eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
📝🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم. چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود. امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت. امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم. اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود. دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است. آن روزها نمیدانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما... بعدها وقتی به خواهر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد و حتی بدتر. آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های خواهرم خط بکشم. نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی. کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت. این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم. ❌کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند. ✂️بریده ای از کتاب بلند شو رفیق!📖
مسافرانِ عشق
. نگهداشت و گفت: باز چیه؟ گفتم: آقاجون توضیح میدم بخدا من مقصر نیستم... پوزخندی زد و گفت: اگه مقصر
. توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من افتاد. هردو تعجب زده نگاهم میکردن... من به اونا اونا به من زل زده بودن... بعد از چند دقیقه فرهاد پیاده شد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ با لبخند به دخترم اشاره کردم و گفتم: نمیخوای ببینیش؟ با دست بهم اشاره کرد: برو کنار میخوام ماشیتو ببرم داخل حیاط... گفتم: فرهاد دخترته بیا ببینش... فرهاد گفت: هرکی که هست باشه برام مهم نیست... اقدس از داخل ماشین نگاه میکرد که پیاده شد و گفت: بازم تو اومدی که؟ گفتم: ببین دخترم چقدر شبیه توعه... اومد یه نگاهی به دخترم انداخت و گفت: خب مبارکته حالا باباش کو؟ و اطراف رو نگاه میکرد... با بغض گفتم: باباش الان کنار توعه... اقدس اوفی کشید و تقریبا هلم داد عقب... صدا زد: فرهاد جان عزیزم بیا بریم تو من خستم اینم بفرست بره رد کارش... بدون اینکه حرفی بزنم و آخرین نگاه به فرهادی که نگاهش به دخترم ثابت بود رفتم... ولی کجارو داشتم که برم؟ نمیدونستم کجا برم جایی رو نداشتم که برم... رفتم کنار خیابون جلوی مغازه نشستم... چشمم خورد به آگهی که با دستخط بد روی در شیشه ای مغازه چسبونده شده بود: کارگری در مغازه با جای خواب... رفتم داخل مغازه و با صاحب مغازه که پیرمردی مهربون به نظر میرسید صحبت کردم... بچه رو که بغلم دید بهم شک کرد و استغفرالهی زیر لب گفت و بهد بهم گفت: دخترم بهتره به خانوادت بگی جای امن تری بهت میدن... ازینکه مردم در موردم فکر بد میکردن حالم بد میشد و از خودم متنفر میشدم... رو به صاحب مغازه گفتم: نه حاج آقا من دامنم پاکه فقط بدشانس بودم شوهرم ولم کرده رفته تورو خدا بذار مغازتو تمیز کنم فقط بهم جای خواب بدی بزرگی کردی... پیرمرد چونش رو خاروند و گفت: باشه دخترم توکل به خدا به قیافت نمیاد بد باشی... از فردا توی همین مغازه کار میکنی... هرروز شیشه های پپسی رو پاک میکنی و در مغازه رو تمیز,میکنی روی زمین که که جارو بشه جلوی مغازه هم آب بپاش خاک بلند نشه... خوشحال شده بودم که بهم اعتماد کرده... گفتم: اجازه بدین از امشب اینجا لخوابم با بپه کوچیک جایی ندارم برم... قبول کرد و گوشه مغازه دخمه کوچیکی بود که من اونحا رفتم تا بخوابم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
≼ چقدر زيبايند آنان ك از ريشه خوبند🌿🌸 ≽
مسافرانِ عشق
. توی ماشین دیدمشون باهم میخندیدن و شاد بودن... یهو چشمشون به من افتاد. هردو تعجب زده نگاهم میکردن.
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنوز یک هفته از بودنم توی اون مغازه نگذشته بود که سر صبح داخل اتاقم بودم و برای کار آماده میشدم که با صدایی آشنا سرجام خشکم زد... منتظر موندم که بره ولی صاحب مغازه که پیربابا صداش میکردم صدام زد: اعظم جان بابا بیا من دستم بنده ببین این آقا چی میخوان راشون بنداز... ای به خشکی شانس الان باید دستت بند میبود... چاره نداشتم دخترم رو که خواب رفته بود داخل اتاق رها کردم و خودم بیرون رفتم... پاهام به وضوح شروع به لرزیدن کرده بود... سعی داشتم منو نبینه... خودم رو ازدیدش مخفی میکردم یا سرم رو زیر میگرفتم یا طرف مخالف رو نگاه میکردم که یک آن متوجه دستی رو شونم شدم: اعظم؟ نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم... ترس داشتم نمیدونم چرا میترسیدم ولی ترس داشتم... بلخره مجبور شدم بعد از اندکی صبر برگردم و با پدرم که توی چشام زل زده بود و ماتش برده بود چشم تو چشم بشم... خواستم برم که دستمو گرفت و گفت: اینجا چیکار میکنی؟ پیربابا با تعجب نگام میکرد... انقدر مرد عاقلی بود که هیچی نپرسید و با بهانه ای از مغازه خارج شد... گفتم: کاری نمیکنم دارم خرج خودمو دخترمو درمیارم... پدرم که متوجه حلقه اشک توی چشمش شده بودم گفت: کجا میمونی؟ اتاقمو نشونش دادم و گفتم: اینجا... گفت: برو دخترتم بردار بریم خونه... با بغضی که سعی در قورت دادنش داشتم گفتم: نه آقاجون اینجا راحت ترم اونجا کسی منتظر من نیست... پدرم جواب داد: برات خونه دیگه میگیرم خرجیتم میدم بیا ازینجا بریم... بازم ممانعت کردم که بدون نظر من رفت داخل اتاق و دخترم رو در آغوش گرفت و گفت: ما میریم تو هم خودت میدونی... میدونست دخترم خط قرمز منه و من بدون اون میمیرم برای همون گفتم: باشه میام فقط بذارید از پیربابا خداحافظی کنم... گفت: باشه وایمیسم تا بیاد... کناری روی صندلی فلزی نشست و منتظر موند... اصلا پدر من محال ممکن بود پا توی این مغازه بذاره چطور سر از اینجا درآورده بود خودم مونده بودم... بلخره بعد از اندکی انتظار پیربابا اومد و با تعجب نگاه میکرد... با تته پته و صدایی لرزون گفتم: پیربابا ایشون پدرمه... پیربابا با گرمی با پدرم خوش و بش کرد و اصلا به روی خودش نیاورد که من بهش چی گفته بودم... دلم نمیومد تنهاش بذارم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°مُحمد‌رَحمت‌لَلعالمین‌است       رُسول‌آسِمانی‌بَرزَمین‌است💚 °یَامحمّد! ... مَکه‌دِگربرای‌بِزرگی‌ات‌کُوچک‌است فَریادکُن‌رُسول؛که‌دُنیابَرای‌تُوست .. °‌.اَللهم‌صَلی‌‌علی‌اُلمصَطفی".°♥️ 🌸اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمَّد🌸
مسافرانِ عشق
. پیرمرد خوبی بود هردوز حتی بهم آب و غذا هم میداد راحت میتونستم بچم رو نگهدارم و به کارا برسم... هنو
. تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه... ولی مجبور بودم برم... با خداحافظی کوتاهی از پیربابا داشتم از مغازه خارج میشدم که پیربابا گفت: خوشبخت باشی دخترم برات دعا میکنم... چقدر این لحظه برام شیرین بود... بغضم ترکید و با گریه مغازه رو ترک کردم... رفتم و داخل ماشین پدرم نشستم... متوجه شدم پدرم زل زده به دخترم و لبخند میزنه: چقدر شبیه اقدسه... ببخش که بهت تهمت زدم اعظم خیلی عصبانی بودم... ولی اصلا نمیتونم جلودار مادر و خواهرت بشم... برای اینکه تو اذیت نشی برات خونه جدا میگیرم و میذارمت اونجا براتون خرجی و خورد و خوراکم خودم میارم... چیزی نگفتم و پدرم ماشین رو حرکت داد... طولی نکشید جلوی در خونه پارک کرد... پیاده شدم و رفتم داخل حیاط خونه... متوجه حضور فرهاد و اقدس هم شدم... اصلا نمیتونستم پامو داخل خونه بذارم ولی پدرم با ضربه اطمینان بخشی که به پشتم زد مجبورم کرد برم داخل خونه... رفتم داخل خونه و فرهاد و اقدس که مشغول خندیدن بودن با دیدن من خنده روی لبشون خشک شد... مادرم با دیدنم چیزی نگفت نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی شاپور جلو اومد و محکم بغلم کرد... هیچی نمیگفت و فقط میبوسیدم و گریه میکرد... ولی اقدس با اخم بهم چشم دوخته بود... نرسیده زخم زبونش روشن شد: بچه مردمو چرا آوردی اینجا؟ پدرم بجای من جواب داد: بچه خواهرته بچه مردم دیگه چیه؟ اقدس دوباره نیش بزرگتری زد که کلا بیحس شدم: پدرش کیه؟ کجاست الان؟ راستی محرم شده بودین؟ باز پدرم نجاتم داد: این چند روز که اعظم نبود میخواستم از اینکه پدر بچه کیه مطمئن بشم فهمیدم پدر بچه فرهاده... دهن اقدس باز مونده بود و به فرهاد نگاه میکرد... مادرم گفت: نه حتما اشتباهی شده آخه فرهاد که.... سر به زیر انداختم شرم داشتم از حرفی که میخواستم بزنم ولی زدم: چرا شده فرهاد با من بود... فرهاد دستاشو مشت کرده بود و دندوناشو بهم میمالید... اقدس رو به فرهاد گفت: به من دروغ گفتی؟ گفتم: فرهاد تا روز آخر میدونست من باردارم... یعنی اونروزی که شما اومدین خونمون مهمونی و مامان به باردار بودنم شک کرده بود فرهاد همون روز فهمید ولی تهدیدم کرد اگه سقط نکنم هم خودمو میکشه هم بچه رو... منم از ترس جون خودمو بچم فرار کردم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسافرانِ عشق
. تو مدت چند روز انقدر به پیربابا عادت کرده بودم که احساس میکردم پدرمه... ولی مجبور بودم برم... با
. فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود... اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به من دروغ گفتی؟ این بود وفاداریت؟ فرهاد بلند شد و گفت: چرا قسمت اصلیشو نمیگی؟ چرا نمیگی چی شد که اینجوری شد؟ سر به زیر انداختم که خود فرهاد شروع کرد به گفتن: اون شب من بخاطر دیدن اقدس و بدست نیاوردنش مست بودم عشقم جلوی چشمم بود ولی نمیتونستم حتی بهش نگاه کنم... من مست بودم این دخترو (اشاره به من کرد) به شکل اقدس دیدم و همه چی از دستم خارج شد... نفهمیدم چی شد وقتی حواسم سر,جاش اومد که خیلی دیر شده بود... پدرم رو به من گفت: راست میگه؟ با سر جواب مثبت دادم... ولی اقدس با گریه گفت: من دیگه نمیخوام باهات باشم تو بچه داری حتی اگه قسم و آیه هم بخوری به اعظم علاقه نداری ولی بچه داری من مردی که بچه داره نمیخوااام... دوید رفت توی اتاق و فرهاد هم خواست دنبالش بره که پدرم مانعش شد و گفت: بهتره ازین خونواده خارج بشی از اولشم اشتباه کردم فقط به احترام حاجی اجازه دادم بیاین خونم که الان حاجی هم دیگه احتراممو نداره... فرهاد دستاشو مشت کرده بود و به من نگاه میکرد... نزدیکم اومد و گفت: مگه نمیگی این بچه منه؟ میخوام یه نظر ببینمش... وقتی برای اولین بار حوریه رو دید نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت: چرا انقدر شبیه اقدسه؟ مادرم هول شد و تند و دوان اوگد جلو و گفت: کو ببینم؟ مادرم هم با دیدن حوریه لبش به خنده باز شد و در آغوش گرفتش... احساس کردم چون شبیه خودش و اقدس شده علاقه بهش پیدا کرد... فرهاد همچنان ایستاده بود که آقاجونم گفت: آقا فرهاد برو لطفا فعلا شما باهم عقد موقت کردید و مشکلی نداریم برو... فرهاد نفسش رو صدادار بیرون داد و با نگاه به سمت من گفت: میخوام دوباره اعظم رو ازتون خواستگاری کنم... چشام از تعجب داشت از حدقه بیرون میزد... با خودم گفتم لابد اشتباه شنیدم که پدرم گفت: خود اعظم باید تصمیم بگیره من یکبار با تصمیم اشتباهم اعظم رو تباه کردم اینبار نمیتونم... فرهاد با نگاهی که معلوم بود خون ازش میباره رو به من گفت: با من عروسی کن این بچه هم ممو میخواد هم تورو نمیخوام عقده ای بار بیاد دختره به این خوشگلی نباید افسرده باشه... فهمیدم بخاطر حوریه میخواد با من باشه نه بخاطر خودم... توی چشمای فرهاد جز نفرت هیچی دیده نمیشد... اقدس با چشمای به خون نشسته از اتاق خارج شد و گفت: بلخره توله انداختی که فرهادو پابند کنی آره؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. فرهاد دندوناشو روی هم فشار میداد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود... اقدس رو به فرهاد گفت: تو چرا به م
.. یکروز پشیمون میشی از داشتن دختری که به زور و کلک وارد این دنیا کردیش... چرا اقدس انقدر ترسناک شده بود انگار همون اقدس نبود حتی به بچه من که خواهرش بودم هم رحم نداشت... سکوت حکم فرما شده بود... فقط صدای ملچ مولوچ دست خوردن حوریه توی فضا پیچیده بود... آقاجونم دست به پشتم زد و گفت: خدا بزرگه فردا برید برای دختر قشنگمون شناسنامه بگیرید... گفتم: اسمش حوریه ای... آقاجونم خیلی پسندید ولی فرهاد گفت: اسم دخترمو نازنین میذارم... دوست نداشتم مخالفت کنم اسم زیبایی بود... اقدس نزدیک اومد و با دیدن دخترم گفت: مبارکت باشه اعظم خانووووم... کینه ی اقدس کینه ای تمام نشدنی بود... اقدس نگاهی پر از کینه به فرهاد انداخت و گفت: تو که معلوم نیست میلت کدوم طرفه؟ اولش من بعد بچه یا بچه بعد من؟ ازت متنفرم فرهاد حالم ازت بهم میخوره... فرهاد سر به زیر انداخته بود که اقدس دوباره رفت داخل اتاق.... فرهاد رفت و همه منتظر بودیم اقدس بیاد تا باهاش صحبت کنیم ولی بعد از چند ساعت متوجه شدیم اقدس تمام وسایلش رو جمع کرده... پدرم بلند شد روبروش ایستاد و گفت: فعلا هیچ جا ولی شما باید به من اجازه خروج از کشور بدید میخوام برم... آفاجونم با اخم گفت: کجا میخوای بری؟ دیوونه شدی؟ مگه یه کور و کچل پیدا نمیشه بگیرتت چرا انقدر بیشعووووری... اقدس داد زد: بیشعور دختر بزرگترته یا من؟ شما عاشق نشدین؟ مگه نمیگفتین بخاطر مامان خودکشی کردین؟ حالا چی شده همه چی یادتون رفته؟ چرا انقدر بدین؟ از همتون متنفرم یا میذارید من برم یا خودمو دار میزنم... آقاجونم ناخودآگاه سیلی محکمی زد توی گوش اقدس که گریه اقدس بدتر شد و آروم گفت: نمیذارید برم نه؟ پدرم گفت: مگه اینکه من بمیرم تو بتونی بری... اقدس سری تکون داد و گفت: پس جنازمو ببرین قبرستون... بعد از اینکه اقدس رفت داخل اتاق مادرم هم دنبالش رفت ولی اقدس در رو بست و کلید رو از پشت در محکم کرد... پدرم رو به مادرم .ه در میزد و اقدس رو صدا میکرد گفت: ولش کن بیا اینور فردا آدم میشه... عقدشونم که موقت بود و اتفاقا سه روز دیگه باطل میشد... مادرم گفت: تو با احساساتش بازی کردی چرا اینکارو کردی؟ پدرم گفت: من اینبار دخالت نکردم خودش پا پس کشید و خوده فرهاد برگشت سمت اعظم چون پای یه طفل معصوم وسط بود... مادرم شروع به گریه کرد... در همین حین صدای شکستن آینه داخل اتاق اقدس و پشت بندش جیغ بلند اقدس به گوش رسید...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh