دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
___________
با دنیای بعد از مرگ بیشتر آشنا شویم👇
https://eitaa.com/joinchat/4227793163Cdff03b009e
#کانال_مسافران_مرگ🔴
#زندگی_پس_از_زندگی♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۹۹ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
حر خراسان ” معروف به ” مَندلی طلا ” آبروی پدر را برگرداند
از تولید و ساخت عمده شراب تا شهادت در جنگ تحمیلی!
محمدعلیِ پورعلی جوان زیبا و سفیدرویی بود که به خاطر طلائی رنگ بودن موهایش در روستای گُراخک شاندیز به "مندلیطلا" معروف بود.
مندلیطلا تا قبل از شهادت، در روستا اقدام به تولید و پخش مشروبات الکلی به صورت بشکهای میکرد، تا اینکه توسط کمیته انقلاب اسلامی آن زمان دستگیر و پس از محاکمه به شلاق محکوم شد.
وی را جلوی مسجد روستا آورده و روی چهارپایهای خواباندند و در برابر مردم، حدّ شلاق را بر بدنش جاری کردند.
بعد از اجرای حد، پدر پیرش به او گفت: "خیر نبینی که آبروی منو بردی و از نمازِ تو مسجد محرومم کردی".
بعدها مندلی طلا به یکی از دوستانش گفته بود: "از حرف پدرم خیلی تکون خوردم و دلم خیلی شکست. "
موقعی که زیر بغلامو گرفته بودن و از روی چهارپایه پایین میاوردن، رو به خونه خدا (مسجد) کردم و از خدا طلب بخشش کردم.
بعد از چند روز هم دلم هوای جبهه کرد. متوسل به ابا عبدالله شدم و تصمیم گرفتم به جبهه برم".
اهالی روستا میگویند: "مندلی طلا عزم جبهه کرده بود اما بسیج روستا بهخاطر سابقه خرابش، ثبتنامش نکرد!"
از پایگاه بسیج شاندیز و اَبَرده هم اقدام کرد، آنها هم ثبتنامش نکردند.
دوست مندلیطلا که از بسیجیان روستای زُشک میباشد، او را از طریق پایگاه بسیج روستای زشک ثبت نام کرده و او را به آموزش جبهه اعزام کرد.
وی میگوید: "مندلیطلا بعد از طی دوران آموزش و هنگام اعزام به جبهه به من گفت: *من بیست و هفت روز دیگه شهید میشم و بدنم بیست روز تو بیابون میمونه!
وقتی بعد از چهل و هفت روز جنازمو تو روستا آوردن، تو همون نقطهای که شلاقم زدن، بدنمو رو زمین بذارین و پدرمو بالا سرم بیارین، بگین پدرم کنار سرم وایسه و جلوی مردم حلالم کنه و بگه: مندلیطلا توبه کرد تا هم خودش خدایی بشه و هم مایهٔ آبروی پدرش بشه".
دقیقا ۴۷ روز پس از اعزام، پیکر مطهر این شهید را به روستا میآورند و تشییع میکنند!
مردم روستا میگویند: "با اینکه پیکر این شهید بیست روز تو بیابون رو زمین مونده بود، تو فضای مسیر تشییع جنازه بوی عطری پیچیده بود که همه به هم میگفتن تو عطر زدی؟"
پدر این شهید میگوید: مندلی من زمانی که می خواست به جبهه بره، برای خدافظی پیش من اومد و یکساعت دست و صورتمو میبوسید، اما من حاضر نشدم صورتشو ببوسم و الآن تو حسرت یک بوسهشَم.
من هیچوقت فکر نمیکردم که مندلی من یک روزی طلا بشه. جنازه پسرم بوی خیلی خوشی میداد!"
تمام اهالی روستای گُراخک در تشییع پیکر این شهید تواب شرکت کرده بودند. الانم قدیمی ها روستا گواهی میدهند که تمام کوچهٔ مسیر تشییع را بوی عطر خوشی فرا گرفته بود و تا مدتها این بو را حس میکردند!
تاریخ تولد: ١٣٣٧/٠١/٠٢
تاریخ شهادت: ١٣۶۵/٠۴/١٢
#شهید_محمدعلی_پورعلی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
D1737371T14335426(Web).mp3
2.44M
#بشنویم👆
🎙 حجت الاسلام عالی
🔹 نشاط و صمیمیت در خانه
#سبک_زندگی_اسلامی
#بندگی
امام علی (ع): زهرا کمک من است در بندگی خدا
کمک همسرمان باشیم در بهشتی کردن همدیگر
@MosaferaneMarg
May 11
May 11
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕
مامان گریه اش گرفته بود و زنعمو کفت :انقدر میگم جلوی این از اون مرده حرف نزنید چیزی نیست زنعمو جان خواب بد دیدی ...خواب بوده ...ولی من مطمئن بودم که خواب ندیدم ...دو روز تمام تنها توالتم نمیرفتم و حسابی ترسیده بودم ...زنعمو جلسه قران گرفته بود و کلی از زنهای همسایه برای جلسه اومده بودن ....زنعمو دختر نداشت و من و عروسهاش پذیرایی میکردیم و گاه گاه یواشکی میخندیدیم و با چشم غره زنعمو سکوت میکردیم ...قرار بود دایی نوه عموم ..برادر عروس (زهره )بزرگه عمودخترشو از مدرسه بیاره و صدای زنگ در وسط جلسه پیچید ..زنعمو اشاره کرد عجله کنیم و سر و صدا نشه ...زهرا چادر رو بهم داد و گفت :برو اکرم رو اوردن بیارش داخل ...چادر رو روی سرم انداختم و رفتم جلو در ...در رو که باز کردم اکرم اومد داخل و گفت :وای مردم از خستگی ...داییش کیفشو به طرف من گرفت و گفت :سلام ...
سرمو بالا گرفتم و با دیدن صورت اون پسر جوون خشکم زد ...خیلی زود سرمو پایین انداختم و گفتم :ممنون نمیشه تعارف کنم بیاید داخل مجلس زنونه است ...
من و من کرد و گفت :شما رو نشناختم ؟
سرمو بالا گرفتم و چادرمو جلوتر کشیدم و گفتم:من مهمونم خونه عموم ...
لبخندی زد و گفت :اهان تازه شناختمتون چقدر بزرگ شدید ...
احمد خیلی پسر مودبی بود و اونشب دوباره همدیگرو دیدیم وقتی اومد تا زهره رو ببره خونش ...چون پسر عموم شیفت شب بود و برادرش احمد قرار بود پیشش بمونه ...یه هفته بود که اونجا بودیم و حسابی بهمون خوش میگذشت..
زنعمو ما روجلسه قران میبرد و تو بیکاری ها بهم بافتنی یاد میداد تا اینکه پچ پچ مامان و زنعمو منم کنجکاو کرد و بالاخره مامان رو بهم گفت :میگن قسمت هرجا باشه ادم جذب همونجا میشه ...احمد برادر زهرا از تو خوشش اومده اجازه خواستن برای خواستگاری بیان ...
ته دلم قند اب شد نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم و حالا که احمد رو هم قبلا دیده بودم بدم نمیومد ازش و سکوت کردم ...زنعمو دستی به سرم کشید و گفت :صبح برمیگردید خونتون و ما هم فرداش همراه خانواده احمد میایم تا اگه قسمت بود بهم برسید ....
خیلی خوشحال بودم و زهره اومد دنبالم تا بریم و روسری بخرم ...مامان اجازه داد و اکرم موند پیش زنعمو ...من و زهره تا سرکوچه رفتیم که ماشین سفید جلوی پامون ایستاد و .....
ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
___________
https://eitaa.com/joinchat/4227793163Cdff03b009e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۰ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
#شهید_گمنام: شاهرخ ضرغام
✍در مورد شهید شاهرخ ضرغام که محافظ کاباره میامی بود ولی عشق خمینی تغییرش داد
👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدی_که_مرا_حاجت_داد
حُر انقلاب اسلامی، شهید شاهرخ ضرغام
معرفی و توسل به شهید عالی قدر را در برنامه ی کانال خواهیم داشت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرارِ_عصرانهی_ما
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
و سلامی که به دیدار رسید....🍃
سردارِ دلم....
#حاج_قاسم
*________
@mosaferneEshgh
#ادمین
سلام و خوشامد به اعضای جدید کانال
و عرض ارادت به اعضای قدیم
برنامه ی کانال:
بارگزاری قطعه های تجربه های نزدیک به مرگ را خواهیم داشت...
روایتِ با خدا نیز قبل از ساعت ۲۱ بارگزاری میشود..
در این کانال علاوه بر این دو برنامه، معرفی و فرازهایی از زندگی نامه شهید را خواهیم داشت، شهیدی که به شخصه از ایشان حاجت گرفتم و هدفم از روایتشان در کانال، فقط عرض ارادت است و لاغیر
التماس دعا🍃
31.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 زندگی و اعمالم قبل از تجربه💠
جیب بابا و کیف خاله رو میزدم...❕
در ۱۳ سالگی با اضافه کردن یه صفر به فاکتور،
میلیون ها تومان به جیب زدم...❕
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انجام دادن گناه و حق الناس💠
نیمه ی تاریکی در وجودم داشتم❕
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدن آینده خود💠
ساعت ده و نیم شب بود...❕
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
29.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تجربه ی مرد خارجی در عالم پس از مرگ💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تحول در نماز💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
با خدا...
❕
احمد پشت فرمون بود زهره بهم لبخندی زد و گفت :ازم ناراحت نشو احمد انقدر خواهش کرد نتونستم قبول نکنمتا همدیگرو ببینید ...حالا که قراره عروسی کنید بزار دوکلمه باهات حرف بزنه ...
من دختر ازادی نبودم و استرس داشتم زهره جلو نشست و من عقب نشستم ...
احمد از آینه نگاهم میکرد و من تو صندلی از خجالت فرو رفته بودم ...چادر مشکی روی سرمو مرتب کردم و احمد جلوی بستنی فروشی ایستاد و زهرا گفت :من میرم بستنی بگیرم و پیاده شد ...ضربان قلبم شدت گرفت و احمد به عقب چرخید و گفت :میدونم کارم غلط بوده ولی خواستم حداقل یبار دیگه ببینمت ...لبخند رو لبهام نشست و سکوت کردم ...از تو داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و گفت :نتونستم جلو زهره بهت بدم ...
با هزار استرس گل رو گرفتم و داخل کیفم زیرچادر گذاشتم ...لبه چادرمو بوسید و گفت :میدونستم توام از من خوشت اومده و این احساس یه طرفه نیست ..من کارگر جلوبندی سازیم ...تراشکاری هم بلدم ...پول خوب در میارم قول میدم خوشبختت کنم و از مال دنیا بی نیازت کنم ....
احمد بهم یه بسته ادامس موزی داد و با اومدن زهره به جلو چرخید ...زهره از شیشه ماشین دوتا بستنی سنتی رو به ما داد و گفت: چیزی دیگه نمیخواید ؟
تشکر کردیم و زهره رفت تا بستنی خودشو بیاره و اروم گفتم :بابت گل و ادامس خیلی ممنونم ...
احمد از اینه نگاهم کرد و گفت :قابلتو نداره رعناخانم ...
روز قشنگی بود بستنی خوردیم و احمد برام روسری رو خرید و انقدر خواهش کرد تا قبول کردم و قرار شد این راز بینمون بمونه چون اونموقع این چیزا باب نبود و اگه اقوام هرکدوممون میفهمید برامون کلی حرف در میاوردن ... خداحافظی تلخ و شیرینی بود و از زنعمو خیلی تشکر کردیم که اونقدر خوب ازمون پذیرایی کرده بود ...برگشتیم خونه و من تمام راه به فکر احمد بودم ...اون روسری قشنگیترین روسری تو دنیا بود و اون بسته ادامس که از دلمم نمیومد بازش کنم ...اقام با دیدن حال خوبم خوشحال شد و تند تند با مامان کارهامون رو کردیم ...پرده های توری رو شستیم و دیوارها رو دستمال کشیدیم تا فردا که مهمونا میان همه چیز اماده باشه ...اقام کلی خرید کرد سر مرغ هامون رو برید و با مامان تند تند پرهاشون رو کندیم و برای فردا اماده کردیم ...
عصر فردا بود که اومدن ...
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh