8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 سگی رو داشتم که...💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بی اهمیتی نسبت به جسم💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جمعیت زیادی رو دیدم که...💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..اقام گفت: شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا
❕
شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام میرقصید...مادر کمال بهم دوتا النگو داد و یه گردنبند دور گردنم بست و گفت:مبارکت باشه انشا...خوشبخت بشید به پای همدیگه پیر بشید...
مامان کنارم نشست و از طرف اقام و خودش اونم یه النگو از النگوهای خودشو دستم کرد و تو گوشم گفت:از اون خبری نیست!؟
نگاهش کردم و گفتم:نه مامان نیستش خداروشکر انگار ولم کرده و رفته پی کارش...
_خدا کنه من که دلشوزه دارم مبادا اتفاقی بیوفته...
با کوچکترین صدا من و مامان میترسیدیم و صدامون در نمیومد...به کسی هم نمیتونستیم بگیم..چادر بریدن که تموم شد و کم کم مهمونا رفتن و کمال و مادرش موندن .چون اونا جای دیگه زندگی میکردن مهمون زیادی نداشتن و حتی پدرشم نیومده بود...مامان با کمک مادربزرگم برنج ابکش کردن و چند تیکه مرغ سرخ کردن و لای برنج دم گذاشتن...وفور نعمت بود خونمون و سالاد درست کردم و از اینکه اقام بخواد نگاهم کنه خجالت میکشیدم که بخواد ابروهای باریکمو ببینه...تو اشپزخونه موندم و همونجا نشستم...روی گلیمش اشغال بود اونا رو جارو زدم و به چادرم که روی سرم خودنمایی میکرد خیره بودم...با صدای سرفه از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و از ترس زبونم بند اومد...کمال بود خودشم خجالت کشید و تازه یاالله گفت و میخواست برگرده که پشیمون شد و گفت:شرمنده نمیخواستم بترسونمت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده کاری داشتین؟! چیزی لازم دارین؟
_نه حاج اقا اومده گفتم بیاید برای عقد خوندن...مامانم گفت من بیام صداتون بزنم...
لبخندی زدم و گفتم الان میام دستهامو بشورم...اومد جلو شیر اب رو باز کرد و دستهامو شستم و گفت:خیلی بهتون میاد...
سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون مادرتون زحمت کشیده خریده چادر خیلی قشنگیه...
خندید و گفت:نه من صورتتون رو گفتم خیلی خوشگلتر شدی امیدوارم لیاقتتو داشته باشم...تازه انرژی گرفتم و سرمو بالا گرفتم ولی سایه کسی رو توی سماور استیل میدیدم...میدونستم همون نزدیکی هاست و ازش میترسیدم که باز همه چیز رو خراب کنه، کمال کنار کشید و گفت بریم داخل منتظرن..و رفتیم داخل...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (8) 🌺 ورزش (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (9) 🌺
پل کارون
(راوی : آقای عباس شیرازی)
بالاتر از چهارراه جمهوری، نرسیده به چهارراه اميراکرم، کاباره ای بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا می رفتيم.هميشه چهار يا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان
می کرد.صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از يهوديان قديمی تهران بود.يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلی آهسته گفت: اين جوانی که هيکل درشتی داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟!گفتم: شاهرخ رو میگی؟ اين پسر ورزشکار و قهرمان کُشتيه، اما بيکاره، گنده لات محل خودشونه، خيلی ها ازش حساب میبرن،اما آدم مهربون و خوبيه.
گفت: صداش کن بياد اينجا. شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره!آمد کنار ميز ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمايش؟!
ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون، هر چی می خوای به حساب من می خوری، روزی هفتاد تومن هم بهت می دم، فقط کاری که انجام میدی اينکه مواظب اينجا باشی...شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعنی چيکار کنم؟!
ناصر ادامه داد: بعضی ها ميان اينجا و بعد از اينکه می خورن، همه چی رو به هم می ريزن. اينها کاسبی من رو خراب می کنن، کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون ها بر نميان. من يکی مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدم ها رو بندازه بيرون.شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمی فکر کرد. بعد هم گفت: قبول...از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشسته بود. هيکل درشت، موهای فر خورده و بلند،يقه باز و دستمال يزدی، او را از بقيه جدا کرده بود.يکبار برای ديدنش به آنجا رفتم. مشغول صحبت و خنده بوديم که ديدم جوان آراسته ای وارد شد. بعد از اينکه حسابی خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت:میبينی،
اينها جوونای مملكت ما هستن!
ادامه دارد..
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مرور زندگی و نشان دادن باید ها و نباید ها💠
#قسمت_یازده
*________
@mosaferneEshgh
15.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 یاد آوری اتفاقی از چند ماهگی و راستی آزمایی آن💠
#قسمت_دوازده
*________
@mosaferneEshgh