مسافرانِ عشق
. مادرشوهرم هی چادرشو بازو بسته کرد ..نگاهی به من و احمدانداخت واز بین دوندون های قفل شده از روی عصب
.
از بس قدم زدم و فکرکردم ذهن و پاهام خسته شد ..روی صندلی آبی نشستم ...باید به خانوادش خبر میدادم ..
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم خیلی خلاصه و کوتاه گفتم و قطع کردم ...حدود دو ساعت بعد احمد بلاخره ازاتاق عمل اومد بیرون ....خیلی زود به هوش اومد . خیلی درد داشت .کبود میشد و لبه های تختو فشار میداد. ازش دلخورربودم ..گلایه داشتم ولی الان میدونستم وقتش نیست ..رفتم بالاسرش ..دستهاشو گرفتم ..ازش خواستم آروم باشه ..به خاطر غرورش داد نمیکشید ولی از شدت درد اشکش سر میخورد رو گونش ..اشکهاشو کنار میزدم ..قلبم با دیدنش تو این وضعیت سخت به درد می اومد..هردومون بی صدا گریه میکردیم ..یک ساعت هم گذشت ..بعددتزریق آمپول های ضد درد احمد اروم شددو خوابید ..
ساعت گوشیمو نگاه کردم دقیقا سه ساعت و ده دقیقه پیش به خانوادش خبر داده بودم که احمد تو اتاق عمله ..مسیر خونشون تا بیمارستان با ماشین ده دقیقه هم کمترمیشد ..چطور با این همه ادعا دلشون طاقت آورده بود و باخیال راحت مونده بودن خونه ...کنار تخت احمد نشسته بودم ..دست احمدو نوازش میکردم و به کارهای احمد و خانوادش فکر میکردم که یهو با صدای مثلا نگران مادرش برگشتم سمت در ..
دوید اومد بالاسر احمد ..با نفرت نگاهم میکرد..دنبالش پدرشوهرمم اومد...
مادرشوهرم سرو صورت احمد و بوسه زد وبا گریه گفت. .
_:چی شده ؟کی این بلارو سرت آورده
یهو پدرشوهرم برگشت و گفت.
_:تا پسرمومو نکشی ول کن نیستی ..چی از جون احمد میخوای ؟؟ چه بلایی سرش آوردی ...؟؟؟
بلندشدم ...حرفهاشون برام گنگ بود لبهامو کمی جمع کردم ..اخمی کردم و متعجب گفتم
_:چی میگین ؟چرا همیشه منو دشمن و جنایتکاررمیبینید...
اصلا میفهمین چی دارین میگین ؟من خودمم مثل شما بی خبرم ...تا چندساعت پیش اصلا نمیدونستم احمد بیمارستانه ..
مادرش گریه کرد و گفت. .
_:دروغ میگی ..میدونستی وخودت از عمد نگفتی ..چی از،جون ما میخوای ؟
عصبی شدم ..ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم. .
_:الان یعنی خیلی نگرانشید ؟اگه نگرانش بودین پس چرا سه ساعت بعد اومدین؟میدونین کی من بهتون خبر دادم ؟پس ادای ادمای نگران و در نیارید. .اگه نگران بودین وقتی تو اتاق عمل بودو من صد بار میمردم و زنده میشدم. .شماهم می اومدین تا نگرانیتونوببینیم ....
مادرش داد زد ..
_:خفه شو ...دختره ...
احمد یهو چشمهاشو بازکرد...
نگاه پراز دردشو بین من و مادرش چرخوند...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام(66) وصال۲ ّداخل چالهاي ســنگر گرفتيم هلي کوپتربالاي ســرما آمد وبه سمت خاکريز
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (67)
گمنامی
نيروي کمکي نيامد توپخانه هم حمايــت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند. شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد راديدم. درد شديدي داشت. اما تا مراديد با لبخندي برلب گفت: خســته نباشي دلاور، بعد مکثي کردوبا تعجب گفت
شاهرخ کو بچه هاهم در كنارما جمع شــده بودند. نفس عميقي کشيدمو چيزي نگفتم.
قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد ســيد منتظر جواب بود. اين را از چهره
نگرانش مي فهميدم. كسي باورنمي كرد كه شاهرخ ديگردربين ما نباشد خيلي ازبچه ها بلندبلندگريه ميکردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان.
