eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.2هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. مادرم گفت: نه من نمیتونم اینجارو تحمل کنم نمیخوام بمونم... پدرم آروم گفت: باشه برو بسلامت... پا تن
. روز رفتن مادرم رسید... اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم... از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و به هر بهانه ای فریاد میزد... هیچکس جز من حاضر نشد برای بدرقه اش بره... نازنین رو آماده کردم و همراه فرهادی که حاضر نبود با من جایی بره ولی برای بدرقه مادرم اومد به فرودگاه رفتیم... مادرم ساکش رو در دست گرفته بود و آماده رفتن بود... با من روبوسی کرد و گفت: امیدوارم یکروز تو هم بتونی بیای پیشمون مراقب خودت باش... و با فرهاد دست داد... موقع رفتن بهش گفتم: کاش تنهاش نمیذاشتی... متعجب پرسید: کیو؟ آروم گفتم: آقاجونمو... گفت: اگه براش مهم بودم باهام میومد من فراموش کردم اونم فراموش میکنه زیاد نگران نباش... خیل خب دیگه دیر شد باید برم... خداحافظی کوتاهی کرد و رفت... اشکام گوله گوله میریختن و به نازنینی که گوشه دامنم رو میکشید تا بهش توجه کنم حواسم نبود... صدای تیک آف هواپیما توی گوشم پیچید... رفت برای همیشه و من از اونروز به بعد هیچوقت ندیدمش... اونروز به خودم قول دادم هرگز مادری مثل مادر خودم برای نازنین نباشم... مستقیم از فرودگاه به منزل پدریم رفتم و فرهاد هم رفت پی کار خودش... پدرم گوشه اتاق کز کرده بود و زانوهاشو بغل گرفته بود... با دیدن من گفت: اعظم دخترم تویی؟ گفتم: بله آقاجون منم اومدم پیشتون تنها نباشین... شام چی درست کنم براتون؟ حس و حال درست و درمونی نداشتم ولی باید حال و هوای پدرم رو عوض میکردم... جوابی نداد دوباره تکرار کردم که گفت: من سیرم... گفتم: آقاجون صبحانه و ناهارم که نخوردین بخدا ضعیف میشین اینجوری... بلند شد و داد زد: خب بشم مگه مهمه؟ اون از اقدس که ول کرد و رفت اینم از شریک زندگیم که تنهام گذاشت... اشکام که پشت دروازه دیدم منتظر فرار بودن سرازیر شدن... گفتم: آقاجون من فقط شمارو دارم تورو خدا خودتونو ازم نگیرید... نشست و گریه کرد... نازنین ترسیده بود و پشت من قایم شده بود... رفتم و موهای سفید پدرم رو نوازش کردم و گفتم: امید من و شاپور فقط به شماست خودتون رو ازمون دریغ نکنید ما بدون شما میمیریم... پدرم اشکاشو پاک کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: یکم املت بذار برم نون بگیرم... میدونستم بخاطر من اینجوری گفت میدونستم تو دلش چخبره ولی بازهم جای شکرش بود... پدرم رفت پی نون و من بساط املت رو راه انداختم... شام رو در سکوت و بغض خوردیم و خواستم برم خونمون که آقاجون گفت: بازم بیا پیشم دخترم..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
🧿🌵 نوستالژی حال خوب همونجا که دلبر خونه داره..🥰 خوشتون اومد؟🦩🕊🦩🕊🦩
مسافرانِ عشق
. روز رفتن مادرم رسید... اونروز من شکسته شدن پدرم رو به چشم دیدم... از صبح رمق نداشت صبحانه نخورد و
. با بغض به خونه برگشتم. خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم سم بود... هیچ مهر و محبتی توی اون خونه موج نمیزد... من هرروز پیش پدرم میرفتم و براش غذا آماده میکردم... حدود یکسال از رفتن مادرم و تنها شدن پدرم گذشته بود که کم کم متوجه حال بد آقاجونم شدیم... یکروز که طبق معمول پیشش بودم سرش گیج رفت و افتاد چاقوی در دستم رو پرت کردم و طرف آقاجونم پر کشیدم... آقاجونم کمی شقیقه هاش رو ماساژ داد و گفت حالش بهتر شده... ولی این پایان ماجرا نبود... حالش هرروز بد و بدتر میشد و به اصرار من و شاپور برای رفتن به دکتر بی اعتنا بود تا اینکه یکروز در خونه زده شد... این وقت روز محال ممکن بود فرهاد خونه بیاد... پدرش هم که هر وقت میومد در ورودی رو میزد نه در کوچه رو... منم که میخواستم کم کم برم پیش پدرم پس مسلما پدرم هم نبود... در رو که باز کردم با قیافه پریشون شاپور روبرو شدم... چشماش سرخ و پف کرده شده بود... با دیدن من زد زیر گریه... جرئت نداشتم بپرسم چی شده... فقط نگاش میکردم که خودش به حرف اومد و با هق هق گفت: آبجی آقاجون... قلبم منقبض شد و بیصدا گفتم: آقاجون چی؟ گفت: آقاجون سکته کرده بردنش بیمارستان... ندونستم چجوری نازنین رو بردم و گذاشتم طبقه بالا پیش مادر فرهاد و به سوالات پشت سر هم مادرش بی توجه به سمت پایین دویدم... لباسامو تن کردم و همراه شاپور به بیمارستان رفتیم... آقاجون رو بستری کرده بودن و بهش کلی دم و دستگاه وصل بود با دکترش حرف زدم که گفت: اگه به امید خدا بتونه مقاونت کنه باید ببریدش خارج درمان بشه اینجا امکانات کافی نیست... پاهام شل شدن... رو به پزشکش گفتم: دکتر خوب میشه؟ لبخند بی روحی زد و گفت: دعا کن دخترم به امید خدا... ولی من امید نداشتم ناامید بودم... دلم گرفته بود و فقط زار میزدم نمیدونستم چجوری با خدا حرف بزنم اصلا چجوری ازش بخوام آقاجونمو برگردونه... تو همین افکار بودم که چند تا دکتر و پرستار سمت اتاق آقاجون دویدن... سریع بلند شدم و همراه شاپور از پنجره کوچیک نگاه میکردیم که پرستار پرده رو کشید... اون چند دقیقه چند سال گذشت... در باز شد و پزشک بیرون اومد... پریدم جلوش رو گرفتم: آقای دکتر آقاجونم؟ دکتر چیزی نگفت و سر به زیر رفت... پاهام شل شدن پشت سرش رفتم که سر برگردند و گفت: خدا صبرتون بده... یعنی چی؟ مگه میشه؟ کدوم صبر؟ دوباره دنبالش دویدم: آقای دکتر آقاجونمو میگما میدونید که...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. با بغض به خونه برگشتم. خونه ای که از دور ازش بوی تنفر میومد تا زندگی. این زندگی حتی برای نازنین هم
. دکتر که معلوم بود دلش به حالم سوخته گفت: دنیا همینه دخترم قوی باش... دست به شونم زد و رفت... من موندم و شاپوری که روی زمین افتاده بود و زار میزد... فردای اونروز خونه آقاجون پر از آدم شد... آدمایی که تا بود کسی خبری ازش نمیگرفت ولی الان اومده بودن الکی خودی نشون بدن و برن... تمام فکر و ذکرم این بود که اقدس و مادرم میدونن یا نه... با حال خرابم نشسته بودم که صدای شیون و مرثیه خوانی زنی خودم رو داخل حیاط انداختم... با دیدن عمه که به سر و صورتش میزد اشکام جاری شدن و خودم رو تو آغوشش انداختم... عمه شیون میکرد: خونه خراب کردی طوبی تو نمیدونستی داداشتم چقدر خاطرتو میخواد که رفتی با رفتنت کشتیش چرا رفتی طوبی... عمه میگفت و شیون میزد... صدای پچ پچ اطرافیان تو گوشم بود... یکی میگفت: آره این همونه که خواهر طوبی با شوهرش فرار کردن خارج یکی میگفت وای زن بیچاره چقدر افتاده شده... هرکس چیزی میگفت... کمک عمه کردم تا بیاد داخل... مراسم آقاجون با عزت و احترام تموم شد... عمه چند روزی پیش ما موند... فرهاد فقط توی مراسم خودی نشون داد که باعث حرف و حدیث بقیه نشه و ازون به بعد کلا نبود... اون روزها با عمه و شاپور تو خونه آقاجونم میموندم... عمه هرازگاهی آهی از ته دل میکشید و سرشو تکون میداد... یکروز ازم پرسید: مادرت میدونه؟ گفتم: نمیدونم عمه باهاشون صحبت نکردم ازشون خبری ندارم... عمه باز آهی کشید و به دور دست خیره شد: اون زمان که طوبی دوست عزیزتر از جان من بود رو داداشم تو خونه آقام دیدش... اون روز طوبی اومده بود خونمون تا باهم برای عروسی دوست مشترکمون لباس بدوزیم... داداشم(آقاجونت) سرباز بود... هیچکس نمیدونست اونروز قراره سر برسه... با طوبی در حال بگو بخند بودیم که در باز شد و داداش من اومد داخل و هنوز طوبی رو ندیده بود و با سوت بلبلی داخل اتاق شد... وقتی چشمش به طوبی خورد قشنگ یک ربع ساعت نگاهش کرد و پلک از پلکش تکون نخورد... مات نگاه داداشم به طوبی بودم... طوبی دختر خوشگلی بود و با نگاه داداشم لپاش گل انداخته بود و زمین رو دید میزد... خندم گرفته بود و به روی خودم نمیاوردم... طوبی رو به من گفت: من روز دیگه میام... گفتم: باشه عزیزم برو بعدا بیا... داداش همینجور رفتن طوبی رو هم نگاه میکرد... بعد از رفتنش ازم پرسید: این کی بود؟ گفتم: دوستم طوبی بود دیگه ما که ده ساله دوستیم همش اسمشو میگفتم که... داداشم آهان کوتاهی گفت و رفت... ولی من از عشقی که تو قلب داداشم شعله زده بود خبردار بودم...