eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (39) 🌺 دریاقلی 2 يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد ... (راوی : قاسم صادقی)
🌸🍃 💌شهید شاهرخ ضرغام (40) دریاقلی 3 اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. (راوی : قاسم صادقی) صبح وقتی برای بچه های گروهش غذا آورديم، همه سير بودند پرسيدم:چرا غذا نمی خوريد! شاهرخ با خنده گفت: ما که نمی تونستيم معطل شما بشيم. اين برادرای عراقی توی کوله پشتی هاشون پر از مواد غذایی بود. ما هم همه روخورديم!با بچه ها مشغول پاکسازی منطقه و روستاهای اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلی همان که اولين بار خبر حمله دشمن را آورده بود مجروح شده اما جراحتش سطحی بود. سيد مجتبی هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دو روز بعد منافقين به نيروهای عراقی اطلاع دادند که؛ کسی که نقشه شما را در حمله به آبادان از بين برده درياقلی است. نزديک ظهر بود كه عراقی ها محل کار او را بمباران کردند. درياقلی به شدت مجروح شد. برای مداوا فرستاديمش تهران درياقلی کسی را نداشت. می گفتند قبل از انقلاب زندگی خوبی هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روز بعد درياقلی در تهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. سيد می گفت: درياقلی با دوچرخه اش آبادان را نجات داد. او اگر زندگی خوبی نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ تو مراسم انا جان عمه و عموها جای عزاداری و حرمت نگه داشتن مادرشون فقط دنبال چراها بودن ، چرا انا ز
❕ به اسم پسر عموش هانی دگرگون شدم باورم نمیشد شمیم و هانی پسر مازیار عاشق هم بودن با اینکه خیلی کم همو میدیدن ، نمیدونستم چکار کنم هیچ جوری نمیتونستم قبول کنم مازیار و خانوادش بهم نزدیک شن اما متاسفانه شمیم ‌و هانی سرسختانه پای هم بودن با حال بدی رفتم پیش عمه و داییم که باهاشون صحبت کنن اما بی فایده بود از شمیم خواستم فعلا به شهریار چیزی نگه چون میدونستم بهم میزیزه اخه دوری کردن از مازیار اولین خواسته شهریار بود الان چی میتونستم بگم بعد این همه سال دوباره بشینم روبه روی مازیار و از اینده نامعلوم بچم بگمو بشنوم ، اینقدر اون‌ روزها عصبی بودم که به یه هفته نرسیده شهریار شک کرد و تمام جریان رو براش تعریف کردم ، بنده خدا مثل شوک شده ها نگام میکرد باورش نمیشد مگه میشه ماها سالی چند بار اونم به خاطر ناراحت نشدن عمه تو دورهمی عید یا مراسم ختم همو میدیدیم چقدر قافل بودیم از دخترمون ، نظر شهریار این بود که نباید فعلا مخالفتی گنیم صبر میکنبم شاید مازیار هم مخالفت کرد اما از شانس ما هیچ مخالفتی نکرد و رضایت داد و‌‌ کارمون رو سخت تر کرد. با شهریار رفتیم بیرون حرف بزنیم تا شمیم متوجه نشه ، شهریار از حرفهای رد و بدل شدش با مازیار میگفت و من گریه میکردم ، مازیار گفته بود قول میدم که بهترین شرایط رو برای بچها فراهم کنم و هانی پسر خودساخته و مستقلیه اما من قبولشون نداشتم مگه میشه پسر مثل پدر نباشه حتی اگه ۵۰ درصد اخلاق مازیار رو به ارث برده باشه کافیه برای بدبخت شدن دخترم ، مازیاری که به راحتی منو ول کرده بود و اهمیت به احساس و دوست داشتن من نداده بود حالا من چکار باید میکردم به شهریار گفتم راضی نیستم و اگه پاش برسه تمام گذشته رو باز میکنم برای شمیم که بفهمه با چه پدر و پسری طرفه، بلاخره مازیار کوتاه نیومد و با ساناز و عمه اومدن خونمون اما جواب ما منفی بود چندین ماه گذشت و منو شهریار همچنان مخالف بودیم، تا اینکه یه روز هانی خودش به تنهایی اومد خونمون و شروع کرد به صحبت کردن حرفهاش قشنگ بود به دلم نشست اما باز قبول کردنش سخت بود در انتها یکسال از ما وقت خواست که نامزد بمونن اگه بعد یکسال قبولش نداشتیم تسلیم تصمیمونه ، با رفت و‌امدهاش و پیگیر شدنش شهریار پیشنهاد داد بهشون زمان بدیم تا ببینیم چی میشه و با دو دلی حرف شهریار رو قبول کردم و تو اون یکسال هیچ حرف و حرکت بدی از هانی ندیدم تازه به این نتیجه رسیدیم که خصوصیات اخلایقش بیشتر شکل شهریار و سانازه تا مازیار چون ساناز هم زن مهربونی بود
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 💌شهید شاهرخ ضرغام (40) دریاقلی 3 اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. (راوی : قاسم صادقی) صب
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (41) 🌺 ماجرای گوساله ۱ هر جور میتونيد فرار کنيد (راوی : قاسم صادقی) .دهم آبان بود. جنازه های عراقی را جمع کرديم و در محلی دفن نموديم. شاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه سيدمجتبی به کارهارسيدگی می کرديم. يکدفعه چندخودرونظامی مقابل ماايستاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پياده شد. كمی به اطراف نگاه كرد. در کنار يک خودرو سوخته عراقی.قرارگرفت.خبرنگارفيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند و در مقابلش ايستادند. آن فرمانده شروع به صحبت كرد و گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گسترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!!با تعجب به سيد گفتم: اين چی داره میگه!؟ سيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی میگی، شما که به ما گفتيد هر جور میتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وايسادن، اصلاً شما از کجا میگی سيصد تا عراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟!دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نمی ديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نمی زد.خبرنگار پرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟!سيد گفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشت. سيد كمی به عقب رفت و خاکها را کنار زد. جنازه يک عراقی نمايان شد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ به اسم پسر عموش هانی دگرگون شدم باورم نمیشد شمیم و هانی پسر مازیار عاشق هم بودن با اینکه خیلی کم ه
❕ ساناز زن خوبی بود و مادرانه در کنار شمیم و‌هانی ، بلاخره اقا هانی خودش رو تو دل هممون جا کرد و از حق نگذریم عروسی به قول بچهام لاکچری مازیار براشون گرفت ، تو خرید که سنگ تموم گذاشتن انگار میخواست جبران جوونیهاش کنه بهترین طلا و لباس ، خونه هم براشون خریدن و نصفش رو زدن مهریه شمیم بعلاوه سکه و سفر مکه ، بلاخره بچها رفتن سر خونه زندگیشون .عید اول مازیار و ساناز با اینکه از منو شهریار بزرگتر بودن درست همون شبی که بچها مهمون خونمون بودن اومدن عید دیدنی راستش خیلی خجالت کشیدم شهریار رو کشوندم اشپزخونه و ازش خواستم گذشته ها رو فراموش کنه الان دیگه مازیار پدر شوهر دخترمه در ضمن پسر عمومه و مهمتر از همه برادرشوهرم که مثل برادرمه پس بدونه ناراحتی با عزت و احترام باهاشون برخورد کنیم بخاطر بچهامون و از اون شب کم کم رفت و امدمون شروع شد البته در صورت دعوت بچها یا مراسمو عید ، با مازیار در حد سلام و احوالپرسی حرف میزدم و شهریار هم چیزی نمیگفت و کم کم همه چیز عادی شد تا حدی که یه وقتها یادم میرفت مازیار چکارم کرد ، تو این چند سال زندگی بچها بدونه هیچ مشکلی گذشت حتی شمیم میگه مامان باور میکنی زن عمو ساناز. منو بیشتر از هانی تحویل میگیره ، من خوشحالم از اینکه دخترم ارامش داره اما نمیدونم چرا یه وقتها از این همه خوب بودن هانی میترسم اما شهریار میگه دلت شور نزنه من ادم شناسم هانی نامرد نیست ، بلاخره زندگی منم با تمام سختیهاش به خوشی و ارامش رسید و این ارامش رو مدیون شهریارم که تمام این سالها مردونه پای حرفش موند و خوشبختم کرد .
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (41) 🌺 ماجرای گوساله ۱ هر جور میتونيد فرار کنيد (راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (43) 🌺 ماجرای گوساله 2 ساعت پنج عصر (راوی : قاسم صادقی) .ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت. شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!