مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام ( 33) 🌺 شروع جنگ 1 (راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمبارا
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (34) 🌺
شروع جنگ 3
کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!
(راوی : مير عاصف شاهمرادی)
از روی پل خرمشهر جلوتر نيامد. مرتب می گفت: نيروی کمکی در راه است، امکانات و تجهيزات در راه است، يکدفعه ديدم آقایی با قد بلند در حالی که لباس سبز نظامی بر تن و کلاه تکاورها را داشت با عصبانيت فرياد زد: آقای بنی صدر، نيروهای دشمن دارند شهر رو می گيرند. شما فرمانده کل قوا هستی، بيست و پنج روزه داری اين حرفارو میزنی، پس اين نيرو و تجهيزات کی میرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم.بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود گفت: مگه تانک نقل و نباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزی میخواد. خرج داره و...
شاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعار میدی، نه تجهيزات می فرستی، نه پول میدی. بعد مكثی كرد و به حالت تمسخرآميزی گفت: میخوای اگه مشکل داری يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم!بنی صدر که خيلی عصبانی شده بود چيزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت. فردای آن روز دوباره به نيروهای ارتشی نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهای مردمی حتی يک فشنگ تحويل ندهيد!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حقوق حیوانات💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 اعتقاد نداشتن قلبی به خدا 💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
8.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 تغییر تجربه گر بعد از تجربه 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حیواناتی که شکار کرده بودم رو دیدم💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 توصیه تجربه گر به شکارچیان💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ گفتم چرا من به خودم نرسیدم شوهر خوشگلم رو رو از دست دادم ، به بهونه سردرد رفتم تو اتاق خوابیدم و
❕
پشتش راه افتادم نزدیک در برگشت سمتم و با صدای اروم گفت زندایی شما رو به من سپرده دختر دایی هر جا که خواستین برید زنگ بزنید خودم میبرمتون انا جانم تو ماشینم میشنه یه هوای میخوره شمام پیاده شو خریدت رو انجام بده ، خداحافظی کرد رفت من موندم یه عالمه فکر و خیال ، ماها ترک بودیم تو خانواده ما اون زمان رسم نبود دختر و پسرها بتونن راحت ابراز علاقه کنن مجبور بودن غیر مستقیم به طرف بفهمونن دوستت داریم اما شهریار برادر شوهرم حالا داشت بهم میفهموند که دوستم داره مگه میشه ، رفتم تو خونه انا جان تعریف کرد که شهریار زنگ زد تا گفتم بیرونی گفت میام پیشت تا در رو باز کردم سوال و جوابم کرد که پرستو با کی رفت چه ساعتی کجا و چرا یعنی اخرش گفتم بیا تو حوصلم رو سر بردی بیا بشین پیداش میشه ، از زیر زبونش حرف کشیدم فهمیدم خاطر خواه شده اما میترسه هم اینکه تو قبولش نکنی هم از مازیار خیلی سر درگمه بچم به نظرت تو قبولش میکنی ؟ خندم گرفت همونجور با خنده گفتم الان داری زیر زبون منو میکشی انا خودشم زد زیر خنده گفت اخه خیلی پریشانه تو اگه راضی باشی من درستش میکنم ، دروغ چرا منم خیلی وقت بود که فهمیده بودم قبول نکردنش بزرگترین اشتباهم بود اخلاق و مردونگیش رو دوست داشتم اما یه ترسی داشتم هم بودن مازیار هم اینکه نکنه شهریارم ولم کنه ، گیلدا گفت بهترین کار اینکه با بزرگترها مشورت کنی و اینبار درست تصمیم بگیری ،
شب شهریار برگشت با انا صحبت کرد فهمیدم در مورد فروش زمین پدری اناست ، قرار گراشتن که فردا برن روستا ، انا جان گفت چادر سر نکرده قشنگ دارم لباسهامم تازه عمت دوخته هنوز روستا ندیدن تو تنم فردا برو یه کفش قشنگ و جوراب برام بخر اقاجون دید بفهمه بدونه اونم بلدم زندگی کنم از شنیدن حرف انا از ته قلبم خندیدم اونم چه خنده ای یهو چشمم افتاد به شهریار که دیدم از خندم به خنده افناده خجالت کشیدم و گفتم چشم صبح برات میخرم انا ، همون موقع شهریار گفت خودم میام میبرمت ، فقط هر ساعنی اماده بودی زنگ بزن مغازه بیام که قبول کردم ، شهریار رفت ما هم خوابیدیم ، صبح گیلدا رفت خونشون منم اماده شدم رفتم ارایشگاه اصلاح کردمو برگشتم زنگ زدم مغازه تا جواب داد شروع کردم به سلام و احوالپرسی که فهمیدم مازیاره عذرخواهی کردم وگفتم با پسر عمه کار دارم از سکوت مازیار متوجه شدم جا خورد یا شک کرد ولی زود به خودش اومد و گفت حتما ، شهریار جوابم رو داد اما مثل همیشه نیود گفتم ما حاضریم ، مانتوی خوشگلم رو تن کردم و ارایش ملایم قشنگ
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh