eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . بسم الله . 🌺شهید شاهرخ ضرغام 🌺 سند راوی : خانم مینا عبد
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (8) 🌺 ورزش (راوی : آقای رضا کیانپور) توی محل همه شاهرخ را می شناختند. خيلی قوی بود. اما برای اینکه جلوی کسی کم نیاره رفت سراغ کشتی. البته قبل از آن یک بار با پسر عمویم رفت ورزشگاه. مسابقات کشتی را از نزدیک دید و خيلی خوشش آمد. برای شروع به باشگاه حمید رفت. زير نظر آقای مجتبوی کار را شروع کرد. وقتی برای مسابقات آماده می شد به باشگاه پولاد رفت. در خیابان شاپور(وحدت اسلامی) و آنجا ثبت نام کرد. بدنش بسيار قوی بود. هر روز هم مشغول تمرین بود. در اولین حضور در مسابقات کشتی فرنگی به قهرمانی جوانان تهران در یکصد کیلو دست یافت. سال پنجاه در مسابقات قهرمانی کشور در فوق سنگین جوانان بسیار خوش درخشید و تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت. بیشتر مسابقه ها را با ضربه فنی به پيروزی می رسید. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. در مسابقات کشتی آزاد هم شرکت کرد و توانست نایب قهرمانی تهران را کسب کند. در همان سال برای انتخابی تیم ملی به اردو دعوت شد. در مسابقه انتخابی، با ابوالفضل عنبری از قهرمانان نامی آن دوران کشتی گرفت. اين مسابقه در وقت معمول مساوی به پایان رسيد. اما هیئت داوران، عنبری را برای تیم ملی انتخاب نمود. در سالهای بعد، شاهرخ در مسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترین مقام او در سال های بعد کسب نایب قهرمانی کشتی فرنگی کشور در به اضافه یکصد کیلو بود. در آن مسابقات شاهرخ بسيار زیبا کشتی گرفت. اما در مسابقه فینال از بهرام مشتاقی شکست خورد و به نایب قهرمانی رسید. سالهای اول دهه پنجاه، مسابقات کشتی جديدی به نام "سامبو" برگزار شد. از مدتها قبل، قوانین مسابقات ابلاغ شده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ خیره کننده بود. جوان تهرانی قهرمان سنگین وزن مسابقات شد. سال پنجاه و پنج آخرین سال حضور او در مسابقات کشتی بود. شاهرخ با تیم موتوژن تبریز در مسابقات لیگ کشتی فرنگی شرکت کرد. در آن سال به همراه آقای سلیمانی برای سنگین وزن، به اردوی تيم ملی دعوت شدند. ادامه دارد...
با خدا....
مسافرانِ عشق
❕ کمال لبخند میزد و انصافا منم خیلی خوشحال بودم..‌اقام گفت: شرمنده ام که اینطوری پذیرای شما شدم انشا
❕ شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام میرقصید...مادر کمال بهم دوتا النگو داد و یه گردنبند دور گردنم بست و گفت:مبارکت باشه انشا...خوشبخت بشید به پای همدیگه پیر بشید... مامان کنارم نشست و از طرف اقام و خودش اونم یه النگو از النگوهای خودشو دستم کرد و تو گوشم گفت:از اون خبری نیست!؟ نگاهش کردم و گفتم‌:نه مامان نیستش خداروشکر انگار ولم کرده و رفته پی کارش... _خدا کنه من که دلشوزه دارم مبادا اتفاقی بیوفته... با کوچکترین صدا من و مامان میترسیدیم و صدامون در نمیومد...به کسی هم نمیتونستیم بگیم..چادر بریدن که تموم شد و کم کم مهمونا رفتن و کمال و مادرش موندن .چون اونا جای دیگه زندگی میکردن مهمون زیادی نداشتن و حتی پدرشم نیومده بود...مامان با کمک مادربزرگم برنج ابکش کردن و چند تیکه مرغ سرخ کردن و لای برنج دم گذاشتن...وفور نعمت بود خونمون و سالاد درست کردم و از اینکه اقام بخواد نگاهم کنه خجالت میکشیدم که بخواد ابروهای باریکمو ببینه...تو اشپزخونه موندم و همونجا نشستم...روی گلیمش اشغال بود اونا رو جارو زدم و به چادرم که روی سرم خودنمایی میکرد خیره بودم...با صدای سرفه از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم و از ترس زبونم بند اومد...کمال بود خودشم خجالت کشید و تازه یاالله گفت و میخواست برگرده که پشیمون شد و گفت:شرمنده نمیخواستم بترسونمت... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده کاری داشتین؟! چیزی لازم دارین؟ _نه حاج اقا اومده گفتم بیاید برای عقد خوندن...مامانم گفت من بیام صداتون بزنم... لبخندی زدم و گفتم الان میام دستهامو بشورم...اومد جلو شیر اب رو باز کرد و دستهامو شستم و گفت:خیلی بهتون میاد... سرمو پایین انداختم و گفتم:ممنون مادرتون زحمت کشیده خریده چادر خیلی قشنگیه... خندید و گفت:نه من صورتتون رو گفتم خیلی خوشگلتر شدی امیدوارم لیاقتتو داشته باشم...تازه انرژی گرفتم و سرمو بالا گرفتم ولی سایه کسی رو توی سماور استیل میدیدم...میدونستم همون نزدیکی هاست و ازش میترسیدم که باز همه چیز رو خراب کنه، کمال کنار کشید و گفت بریم داخل منتظرن..و رفتیم داخل... ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم...✨ . 🌺 شهید شاهرخ ضرغام (8) 🌺 ورزش (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (9) 🌺 پل کارون (راوی : آقای عباس شیرازی) بالاتر از چهارراه جمهوری، نرسیده به چهارراه اميراکرم، کاباره ای بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا می رفتيم.هميشه چهار يا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان می کرد.صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از يهوديان قديمی تهران بود.يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلی آهسته گفت: اين جوانی که هيکل درشتی داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟!گفتم: شاهرخ رو میگی؟ اين پسر ورزشکار و قهرمان کُشتيه، اما بيکاره، گنده لات محل خودشونه، خيلی ها ازش حساب میبرن،اما آدم مهربون و خوبيه. گفت: صداش کن بياد اينجا. شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره!آمد کنار ميز ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمايش؟! ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون، هر چی می خوای به حساب من می خوری، روزی هفتاد تومن هم بهت می دم، فقط کاری که انجام میدی اينکه مواظب اينجا باشی...شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعنی چيکار کنم؟! ناصر ادامه داد: بعضی ها ميان اينجا و بعد از اينکه می خورن، همه چی رو به هم می ريزن. اينها کاسبی من رو خراب می کنن، کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون ها بر نميان. من يکی مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدم ها رو بندازه بيرون.شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمی فکر کرد. بعد هم گفت: قبول...از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشسته بود. هيکل درشت، موهای فر خورده و بلند،يقه باز و دستمال يزدی، او را از بقيه جدا کرده بود.يکبار برای ديدنش به آنجا رفتم. مشغول صحبت و خنده بوديم که ديدم جوان آراسته ای وارد شد. بعد از اينکه حسابی خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت. بعد با حسرت گفت:میبينی، اينها جوونای مملكت ما هستن! ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 یاد آوری اتفاقی از چند ماهگی و راستی آزمایی آن💠 *________ @mosaferneEshgh
29.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تجربه ی مرد خارجی در عالم پس از مرگ💠 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🍃و عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌸و عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ و سلامی که به دیدار رسید....🍃 سردارِ دلم.... *________ @mosaferneEshgh
ایمان...
مسافرانِ عشق
❕ شکلات رو روی سرم میپاشیدن و کل میکشیدن...مامان انقدر خوشحال بود که هیچ وقت مثل اونروز نبود و مدام
❕ از اقام خجالت میکشیدم و چادرمو جلوتر کشیدم حاج اقا نماز جماعتمون اومده بود و همونطور خصوصی محرمیت رو برامون خوند و محرممون کرد و قرار شد بعدا مادر کمال محضر وقت بگیره تا تو شناسنامه ها ثبت کنیم...فکر میکردم همه چیز تموم شده ولی انگار تمومی نداشت و ناخواسته برق ها قطع شد و خونه رو تاریکی محض گرفت...هرکسی دنبال یه کبریتی یا چراغی چیزی بود و من از صدای ناله های کسی به خودم اومدم...کنارم نشسته بود و تو اون تاریکی سرشو تکون میداد و ناخن هاش روی دستم فرو برده بود و گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم...زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم واز درد دستم فقط اشک میریختم...چراغ رو اقام اورد داخل و سرمو چرخوندم ازش خبری نبود ولی دستم خونی بود...خودمو به اشپزخونه رسوندم و مامان رو صدا زدم...تازه با نور چراغ دستمو و چادر سفیدمو دید که خونی شده و محکم تو سرش زد...مادربزرگم تازه فهمید چخبره و در رو بست و نزاشت دیگه کسی بفهمه...چون چندتایی هنوز مهمون داشتیم زن عمو و بزرگا بودن...مادربزرگم چادرمو تو اب تشت صلوات فرستاد و تند تند شست و گفت:بگو چایی ریخته روش...دستمو بستن و خونش بند اومد...مامان همه چیز رو به مادربزرگم (مادر پدرم )گفت و اون محکم‌تو صورتش زد و گفت:مقصر کیه؟خودتون چرا زودتر نگفتید براش باید دعا گرفت... مامان سرس تکون داد و گفت:مگه نگرفتیم دوبار دعا گرفتم خودم چرا اونطور شدم چون با چشم هام دیدمش و اونطور ترسیدم...مامان بزرگم‌ گفت باید باز دعا بگیرید یعنی اون جن... خودش ترسید و بسم ا...گفت و برقها اومد...صدای صلوات فرستادن بلند شد و هرسه تامون ترسیده بودیم...برگشتیم اتاق و چادر دیگه ای سرم کردم و گفتم حواسم نبود چایی ریخت روش...مادر کمال گفت اب برکت و روشنایی فدای سرت... دوباره نشستیم و اینبار استرسم انقدر زیاد بود که حواسم به همه چیز بود...مراسم عقد تموم شد و سفره رو انداختن و شام رو کشیدن...مامان کمال رو به مامان گفت تو اتاق بغل برای عروس و داماد سفره بنداز دوتایی شام بخورن...اقام چیزی نگفت و مادرش بردش حیاط تا باهاش حزف بزنه...خودم شام کشیدیم و با اصرار مادرم کمال بردم تو اتاق...کمال نشسته بود و نماز خونده بود و داشت قران میخودند..بادیدنم بلند شد و گفت:چرا شما زحمت کشیدی..‌سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد...برامون یه بشقاب گذاشته بودن که غذا بخوریم و هردوبا خجالت خوردیم...براش یه لیوان دوغ ریخت و گفتم:شما نماز میخونی؟! با سر جواب داد بله و ادامه داد تنها چیزی که بهم خیلی ارامش میده نماز و عبادت با خداست...من اونقدری که به نماز پایبندم به شغل و خواب و خوراک نیستم... ادامه دارد..