eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 💌شهید شاهرخ ضرغام (40) دریاقلی 3 اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. (راوی : قاسم صادقی) صب
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (41) 🌺 ماجرای گوساله ۱ هر جور میتونيد فرار کنيد (راوی : قاسم صادقی) .دهم آبان بود. جنازه های عراقی را جمع کرديم و در محلی دفن نموديم. شاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکسازی جنوب ذوالفقاری بود. شهدای خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه سيدمجتبی به کارهارسيدگی می کرديم. يکدفعه چندخودرونظامی مقابل ماايستاد. يکی ازفرماندهان نظامی وابسته به بنی صدر پياده شد. كمی به اطراف نگاه كرد. در کنار يک خودرو سوخته عراقی.قرارگرفت.خبرنگارفيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند و در مقابلش ايستادند. آن فرمانده شروع به صحبت كرد و گفت: نيروهای تحت امر رئيس جمهور بنی صدر طی يک عمليات گسترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاری آبادان به هلاکت رساندند!!با تعجب به سيد گفتم: اين چی داره میگه!؟ سيد که حسابی عصبانی شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابی، معلوم هست چی میگی، شما که به ما گفتيد هر جور میتونيد فرار کنيد. بچه های ما با همه وجودشون جلوی دشمن وايسادن، اصلاً شما از کجا میگی سيصد تا عراقی کشته شدند. جنازه هاشون کو؟!دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بنی صدر يه فشنگ به ما نمی ديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفی نمی زد.خبرنگار پرسيد: راستی جنازه های عراقی کجاست؟!سيد گفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفی برای گفتن نداشت. سيد كمی به عقب رفت و خاکها را کنار زد. جنازه يک عراقی نمايان شد. بعد خيلی آرام گفت: زير اين خاک سيصد تا جنازه از نيروهای دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالی که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ به اسم پسر عموش هانی دگرگون شدم باورم نمیشد شمیم و هانی پسر مازیار عاشق هم بودن با اینکه خیلی کم ه
❕ ساناز زن خوبی بود و مادرانه در کنار شمیم و‌هانی ، بلاخره اقا هانی خودش رو تو دل هممون جا کرد و از حق نگذریم عروسی به قول بچهام لاکچری مازیار براشون گرفت ، تو خرید که سنگ تموم گذاشتن انگار میخواست جبران جوونیهاش کنه بهترین طلا و لباس ، خونه هم براشون خریدن و نصفش رو زدن مهریه شمیم بعلاوه سکه و سفر مکه ، بلاخره بچها رفتن سر خونه زندگیشون .عید اول مازیار و ساناز با اینکه از منو شهریار بزرگتر بودن درست همون شبی که بچها مهمون خونمون بودن اومدن عید دیدنی راستش خیلی خجالت کشیدم شهریار رو کشوندم اشپزخونه و ازش خواستم گذشته ها رو فراموش کنه الان دیگه مازیار پدر شوهر دخترمه در ضمن پسر عمومه و مهمتر از همه برادرشوهرم که مثل برادرمه پس بدونه ناراحتی با عزت و احترام باهاشون برخورد کنیم بخاطر بچهامون و از اون شب کم کم رفت و امدمون شروع شد البته در صورت دعوت بچها یا مراسمو عید ، با مازیار در حد سلام و احوالپرسی حرف میزدم و شهریار هم چیزی نمیگفت و کم کم همه چیز عادی شد تا حدی که یه وقتها یادم میرفت مازیار چکارم کرد ، تو این چند سال زندگی بچها بدونه هیچ مشکلی گذشت حتی شمیم میگه مامان باور میکنی زن عمو ساناز. منو بیشتر از هانی تحویل میگیره ، من خوشحالم از اینکه دخترم ارامش داره اما نمیدونم چرا یه وقتها از این همه خوب بودن هانی میترسم اما شهریار میگه دلت شور نزنه من ادم شناسم هانی نامرد نیست ، بلاخره زندگی منم با تمام سختیهاش به خوشی و ارامش رسید و این ارامش رو مدیون شهریارم که تمام این سالها مردونه پای حرفش موند و خوشبختم کرد .
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (41) 🌺 ماجرای گوساله ۱ هر جور میتونيد فرار کنيد (راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (43) 🌺 ماجرای گوساله 2 ساعت پنج عصر (راوی : قاسم صادقی) .ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت. شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (43) 🌺 ماجرای گوساله 2 ساعت پنج عصر (راوی : قاسم صادقی) .ظهر همان روز خو
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام (44) 🌺 کله پاچه (راوی : آقای كاظمی) مرتب می گفت: من نمیدونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذا هم درست پيدا نمیشه چه برسه به کله پاچه !؟بالاخره با کمک يکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل يک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نيروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسيری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمين نشاند. يکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبر داريد ديروز فرمانده يکی از گروهان های شما اسير شد. اسرای عراقی با علامت سر تائيد کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزيد. شما به ايران حمله کرديد. ما هر اسيری را بگيريم می کُشيم و می خوريم!! مترجم هم خيلی تعجب کرده بود. اما سريع ترجمه می کرد. هر چهار اسير عراقی ترسيده بودند و گريه می کردند. من و چند نفر ديگر از دور نگاه می کرديم و می خنديديم.شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنيد شوخی می کنم؟! اين چيه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بيشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان، میفهميد؛ زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روح مادرم رو دیدم که برای رفتن من آب و جارو میکرد 💠 *________ @mosaferneEshgh