eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (52) 🌺 .برادر 2 بيل (راوی :آقای رضا كيانپور) وارد خط اول نبرد شديم صدای سربا
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (53) 🌺 . یاد گذشته (راوی : آقای رضا كيانپور) .دومين روز حضور من در جبهه بود تا ظهر در مقر بچه ها در هتل كاروانسرا بودم. پسركی حدود پانزده سال هميشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی كه همواره با پدر است. تعجب من ازرفتارآنها وقتی بيشترشدكه گفتند: اين پسر، رضا فرزند شاهرخ است اما من كه برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود كه ديدم شاهرخ در گوشه ای تنهانشسته. رفتم و در كنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست خنديد وگفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه گفت: مهين، همون خانمی كه تو كاباره بود آخرين باری كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا!ماجرای مهين را می دانستم. برای همين ديگر حرفی نزدم.چند نفری از رفقا آمدند و كنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد.شاهرخ خيلی تو فكر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت: مهربونی اوستا كريم رو می بينيد من يه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتم ميدون شوش. جلوی كاميون ها رو می گرفتيم. اونها رو تهديد می كرديم. ازشون باج سبيل و حق حساب می گرفتيم. بعد می رفتيم با اون پول ها زهرماری می خريديم و می خورديم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمينی رو فرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 موجود سیاهی رو دیدم که ...💠 *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. . رفتم یه آرایش خیلی ملیحی کردم و اومدم روی کاناپه نشستم ..یه تاپ آستین حلقه ای قرمز خوش رنگ با دا
. . شروع کرد به نوازش کردن موهام .. _:الهه ؟امروز بابا اینجا بود .. خیلی عصبی شدم ولی مثل همیشه باخونسردی گفتم .. _:آره ! _:بحثتون شد ؟! سرمو از روی شونه احمد برداشتم ..کمی گردنمو کج کردم ..پر از سوال نگاهش کردم .. بعد چند ثانیه که نگاهم تو چشماش ثابت بود..شرمنده سرشو پایین گرفت .. _:من میدونم حق باتویه !ولی اهل بی ادبی نیستم ..نمیتونم نه بگم به پدرومادرم .. اومد گفت که زنگ میزنم الهه دروباز نمیکنه ..گفتم خونس ..الهه جایی بره بهم میگه ..بعد ازم کلیدخواست ! دندونهامو رو هم فشار دادم .. _:حداقل میتونستی به من زنگ بزنی ..خبر بدی پدرت میاد !تا وقتی یهو میاد منو میبینه پوشش لباسم به ذوقشون نخوره !حرفمو گفتم ..و چاییمو برداشتم .. _:الهه؟! _:هیچی نگو احمد هیچی !خودم جوابمو گرفتم تو نمیتونی به پدرت بگی نمیتونم کلید بدم ..لباس زنم و پوشش یه مسله شخصیه ..هرکسی تو خونش حریم خودشو داره ..میدونم نمیتونی یک بار برای همیشه تکلیف زندگیمونو با خانوادت روشن کنی .. دوباره برگشتم سمتش ..عاجزگفتم مگه من ازت چی خواستم !خونه ؟ماشین ؟پول ؟نه ..هیچی ..فقط احترام ...آرامش ..اینکه کسی تو زندگیم دخالت نکنه ..اینا توقع زیادیه احمد ؟ احمد کلافه سرشو تکون داد ..جوابی نداشت . بیشتر نخواستم شرمنده من بشه . عجیب دوستش داشتم ..وبه خاطر همین دوست داشتن دلم نمی اومد آزرده خاطر بشه حتی به خاطرمن ..دستهاشو باز کرد سمتم ..دوباره به اغوشش پناه بردم ...من به خاطر این اغوش خیلی سختی ها کشیده بودم ! سه سال از زندگی مشترکمون گذشت ..سه سالی که بر خلاف احمد موافق بچه نبودم ..ته دلم همیشه با رفتارهایی که از خانواده خالم میدیدم میلرزید و گمان میکردم شاید کاسه صبرم یه روزی تموم بشه ...با همین فکر سه سال اجازه بچه دارشدن به خودم ندادم ..ولی بعد سه سال کمی اوضاع زندگیمون اروم شد ..خودمم دیگه از حرف و حدیث ها خسته شده بودم بلاخره قبول کردم که باردار بشم ! وقتی با احمد جواب آزمایش رو گرفتیم..احمد مثل بچه ها جیغ میزد و شادی میکرد تو ماشین همش بوسم میکرد و بهم تبریک میگفت...یهو گفت.. _:الهه نظرت چیه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ما و بعد شما ؟سوپرازشون کنیم ؟ منم با هیجان قبول کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...