eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
مسافرانِ عشق
🌸🍃 . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (27) 🌺 . لاهیجان 2 نماز جماعت (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) به مسجد جامع
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (28) 🌺 لاهیجان 3 بچه برو خونتون!! (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) بعد از ناهار کمی استراحت کردم. عصر بود كه با سر و صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرسيدم: چی شده!؟ شاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها كه قبلاً دانشجو بوده، رفته و با اونها بحث كرده. بعد هم توده ای ها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی . دارن برضد ما شعار میدن.رفتم پشت پنجره مسجد. خيلی زياد بودند. بچه ها درب مسجد را بسته بودند. بلند داد زدم و گفتم: كسی اسلحه دستش نگيره، هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم.من و شاهرخ رفتيم بيرون. آنها ساكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی از وسط جمع جلو آمد و گفت: ما می خوايم شما رو از اينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان با ما بحث میكرد بايد تحويل بديد.نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. اصلاً نمی دانستم چه كار كنم. آن جوان ادامه داد: من چريک فدایی خلقم. بدون سلاح شما رو از اين شهر بيرون می كنم...هنوز حرفش تمام نشده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات و مبهوت نگاه می كرد.شاهرخ با يک دست يقه، با دست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلی سريع او را از روی زمين بلند كرد. او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ساكت شدند. بعد هم يک دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست.جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می كرد. همه آنهایی كه شعار میدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!!خيلی ذوق زده شده بودم. ادامه دارد
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ اون شب تا ۳ شب از دل درد خوابم نبرد انگار استرس داشتم چند باری رفتم جلوی پنجره و نگاه انداختم به پ
❕ مونده بودم کیو زده که شهریار گفت دستت درد نکنه داداش ، اون ارزشش از ناموست و داداشت بیشتره ؟ و از اون شب دوباره شوهرم دیوونه شد که تو چرا نمیری من راحت شم تا کی باید تاوان حماقت و سن کمم رو بدم ، بابا من بچه بودم، تو چرا ول کن نیستی ؟ دیگه عصبی شدم گفتم من چکاره تو دارم؟ تو که همه کار میکنی؟ حمله کرد بهم چنان منو میزد که با صدای دادو بیدادمون شهریار اومد بالا دید در رو باز نمیکنه در رو شکست مازیار رو به زور برد خونشون ارومش کرد برگشت بالا دید چه حالی دارم منو برد کنار دستشویی گفت صورتت رو بشور ببرمت دکتر وقتی تو اینه خودم رو دیدم ترسیدم تمام لب و دهنم خونی بود جای چنگ مازیار رو صورتم بود با دیدن خودم دلم برای خودم سوخت ، شهریار که صدای گریه هام رو شنید صدام زد اماده شو میرم پایین یه ربع دیگه برمیگردم ، فهمیدم رفت که من راحت باشم ، اون شب هر کاری کرد دکتر نرفتم و خودم رو زدم به خواب ، مازیار خوابید صبح هم بی صدا رفت تا چند وقت کارمون همین جنگ و جدل و دعوا بود و خیلی جاها شهریار به دادم میرسید ، و‌ تازه میفهمیدم که چقدر اخلاق این دو تا برادر با هم فرق داره شهریار مثل باباش چشم و گوش بسته و پاک بود و خیلی منطقی تا جایی که راه داشت عصبانی نمیشد خدا منو ببخشه اما پشیمون شدم از انتخابم و پیش خودم گفتم کاش حرف اقاجون رو گوش داده بودم ، هنوزم نمیدونم چرا اینقدر تحمل کردم و چه چیزی میخواستم از مازیار ببینم که ندیده باشم تا برم ، یه روز که خیلی خسته و کلافه بودم موقع رفتن مازیار بهش گفتم میشه منو بزاری خونه پریسا خیلی دلم تنگه احساس کردم دلش سوخت که گفت اماده شو میبرمت و منو گذاشت خونه خواهرم قرار شد اخر شب بیاد دنبالم اما عصر فهمیدم پریسا با مامان میخوان برن مسافرت مجبور شدم خودم برگردم وقتی رسیدم خونه ، هر کاری کردم در باز نشد فهمیدم پشت در کلید گذاشته و مهمون ویژه داره رفتم خونه عمه شهریار در رو باز کرد اینقدر هول شده بود که گفت بیا تو بریم یه دوری بزنیم خندم گرفت گفتم بریم بیرون دور بزنیم پسر عمه تو که دور نمیزنن بلاخره ما زدیم بیرون و از پنجره دیدم که مازیار منو دید با شهریارم ، از شهریار خواستم جایی نگه داره میخوام دختره رو ببینم شهریار گفت دختر کجا بود دوستش خونست من دیدم اما بعد اصرار کردنهام مجبور به تسلیم شد و زیاد طول نگشید که مازیار با یه خانم اومدن بیرون ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (28) 🌺 لاهیجان 3 بچه برو خونتون!! (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) بعد از ناه
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام 29 گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شد از امشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند.به همه دكه های روزنامه فروشی هم سر زديم. خيلی محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟ پاسخ همه آنها منفی بود. ما هم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد.صبح فردا به سراغ اولين دكه رفتيم. چند نفر از حزب توده با چماق جلوی دكه ايستاده بودند. اما با ديدن شاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را با همه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلی سريع جمع شد. يک هفته ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شهر بازگشت. اعضای حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بار ديگر در شهر اقامه شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهر به سوی تهران برگشتیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وضعیت همسرم رو دیدم و التماس کردم برای برگشت به دنیا💠 *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ مونده بودم کیو زده که شهریار گفت دستت درد نکنه داداش ، اون ارزشش از ناموست و داداشت بیشتره ؟ و از
❕ خیلی ناراحت بودم، شهریان ماشین رو روشن کرد و با عصبانیت راه افتاد تا شب بیرون بودیم پیشنهاد داد شام بخوریم دید حوصلحه ندارم پیتزا خرید به زور دو تیکه خوردم با کلی اب و نوشابه عطش داشتم دلم نمیخواست برگردم تو اون خونه ، اما رفتم وقتی رسیدم مازیار جوری داد و هوار راه انداخت که تا الان با برادرم کدوم گوری بودی که خودمم به خودم شک کردم که نکنه بد برداشت کرده شهریار ، اما کوتاه نیومدم داد زدم تو یکیو میاری خونه من چیزی نمیگم؟! باز حمله کرد بهم که چیه نکنه هوایی شدی ؟ منتظری بمیرم بری زن اون بشی ؟ دیگه هیچی نفهمیدم چند بار نفسم رفت دیگه تو بیمارستان رو یادمه که شهریار بالا سرم بود حالم که بهتر شد و از سرم بخاطر ضربه اسکن گرفتن و بعد یه روز و نصفی برگشتم خونه اما خونه شهریار و با دیدن عمه انگار دنیا رو بهم دادن ، عمه بغلم کرد زد زیر گریه که بمیره عمت چه به روزت اورده ؟ شروع کرد به ناله و نفرین مازیار ، بعد اینکه دوش گرفتم و یکم غذا خوردم عمه گفت مازیار جمع کرده رفته کیش برو وسایلت رو جمع کن مهرت رو بزار اجرا بزار بترسه همینجور که حرف میزدیم شهریار تلفن خونه رو گذاشت رو ایفون داد زد بنال مازیار بی غیرت ، مازیار با پرویی صدام زد پرستو حرف اخرم رو میزنم تمام یا ول کن برو تکلیفم معلوم شه یا برو رضایت بده من میخوام زنم رو عقد کنم ، بدونه هیچ درنگی گفتم اگه پاک پاکم بودی من دیگه تصمیم به موندن نداشتم تو رو به خیر و خوشی ، چند روز فقط خوابیدمو فکر کردم مطمئن بودم به جدا شدنم اما از کجا باید شروع میکردم (دقیقا همینه مغز هنگ میکنه وقت جدایی تازه بعدها میگی کاش زودتر جدا میشدم ) زنگ زدم به مامان و قرار شد جهازم رو بفروشم و برگردم پیش مامانم و تمام کارهای فروش وسایل رو سپردیم دست شهریار خیلی ناراحت بود اما قبول کرد که همجوره حمایتم کنه ، مامان و دایی اومدن دنبالم لباسهام و هر چه طلا داشتم به اصرار عمه جمع کردم و برگشتم خونمون‌، تو راه خونه بهم گفتن که انا جان ماه هاست با مامانم زندگی میکنه و دلیلش هم زن گرفتن اقاجون بود یعنی لعنت فرستادم به شانس خودمو خانوادم ، دایی برای اینکه‌ منو بخندونه گفت طفلی خواهرم شده حامی زنان بی سپرست و بد سرپرست یکیشون رو که شوهر دادیم منظورش به عمه بود انشالله دو نفرم پیدا میکنم برای تو و انا که خواهرم نفس بکشه عمه با ناراحتی گفت دستت درد نگنه حالا برای خانوادم تور پهن کردی ،اونها میگفتنو میخندیدن اما من به فکر انا بودم...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 شهید شاهرخ ضرغام 29 گفتم: شاهرخ الان بايد كاری كه میخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شده بود. با
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (30) 🌺 . خستگی ناپذیر 1 رشادتهای شاهرخ (راوی : آقای جبار ستوده) اوايل سال پنجاه و نه بود. هر روز درگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هر روز در گوشه ای از مرزهای ايران، آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رسيد. رشادت های شاهرخ در آن ايام مثال زدنی بود. هنوز مشکل خوزستان حل نشده بود که دوباره در مناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد.به همراه شاهرخ و چند نفر از دوستان راهی قصرشيرين شديم. اينبار وضعيت به گونه ای ديگر بود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضور داشتند. در همه استان کرمانشاه همين وضعيت بود. هيچ رستورانی به ما غذا نمی داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد.نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاسگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفر را به شهادت رساندند. محل استقرار ما مسجدی در قصرشيرين بود. بيشتر مواقع به اطراف مرز می رفتيم. آنجا سنگر می گرفتيم و در کمين نيروهای دشمن بوديم. جنگ رسمی عراق هنوز آغاز نشده بود. ادامه دارد...