فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 رخ دادن تصادفی وحشتناک💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خروج روح و دیدن قبرستانی که ...💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 فهمیدن دلیل گریه نوزاد 💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ اما انا جان که شنید مامان مهمون داره بهم گفت بالام جان مامانت شاید بخواد با با مادرش درد و دل کنه
❕
ناهار رو اماده کردم زنک زدم بالا یه خانم جواب داد فهمیدم خانم مازیاره تلفن رو پرت کردم شهریار هم متوجه شد منم، زودی اومد پایین ناهار رو خوردیم ، کلی تعریف کرد از دستپختم و برعکس مازیار که اهل کمک نبود پاشد سفره رو جمع کرد و چایی ریخت نشست بغل اناجان به صحبت که انا ازش خواست حالا که اینجام اگه وقت داره ببرتش سر خاک باباش و بابام ، شهریار قبول کرد که بریم اما یادم افتاد من چادر نداشتم چون مزار باباهامون درسته تو شهر بود اما گلزار شهدا بود که بدونه چادر اجازه ورود نمیدادن ، بهشون گفتم من چادر ندارم نمیام شماها برید که شهریار گفت اه این زن مازیارم که چادری نیست مغازهام بستن چکار کنیم که من تکرار کردم میگم که شماها برید من میمونم یه لحظه سرش رو بالا گرفت چشم تو چشم شدیم گفت مازیار بالا باشه تو رو بزارم اینجا؟ گفت و باخت بلند شد رفت بیرون انا جان با لبخند و چشم و ابرو اشاره زد بهم یعنی دیدی گفتم ، بلاخره شهریار برگشت گفت همه میریم تو بشین تو ماشین من انا رو میبرم دیدم فکر خوبیه رفتیم و شهریار کلی سر به سر انا گذاشت که میخوای ببرمت روستا اخه شنیدم اون زنه اقا جون رو ول کرده انا با تعجب گفت راست میگی ؟ شهریار گفت اره چند روز پیش از دایی رمضون شنیدم پرسیدم مگه با عمو حرف میزنی که گفت چند روز شهر کار داشت اومد پیشم دیگه چیزی نگفتم اما انا جان بی قرار شد گفت میام روستا هم میرم سر خاک ننه و اقام شهریار با خنده قول داد که صبح میبرمت ، منم گفتم بهتره تا اینا برن برگردن برم خونه گیلدا رو ببینم دلم براش تنگ شده بود اما هر کاری کردم برم شهریار بهونه اورد گه تو زنی بیشتر میتونی انا رو کنترل کنی من تنهایی نمیتونم بلاخره رسیدیم خونه و برای اولین بار بعد از طلاقم چشمم افتاد به مازیار که با خانومش میرفتن بیرون ، وای چه دختر زیبایی موهای بلند و رنگ شده چشمهای درشت و عسلی خوشگل من که زن بودم دلم رفت براش چند ثانیه جلوی هم قرار گرفتیم بدونه اینکه پلک بزنم نگاش کردم که اخرش شهریار به دادم رسید ، معرفیمون کرد تازه فهمیدم اسمش سانازه واقعا هم ناز بود خیلی هم خوش برخورد با هر دومون روبوسی کرد و انا جان ازش خواست بهمون سر بزنه ، اون شب حق دادم به مازیار که عاشق اون دختر بشه خیلی حالم گرفته شد جوری که انا و شهریار فهمیدن ، همش فکرم درگیر زیبایی و لباسهای خوشگلش بود ، همه چی تموم بود به ناخونش لاک زده بود بوی خوشش هنوز تو خاطرمه ، راحتتون کنم حسودیم شد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (32) 🌺 . ازدواج آخر هفته میريم برای خواستگاری (راوی : آقای جبار ستوده) شهريور
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام ( 33) 🌺
شروع جنگ 1
(راوی : مير عاصف شاهمرادی)
ظهر روز سی و يکم بود. با بمباران فرودگاه های کشور جنگ تحميلی عراق عليه ايران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. اين بار فقط درگيری با گروهک ها يا حمله به يک شهر نبود، بلکه بيش از هزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهایی که در کردستان حضور داشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت.
شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارد اهواز شديم همه چيز به هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران برای نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شديم.در جريان اين حمله سه دستگاه تانک دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانک ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادی از نيروهای دشمن را هم به اسارت در آورديم.بعد از اين حمله شهيد چمران برای نيروها صحبت كرد و گفت: اگر می خواهيد کاری انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مفهوم فشار قبر💠
#قسمت_ششم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اعتقادات تجربه گر در پیش از تجربه💠
#قسمت_هفتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آسیب به محیط زیست 💠
#قسمت_هشتم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گناهکارانی که به شکل حیوان در آمده بودند💠
#قسمت_نهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امام رضا رو دیدم که ...💠
#قسمت_دهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ ناهار رو اماده کردم زنک زدم بالا یه خانم جواب داد فهمیدم خانم مازیاره تلفن رو پرت کردم شهریار هم م
❕
گفتم چرا من به خودم نرسیدم شوهر خوشگلم رو رو از دست دادم ، به بهونه سردرد رفتم تو اتاق خوابیدم و شهریار مجبور شد شب تو پذیرایی با آنا بخوابه که هیچ، غذام بهش بده ، صبح خیلی خجالت کشیدم ازشون که نتونسته بودم خودم رو کنترل کنم چون میشنیدم انا جان داره میگه بالاخره شوهرش بوده حق داره ناراحت باشه ، حالا تو هم اگه کار داری برو به کارت برس انشالله یه وقت دیگه میریم روستا وای که چقدر فهمیده بود انا جان مهربونم ، شهریار رفت منم زدم بیرون پریدم بغل انا بازم گریه و اشک انا هم ترکی میخوند و گریه میکرد ، زنگ زدم به مامان که گفت بی بی اینا فردا میرن خونه دایی همگی برن کرمان منم شاید برم وای که چه روز خوبی بود گفتم برو مامان من و انا جان و پیمان میمونیم خونه بالاخره از اون خونه راحت شدم و برگشتیم خونه اما برام عحیب بود که شهریار دیگه نیومد خونه و دایی اومد دنبالمون
دیدم داداشمم قراره با مامان بره به گیلدا گفتم بیاد خونمون که تنها نباشیم ، از روزی که مامان و عمم اینا رفتن شهریار هر روز چند بار زنگ میزد اگه کاری داشتین چیزی خواستین خبرم کنید بعضی وقتهام با انا جان حرف میزد به قول انا میگفت آدم دلش به همین زنگ زدنها قرصه که یه مرد بالا سرمونه ، راستش بهم برخورد گفتم از صبح تا شب من پیششم باز حرف از پسر میزنه ،گیلدا گفت ناراحت نشو همشون همینن کدوم مادری رو دیدی دختری باشه کم پیش میاد ! اون روز دلم پر بود جریان ساناز و تیپ و قیافش رو تعریف کردم گفتم گیلدا با همین تیپ و قیافه دل شوهرم رو برد تو فکرم برم چند تا لباس خوشگل بخرم موهامم رنگ کنم چیه اخه همش مشکی بپوشم دلم میخواد از ساناز خوش تیپ تر شم گیلدا دختر عاقلی بود گفت پرستو زات مازیار خراب بود وگرنه هیچ ربطی به تو و مدل لباس پوشیدنت نداشت در ضمن تو هم خوشگلی زنش رو که ندیدم اما از مازیار خوشگلتری این حرف گیلدا منو خوشحال کرد قسمش دادم جدی میگی که گفت اره بخدا یعنی اینقدر خنگی نمیفهمی ؟ حرفهاش ارومم کرده بود اما وسوسه شده بودم مثل ساناز به خودم برسم ، اون شب با گیلدا تصمیم گرفتیم که صبح بریم خرید و من لباس رنگی منگی بخرم ، بعد صبحانه دادن به انا جان رفتیم و دو تا مانتو بلند رنگی و کیف و کفش مد اون روزها رو خریدیم ، لوازم ارایش داشتم اما لاک نداشتم دو تا لاک و رژ هم خریدم برگشتیم خونه اما تا بریم برگردیم ساعت ۲ بود که دیدم شهریار خونمونه ناهار انا رو داده تا منو دید خیالش راحت شد بابت تنهایی انا گفت من میرم شب خبرش رو بهت میدم انا جان ، از انا و گیلدا خداحافظی کرد به من گفت یه لحظه میاین...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام ( 33) 🌺 شروع جنگ 1 (راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمبارا
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (34) 🌺
شروع جنگ 3
کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!
(راوی : مير عاصف شاهمرادی)
از روی پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب می گفت: نيروی کمکی در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقایی با قد بلند در حالی که لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقای بنی صدر، نيروهای دشمن دارند شهر رو می گيرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بيست و پنج روزه داری اين حرفارو میزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی میرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی میخواد. خرج داره و...
شاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعار میدی، نه تجهيزات می فرستی، نه پول میدی. بعد مكثی كرد و به حالت تمسخرآميزی گفت: میخوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود چيزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقوق حیوانات💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اعتقاد نداشتن قلبی به خدا 💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تغییر تجربه گر بعد از تجربه 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh