مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (61) 🌺 . جایزه 2 سید سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توی راه گفتم: اين آ
.
شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا
سید
برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را گرفتم گفتند:داخل جلسه هستند.لحظاتی بعد درب ساختمان بازشد. دکترچمران به همراه اعضای جلسه بیرون آمدند. سید مجتبی هاشمی و شاهرخ و برادر ارومی از معاونین سید بودکه در حمله حجاج در سال ۶۶به شهادت رسید پشت سر دکتر بودند جلو رفتم وسلام کردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم.یکی از رفقا من را به شاهرخ معرفی کردوگفت:آقا سید از بچه های محل هستند شاهرخ دوباره برگشت ومن را در آغوش گرفت وگفت:مخلص همه سادات هم هستیم.کمی با هم صحبت کردیم.بعد گفت:سید ما تو ذوالفقاری هستیم.وقت کردی یه سر به ما بزن.من هم گفتم :ما تو منطقه دبحردان هستیم شما بیا اونجا خوشحال می شیم. گفت:چشم به خاطر بچه های پیغمبر هم که شده می یام
چند روز بعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. یک جیپ نظامی از دوربه کاملا در تیررس بود.خیلی ترسیدم.اما با سلامتی به خط سمت ما می آمد.رسید با تعجب دیدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده.خیلی خوشحال شدم بعد از کمی صحبت کرد من را از بچه ها جدا کرد گفت سید یه خواهش از شما دارم
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 درختی که میوه اش ...💠
#قسمت_شصت_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ماجرایی از امام حسین رو دیدم که...💠
#قسمت_شصت_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ماجرای زنده نگه داشتن نام امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 اهمیت اشک ریختن برای امام حسین💠
#قسمت_شصت_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 بازگشت به جسم💠
#قسمت_شصت_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. دندون هاشو بهم فشرد..زیرلب چیزی غرید که متوجه نشدم ..نگاه نفرت انگیزی به من و مرجان انداخت فنجان
.
.
اخرای کارم بود..حس کردم صدای در اومد.دست نگه داشتم ..شیر آب رو بستم و با دقت گوش دادم ..اره ..صدای پای بود..
انگار یکی داشت تو خونه قدم میزد ..
خیلی ترسیدم ..یا خدای بلندی گفتم و دویدم که برم پیش هلن ..تا اومدم بیرون دیدم پدرشوهرم داره طول و عرض خونه رو قدم میزنه ...تاپ و شلوارک کشی ابی رنگی تنم بودو موهامم دم اسبی بالای سرم بسته بودم ..هاج و واج نگاش کردم ..
برگشت سمتم ..نگاهی با تاسف بهم انداخت و داد زد. .
_:فقط بلدی به قرو فر خودت برسی. چرا در میزنم درو باز نمیکنی ؟من دیگه تکلیفمو با تو باید روشن کنم ..باید قلم پام میشکست و نمی اومدم خواستگاریت ..تو دیگه داری ابروی منو میبری ..
هرچقدر اون داد میزد من با ملایمت حرف میزدم و میخواستم که اروم باشه ..
_:خواهش میکنم هلن خوابه ..مگه من چیکارکردم ؟! چه ابرویی ازتون بردم ..
خیلی بلند داد کشید.
_:خفه شوووو ...و رفت..!
میدونستم باز میره پیش احمد سرکارش ..تلفن و برداشتم و همه چیزو خودم موبه مو گفتم ...خیلی رفتارهاشون برام مجهول بود اصلا نمیدونستم برای چه کاری میان که در میزنن و منم همیشه نمیشنوم و با کلید میاد کلی بدو بیراه میگه و باززطلبکار میره ..احمد ازم خواست ناراحت نباشم و گفت که خودم حلش میکنم .
وقتی احمد اومد خونه نخواستم اوقاتمون تلخ بشه اصلا درموردش حرفی نزدم ..نهار سبزی پلو با ماهی پخته بودم ..نشستیم سر سفره احمد از خاطره شب یلدای بچگیش میگفت و منم غش غش میخندیدم ..اینکه وقتی همه خونه اینا جمع شده بودن وقتی میگن هندونه بیارین ..احمد میره بیاره تا برسه بزاره تو سینی وسط مجلس ازدستش یه جوررمحکم میافته زمین که لباس همه رو به گند میکشه ..بین خنده هامون صدای زنگ در اومد..نگران از اینکه حتماباز پدرشوهرمه آیفونو زدم ..چشم دوختم به در حیاط که دیدم مامانم با گریه داره میاد .
ترسیده رفتم جلو وپرسیدم چی شده ؟اتفاقی برای بابام افتاده ؟
مامانم بدون توجه به حرفم رفت تو خونه و منم دنبالش ..
وایساد بالا سر احمد که سر سفره بود...
_:حالا برگه طلاقتومیدی پدرت با آبروریزی برام بیاره ؟ میدونی چه آبرویی پدرت ازمون برد جلوی درو همسایه ..
حس کردم گوشهام داغ شد. ..قلبم وایساد. .نفسم به شماره افتاد...
احمد لقمه تو دهنش و بسختی بلعید از سررسفره بلند شد و گفت ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. شهید شاهرخ ضرغام(62) دعا سید برای دریافت آذوقه رفتیم اهواز رسیدم به استانداری سراغ دکترچمران را
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام(62)
دعا2
سید
با تعجب پرسیدم :چیشده هر چی بخوای نوکرتم سریع ردیف می کنم .کمی مکث کرد وبا صدائی بغض آلودگفت :می خوام برامدعا کنی.تعجب من بیشتر شدمنتظر هر حرفی بودم به جز این دوباره گفت :تو سیدی مادرشما حضرت زهراست(س)خدا دعای شما رو زوتر قبول میکنه دعا کن من عاقبت بخیربشم!
کمی نگاهش کردم و گفتم :شما همین الان تو جبهه هستی یعنی عاقبت به خیر شدی !گفت:نه سیدجون خیلی ها می یان اینجا و هیچ تغییری نمی کنند.خدا باید دست مارو بگیره .بعد مکثی کردو ادامه داد برای من عاقبت خیری اینه که شهید بشم .من می ترسم که شهادت رو از دست بدم شما حتما دعا کن .
ایستاده بودم کنار سنگر و دورشدن جیپ
شاهرخ را نگاه می کردم واقعا نفس مسیحائی امام با او چه کرده بود.آن شاهرخی که من می شناختم کجا و این سرداررشید اسلام کجا