازدواج❗️👇 یادمه از همون بچگی تو فامیل مازیار جای اینکه مثلا مواظب پریسا باشه فقط به من اهمیت میداد همه میدیدن که پریسا به چشم مازیار نمیاد اما رو حرف خودشون بودن ، اون زمان بهمون مشق و تکلیف زیاد میدادن یا عید که میشد خونه اقاجون که تو یه شهر دیگه بود میرفتیم اینقدر مشغول بازی میشدیم که از پیک نوروزیم عقب میوفتادم و روزهای اخر عید گریه و عزا داری داشتم اما مازیار کمکم میکرد و این خیلی برام خوشحال کننده بود تو بچگی اینقدر یکی هوات رو داشته باشه ، یا شبها روستای اقاجون اینا بیرون رفتن ترسناک بود و منم شکمو یهو دلم پفک میخواست یا تخمه فقط کافی بود مازیار بدونه زودی میرفت برام میخرید یا کافی بود تو بچها یکی اذیتم کنه اول بهش تذکر میداد اگه تکرار میشد لش بچه رو مینداخت تو روستا بعدشم باید اقا جون جواب پدر و مادرهاشون رو میداد ، خب هر کی بود از دیدن این حمایتها عاشق میشد منم آدم بودم و درست از ۱۳ سالگی عاشق مازیار شدم اما اقاجون سعی میکرد جلوی کارهای مازیار رو بگیره و شهریار رو بفرسته طرفم اما من شهریار رو مثل بقیه فامیلو برادرم میدیدم اونم همین بود هیچ حرفی با هم نداشتیم ، سالها حمایت مازیار رو داشتم ولی حق نزدیک شدن به هم رو نداشتیم چون با جدیت بهمون گفته بودن مازیار و پریسا نامزدن حالا پریسا بیچاره هم مونده بود چه کنه وقتی دل داده بود به مجید پسر همسایمون ، هر روز که میگذشت عشق بین منو مازیار بیشتر میشد تا حدی که مادرهامون نگران شده بودن و افتادن به دست و پای آقا جون که از ما بگذره و اجازه بده پریسا با مجید و منم با مازیار ازدواج کنم اما اقا جون میگفت گناه پشت این کاره این جوونها به اسم همن اگه حرفم رو عوض کنم شریک شیطان شدم ، اولین تابستانی که بعد سربازی رفتن مازیار رفتم روستا رو هیچ وقت یادم نمیره داشتم خفه میشدم همه بودن اما عشقم نبود خیلی برام سخت بود جوری که چند روز مریض شدم و مامان مجبور شد منو برگردونه خونمون ، باورتون میشه تا قبل سربازی رفتن حتی یه کلمه هم حرف بینمون رد و بدل نمیشد اما بعد آموزشی که اومد مرخصی زنگ زد خونمون و بعد چندین بار تماس ناموفق بلاخره خونه خلوت شد و تونستیم با هم حرف بزنیم مازیار میگفت چقدر ندیدنم سختشه خیلی سفارش کرد که از اقاجون و حرفها دوری کنم تا بعد سربازیش بیاد عقدم کنه حتی گفت پدر و مادرمم موافقن ، مادر منم موافق بود اما بابا نمیخواست رو حرف آقاش حرف بزنه ، و راضی کردن آقاجون رو سپرده بود به آنا و منو مازیار دلمون خوش بود به آنا و بقیه ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (15) 🌺 محرم (راوی : آقای عباس شیرازی) ع
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطر امام حسين(ع) به سر و سينه خودمان می زنيم، از آنطرف فرزند اين مولای ما يعنی آقای خمينی را گرفته اند. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاری نمی کنيم. مگر ايشان چه گفته، اين سيد می گويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشی و جشن و خوش گذرانی کند. می گويد اسلام در خطر است. می گويد نبايد به اسرائيل کمک کرد. شما ببينيد از پول مملکت اسلامی ما به اسرائيلی که کشورهای اسلامی را اشغال کرده کمک می شود. به جای بها دادن به اسلام واقعی، شخصی را نخست وزير کرده اند که مذهبش بهائی است. واقعاً آقای خمينی راست گفته که اسلام در خطر است. اينها صحبت هایی بود که حاج سيد علينقی تهرانی در عصر عاشورا برای ما می گفت، بعد ادامه داد:نور ايمان را ببينيد، اين آقای خمينی بدون هيچ چيزی و فقط با توکل برخدا، با يک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمی آيد. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می کرد وارد بحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رسيده ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمیدانی توی اين کاباره ها و هتل های تهران چه خبره، اکثر اينجور جاها دست يهوديهاست، نمیدونيد چقدر از دخترای مسلمون به دست اين نامسلمون ها بی آبرو میشن. شاه دنبال عياشی خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزدِ طرفدار آمريکا و اسرائيلِ،اين وسط دين مردمه که داره از دست می ره. وقتی بحث به اينجا رسيد حاج آقا داشت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه می کرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شما را که میبينم ياد مرحوم طيب می افتم. بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتی بود، مدتی هم وابسته به دربار، حتی يکبار زده بود تو گوش ریيس پليس تهران، ولی کاری باهاش نداشتند. همين آقای طيب را بعد از پانزده خرداد گرفتند و گفتند: شرط آزادی تو، اينه که به خمينی دشنام بدی. بعد هم بگی كه من از او پول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما او عاشق امام حسين(ع) و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمیگم. توی همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورا را خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است. ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 توصیف روز حادثه و تصادف💠 شروع تجربه ی جدید👆 *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ چند وقتی میشه با خودم حرف میزنم ، البته همیشه حرف میزدم اما قبلا بی صدا تو دلم بود اما الان بلند ب
❕ آنا جان خیلی تلاش کرد که اقاجون رو راضی کنه حتی از راه همون اعتقادات شوهرش وارد شد که این ازدواج درست نیست وقتی مازیار جای پریسا پرستو رو میخواد این ظلمه خدا رو خوش نمیاد اما اقاجون راضی نشد که نشد ، خیلی شرایط سختی داشتیم از یه طرف مجید به خواهرم گیر داده بود که میخواد بیاد خواستگاری ولی بابا قبول نمیکرد از یه طرف منو مازیار حیرون بودیم سنمون کم بود انگار ترس داشتیم مخصوصا من ، چون مازیار اخرش کم اورد و سکوتش رو شکست ، یادمه بهمن ماه بود هوا سرد و برفی خانواده مجید سرزده اومدن خونمون اون شب بابام هیچ بی احترامی نکرد اما بهشون گفت دخترم نامزد داره و نامزدش پسر خواهرمه ، خانواده مجید از شنیدن این حرف شوکه شدن باورشون نمیشد اما مجید از همه چی خبر داشت که گفت البته نامزد نبستن به زور بزرگترها و از بچگی به اسم همن این حرف مجید رو بابام گزاشت به حساب پر رویی و با عذرخواهی از مهمونها بلند شد و با ناراحتی جمع رو ترک کرد ، مادر و مادر بزرگ مجید هم ناراحت شدن و همه چیز بهم خورد ، بعد رفتنشون بابا تو پذیرایی راه میرفتو بلند بلند پریسا رو دعوا و سرزنش میکرد که چشمم روشن حالا با پسر نامحرم حرف میزنی و جریانات زندگیم رو میریزی تو محل دختره بی عقل ، پسره پر رو وسط حرف بزرگترها خودش رو دخالت داد که چی ؟ این کجاش مرده ؟ چیش بهتر از بچه خواهرمه ؟ پریسا که از بچگی ادم نترس و رکی بود برعکس من که یک به دو نرسیده اشکم دم مشکم بود جواب بابا رو داد که بچه خواهرت عاشق خواهرمه خودت که بهتر میدونی بابا جون چرا نمیخوای قبول کنی ؟ من از ترسم چپیدم تو اتاقمون زود رختخواب انداختم و خودم رو زدم به خواب تا اینکه پریسا اومد با پاش زد به پهلوم که میدونم بیداری پاشو حرف بزنیم ، خیلی نکران بودیم هر دو ، پریسا گفت پرستو اگه سکوت کنی مازیار رو از دست میدی من که بمیرم زن اون نمیشم نگران خودم نیستم مجید همجوره پشتمه من نگران توام که بعد من میدونم اذیتت میکنن تا رضایت بدی به شهریار خدا میدونه اقا جون چه کنه به نظرم فردا با مازیار صحبت کن راهی بزاره جلوت ، با درماندگی گفتم اخه چه راهی بزاره ابجی مگه اقاجون قبول میکنه ؟ خدا کنه اقا جون بمیره ما راحت شیم ، پریسا حتی یه خدا نکنه هم نگفت بعد کلی سکوت یهو با یه حالت مشکوکی خم شد تو صورتم گفت راست میگی کاش بمیره اما اون که نمیمیره ولی ما میتونیم بکشیمش ، با ترس خودم کشیدم کنار گفتم دیوونه شدی ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام (16) 🌺 حر (راوی : آقای عباس شیرازی) ببي
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپور) سه روز از عاشورا گذشته. شاهرخ خيلی جدی تصميم گرفته بود. کار در کاباره را رها کرد. عصر بود که آمد خانه. بی مقدمه گفت: پاشين!پاشين وسايلتون رو جمع کنيد می خوايم بريم مشهد!مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدی میگی! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشهد. مادر خيلی خوشحال بود. خيلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس برای شام توقف کرد. جلوی رستوران جوان ديوانه ای نشسته بود. چند نفری هم او را اذيت می کردند. شاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسی جرات نمی کرد که او را اذيت کند!بعد شروع کرد با آن ديوانه صحبت کردن. يکی از همان جوان های هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد با دست اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خمينی ام!فردا صبح رسيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، با آن هيکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب و يک پيرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضريح.عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زودتر از من رفته بود. می خواستم وارد صحن اسماعيل طلایی شوم، يکدفعه ديدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمين نشسته. رو به سمت گنبد. آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه هايش مرتب تکان می خورد. حال خوشی پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ يک ساعتی به همين حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. ادامه دارد...