روز بعد يکي ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق رازيرنظرداشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده
گفتم: چطورمگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد رو پخش کردند بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود. ســربازاي عراقي هم درکنار پيکرش از خوشــحالي هلهله ميکردند. گوينــده عراقي هم ميگفت: ما
شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وجود فضای غم آلود به خاطر ماه محرم💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جای قبرم رو از قبل گفته بود و دقیقا همون جا بود💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دیدار با حضرت رقیه 💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تاثیر نذری که دادم💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دستمو کشیدم توی قبرو یه عالم دیگه باز شد💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
. از بس قدم زدم و فکرکردم ذهن و پاهام خسته شد ..روی صندلی آبی نشستم ...باید به خانوادش خبر میدادم ..
.
آیفون رو جواب دادم ..همکارهای احمد بودن ..
نگاهی به خونه انداختم ..بهم ریخته بود یه هفته میشد که خونه نبودم و این یه هفته نبودنم کاملا معلوم بود ..کیان پوشکش پر و آویزون بودو لباس هاشم کثیف. .
ازشون عذرخواهی کردم و گفتم یه چند دقیقه طول میکشه درو باز کنم .آیفون رو گذاشتم و سریع سفره و خونه رو جمع کردم. .تن تن پوشک و لباس کیان رو عوض کردم. دوباره آیفون ممتد به صدا دراومد انگار یکی دستشو گذاشته بودو فشار میداد ..تعجب کردم آخه همکارای احمد خیلی آدم های باشعوری بودن ..هنوز دو دقیقه نشده بود باز داشتن زنگ میزدن ...چادرو انداختم و رفتم دم در ..
دروباز کردم ..دیدم پدرشوهرم با صورتی کبودو چشمهایی دریده از خشم پشت دره ..همکارهای احمد هم کمی با فاصله وایسادن ..
_:چرا درو باز نمیکنی ؟چرا آبروی پسر منو پیش همکاراش میبری ؟قفل و کلید و که عوض کردین خیالتون راحت شد ؟خوشت میاد مردم و پشت در میزاری ؟
خیلی خجالت زده شدم.دلم میخواست زمین باز بشه و منو ببلعه ..با گونه های سرخ شده از خجالت گفتم .
_:باباجون لطفا اروم باشین ..بیاین تو توضیح میدم ..
بعد رو کردم به همکارهای احمد عذرخواهی کردم و تعارف کردم بیان تو. .تا اونا داخل میشدن. دیدم مادرشوهرو خواهرشوهرام با بچه هاشون از،ماشین پیاده شدن و اومدن ...از سر شونشون نگاهی بهم انداختن و رفتن تو ...
تا رفتیم خونه ..خواهرشوهرام چون پیش مرد راحت نبودن بهونه کردن و رفتن تو اتاق نشستن ..تنهایی خسته بلندشدم به پذیرای ..کیان هم نق میزد و فقط،تو دست و پام بود مادرشوهرم حتی کیان و بغل نمیکرد تا من به کارم برسم ..به حدی آشفته بودم که یکی از همکارهای احمد ..کیان و بغل کرد تا من راحتتر به کارم برسم .بعد پذیرایی همکاراش بلندشدن برن ...تا دم در بدرقشون کردم و دوباره بابت دیر باز کردن درعذرخواهی کردم ..برگشتم خونه ..دیدم احمد با چشمهای قرمز شده از فرط عصبانیت داره بر و بر نگام میکنه ..این قیافه احمدو میشناختم وقتی بشدت ناراحت و عصبی میشد اینجوری نگاهم میکرد .هاج و واج گفتم ..
_:چیزی شده ؟
پدر شوهرم و خواهرشوهرام بلندشدن و همگی بدون هیچ حرفی رفتن ..هرچقدراصرار کردم شام رو بمونن نموندن....تا رفتن..احمد صدام کرد ..
_:الهه؟!؟؟
برگشتم. .
_:جانم احمد ؟
احمدیکی از عصاشو محکم پرت کرد سمتم ..خورد به شونه و کتفم ..از درد به خودم پیچیدم ...مثل بچه ها به گریه افتادم. ..
احمد داد زد. .
_اینقدر خودسر و وقیح شدی که حالا پیش دوستام به بابام میگی خفه شو ؟؟؟؟
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh