eitaa logo
چرک‌نویس
139 دنبال‌کننده
45 عکس
14 ویدیو
0 فایل
فهرست 📜 eitaa.com/mosavadeh/94 💬 گفت‌وگو: @mmnaderi
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم وقتی در یک قدمی درگاه مرگ قرار می‌گیرد، آن لحظه همه چیز متوقف می‌شود، و صدایی با تردید در گوش آدم می‌پیچد: «یعنی همین بود؟»… ـ ـ ـ و این صدا با پژواکش باقی می‌ماند… اما انگار صدایی دیگر هم با هر بار پژواک با اطمینان جواب می‌دهد: «همین بود.»… چند روزی است رفیقم فوت شده، و چند روز پیش طی اتفاقی من هم باید می‌مردم. رفیقم که در چشم ما باید می‌بود نیست، و من که نباید باشم، هستم. نمی‌دانم چرا از دم آن درگاه که رو برمی‌گردانی و به هر چیزی که نگاه می‌کنی، آن چیز دیدنی و زیباست. بعد از آن اتفاق گوشی‌ام را که نگاه کردم، دیدم مادرم در لحظۀ اتفاق نگران شده و پیام داده: ”سلام پسرم. خوبی؟ هنوز نرسیدید؟“ من گفتم خوبم و به‌زودی می‌رسم، جواب داد: ”به سلامتی، خداوند نگهدارتون باشه“ به او زنگ می‌زنم، صدایش را که می‌شنوم گریه‌ام می‌گیرد، گریه‌ام را می‌خورم و الکی چیزهایی می‌گویم تا او قدری حرف بزند، او حرف می‌زند ولی من نمی‌فهمم چه می‌گوید… فقط به صدای او گوش می‌دهم… انگار که مدت‌هاست -یا شاید هیچ وقت- صدایش را نشنیده‌ام… به تک‌تک آواهای صدایش گوش می‌دهم… به آخرین باری که به درگاهی مرگ می‌روم فکر می‌کنم… به آخرین باری که از خودم می‌پرسم: «همین بود؟» و آخرین باری که جواب می‌دهم: «همین بود»… می‌گویند در آن درگاهی همۀ زندگی آدم مثل یک فیلم از جلوی چشم آدم رد می‌شود… نمی‌توانم حرفم را بزنم اما از همیشه بیشتر حس می‌کنم، زندگی یک فیلم است… انگار یک هبه و هدیه… یک داستان هدیه‌شده… که هر قدر هم کوشیده‌ای ذره‌ای نتوانستی آن داستان را تغییر دهی… انگار که فریب‌ها و تعلق‌ها و دل‌بستن‌ها هم جزء داستان بوده‌اند… در آن درگاهی انگار برای بار اول آدم می‌فهمد که «همۀ این‌ها قرار نبود باشد ولی هست»، انگار برای بار اول است که آدم دارد چیزها را می‌بیند… در آن لحظه آدم تازه می‌بیند که -بر خلاف خیالش در کل زندگی- قرار نبوده هیچ چیزی در کار باشد… می‌بیند که همۀ چیزهایی که می‌دیده قرار بوده نباشند… آن صدا را می‌شنود که «از اول همین بود.»… چند روز قبلش با خودم گفته بودم: ”انسان همیشه نیمه‌تمام است و رو به سویی دارد. نمی‌توان از نیمه‌تمامی فرار کرد، اما رو به کدام سو باید داشت؟“ اما آن صدای «همین بود.» را که شنیدم جور دیگری بود. چگونه است نقطۀ اتمامی بر انسانی که نیمه‌تمام است؟ چگونه قرار است کسی که عاشق امتداد است، پایان را در آغوش بکشد؟ اما احساس می‌کنم یک جا آدم عاشق پایانش می‌شود. یک آن است که با رضایت و یقین، همۀ وجودش را به نیستی می‌سپارد… وقتی که می‌بیند نیستی و غیب، همه چیزش را نگه داشته بوده و همیشه با او و در کمینش بوده و از رگ گردنش هم به او نزدیک‌تر بوده…
احساس می‌کنم مثل کسی هستم که هر روز از چادرش بیرون می‌آید و کمی دوردست‌ها را نگاه می‌کند. ولی چیزی نمی‌بیند. کار دیگری هم نمی‌تواند بکند اما ناامید هم نیست، تنها به چادرش برمی‌گردد و خودش را مشغول می‌کند تا فردا. انسان همیشه نیمه‌تمام است و رو به سویی دارد. نمی‌توان از نیمه‌تمامی فرار کرد، اما رو به کدام سو باید داشت؟ همه چیز نشسته است و تنها انسان است که محکوم است به برپاایستادنی بدون اجل معین. شاید هم باید گفت این محکومیت، عین اذن است، تنها به انسان اذن و اختیار داده‌اند که بایستد بدون اینکه اجازه داشته باشد خسته شود و بنشیند. انسان سخن را تولید نمی‌کند، به داخل سخن کشیده می‌شود. نهایت و انتهای یک سخن را نباید در امتدادش جست، که در سرآغاز و سرچشمه‌اش است. انسان سخن را انتخاب نمی‌کند. آیا این معنی می‌دهد که بپرسیم به کدام سخن باید اجازۀ فراخواندن داد؟ با امتداد یک سخن و هر مقدار افزون‌شدنش و هر قدر تغییر شکلش تفاوتی پیش نمی‌آید، مگر آنکه آغازی دیگر رخ دهد و صیرورتی صورت بگیرد. سرچشمه‌ای که باید را نمی‌یابم. تنها ایستادنی تا مگر سرچشمه‌ها رو کنند… ۱۵/۶/۱۴۰۳ @mosavadeh
زندگی ما حکایت یخ‌فروشی است که از او پرسیدند فروختی؟ گفت: نه، ولی تمام شد. @mosavadeh
زندگی مثل هدیه‌ای است که به ما داده نمی‌شود. ما منتظر اعلان مرگیم، اما مرگ چیزی است که رخ داده و خبری است که داده شده.
شاید آدم از اینکه هست حیرت کند و به خودش بگوید: چرا من، منم؟ چرا از پشت این چشمان می‌بینم و نه چشمانی دیگر؟ و بعد به دستانش خیره شود که چرا این دستان، دستان من است؟ آدم نمی‌خواهد به این سؤال‌هایش جواب دهد، بلکه می‌خواهد هر چه بیشتر به طنین صدایشان گوش دهد و در آن‌ها مستغرق شود. «انّا الیه راجعون» یعنی چه؟ اگر ما به سوی او برگردیم و به او بپیوندیم، دیگر چه خواهیم بود؟ الآنش که سایه‌ای بیش نیستیم… آیا این دنیا نیست و نه آخرت، که نقد است و فرصتی برای ما هست؟
برایم سؤال است که ما کی از ذهنیت‌هایمان خارج می‌شویم و وضعیتی دیگر را تجربه می‌کنیم؟ مدتی پیش به مقتضیات و اجباری به یک مجموعۀ فرهنگی که قاعدتاً به آنجا نقد داشتم رفتم و کمی با آن‌ها صحبت کردم. آنجا با خودم فکر کردم که: انگار می‌شود و چیزی تغییر نمی‌کند اگر به جای آن افکار و حرف‌هایی که دارم و به این مجموعه نقد دارم، جزئی از این مجموعه باشم و به مجموعه‌های دیگری نقد داشته باشم… انگار برای ما همین کافیست که یک ذهنیت داشته باشیم و بعد هم قبول و ردهای بعدش… احساس می‌کنم آنچه ما از جهان‌بینی و شناخت عالم داریم، تنها یک ذهنیت است. ما یک ذهنیت از عالم را اتخاذ و دریافت می‌کنیم و مابقی ملزومات و تکه‌های پازل را هم پیدا می‌کنیم و بعد شروع می‌کنیم به نقد مقابل‌های آن ذهنیت. آنچه فریبمان می‌دهد و به ما این احساس را می‌دهد که ذهنیتمان یک حقیقت است، انگار از خود ما و پس‌زمینۀ خود ذهنیتمان به ما القاء می‌شود. گاهی که در ذهنیتمان شک می‌کنیم، باز چگونه در فریبش می‌افتیم؟ ناگهان یک ساختار منطقیِ به ظاهر جدید از دل ذهنیتمان برمی‌خیزد که آن را پشتیبانی می‌کند و می‌توانیم شکمان را کنار بگذاریم. انگار که صرفاً همان ذهنیتمان تجدید شکل و reform کرده و خودش با ظاهری جدید از خودش پشتیبانی کرده. اکنون احساس کردم که به بیراهه رفتم. شاید به این خاطر که این‌ها که می‌گویم هم -هرچند درست هستند- بوی ذهنیت‌بودن می‌دهند. اکنون به اینجا راه می‌بریم که ما به دنبال یک ذهنیت درست‌تر و دقیق‌تر و عمیق‌تر از وضعیتمان نیستیم. یعنی هر قدر هم ذهنیتمان را دقیق‌تر و عمیق‌تر کنیم، از ذهنیت خارج نمی‌شویم. پس از اول می‌پرسم: کی می‌شود که از ذهنیت‌هایمان خارج شویم؟ دوستی گفت -و انگار من مدت‌هاست می‌خواستم این حرف را به خودم بزنم- : آیا می‌شود آن قدر جلو برویم که دیگر هیچ حرفی نتوانیم بزنیم؟ کجا ممکن می‌شود به موقعیت و نگاهی برسیم که دیگر نتوانیم یک ذهنیت از عالم داشته باشیم؟
14.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج‌قاسم. کجایی؟ چرا پیدایت نمی‌کنیم؟ چرا این قدر دوری؟ چرا این قدر نزدیکی؟ خیالِ رویِ تو در هر طریق همرهِ ماست نسیمِ مویِ تو، پیوندِ جانِ آگهِ ماست به رَغمِ مدّعیانی که منعِ عشق کنند جمالِ چهرهٔ تو، حجّتِ موجّهِ ماست ببین که سیبِ زنخدانِ تو چه می‌گوید هزار یوسفِ مصری، فتاده در چَهِ ماست اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد گناهِ بختِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست به حاجبِ درِ خلوت‌سرایِ خاص بگو فُلان ز گوشه‌نشینانِ خاکِ درگهِ ماست به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است همیشه در نظرِ خاطرِ مرفّهِ ماست اگر به سالی حافظ دری زَنَد، بگشای که سال‌هاست که مشتاقِ رویِ چون مهِ ماست
بسم الله الرحمن الرحیم آیا این آخرین سفر من است یا تقدیرم چیز دیگری است که هر چه باشد در رضایش راضی‌ام. در این سفر برای تو می نویسم تا در دلتنگی‌های بدون من یادگاری برایت باشد. شاید هم حرف به درد بخوری در آن یافتی که به کارت آید. هر بار که ســفر را آغاز می‌کنم احساس می کنم دیگر نمی بینمتان. بارها در طول مســیر چهره‌های پر از محبتتان را یکی یکی جلوی چشمانم مجسم کرده‌ام و بارها قطرات اشکی به یادتان ریخته‌ام. دلتنگتان شده‌ام، به خدا ســپردمتان. اگر چه کمتر فرصت ابراز محبت یافته‌ام و نتوانستم آن عشق درونی خودم را به شما برسانم. اما عزیزم هرگز دیده‌ای کسی جلوی آیینه خود را ببیند و به چشمان خود بگوید دوستتان دارم، کمتر اتفاق می‌افتد اما چشمانش برایش باارزشترینند. شما چشمان منید. چه بر زبان بیاورم و چه نیاورم برایم عزیزید. بیش از بیست سال است که شما را همیشه نگران دارم و خداوند تقدیر کرده این جان پایان نپذیرد و شما همیشه خواب خوف ببینید. دخترم هر چه در این عالم فکر می کنم و کرده‌ام که بتوانم کار دیگری بکنم تا شما را کمتر نگران کنم، دیدم نمی توانم و این به دلیل علاقه‌ی من به نظامی‌گری نبوده و نیست. به دلیل شغل هم نبوده و نخواهد بود. به دلیل اجبار یا اصرار کسی نبوده است و نیست. نه دخترم من هرگز حاضر نیستم به خاطر شغل، مسئولیت، اصرار یا اجبار حتی یک لحظه شما را نگران کنم، چه برسد به حذف یا گریاندن شما. من دیدم هرکس در این عالم راهی برای خود انتخاب کرده است یکی علم می‌آموزد و دیگری علم می‌آموزاند. یکی تجارت می کند کسی دیگر زراعت می کند و میلیون‌ها راه یا بهتر است بگویم به عدد هر انسان یک راه وجود دارد و هر کس راهی را برای خود برگزیده است. من دیدم چه راهی را می بایست انتخاب کنم. با خود اندیشیدم و چند موضوع را مرور کردم و از خود پرسیدم اولا طول این راه چقدر است انتهای آن‌ها کجاست، فرصت من چقدر است. و اساساً مقصد من چیست. دیدم من موقتم و همه موقت هستند. چند روزی می مانند و می روند. بعضی‌ها چند سال برخی‌ها ده سال اما کمتر کسی به یک ‌صد سال می رسد. اما همه می روند و همه موقتند. دیدم تجارت بکنم عاقبت آن عبارت است از مقداری سکه براق شده و چند خانه و چند ماشین. اما آن‌ها هیچ تأثیری بر سرنوشت من در این مسیر ندارد . فکر کردم برای شــما زندگی کنم دیدم برایم خیلی مهم‌اید و ارزشمندید به طوری که اگر به شما درد برسد همه‌ی وجودم را درد فرا می‌گیرد. اگر بر شما مشکلی وارد شود من خودم را در میان شــعله‌های آتش می بینم. اگر شما روزی ترکم کنید بند بند وجودم فرو می ریزد. اما دیدم چگونه می توانم حلال این خوف و نگرانی‌هایم باشم. دیدم من باید به کسی متصل شوم که این مهم مرا علاج کند و او جز خدا نیست. این ارزش و گنجی که شما گل‌های وجودم هســتید با ثروت و قدرت قابل حفظ کردن نیست. وگرنه باید ثروتمندان و قدرتمندان از مــردن خود جلوگیــری کنند و یا ثروت و قدرتشــان مانع مرض‌های صعب‌العلاجشان شود و از در بسترافتادگی جلوگیری نماید. من خدا را انتخاب کرده ام و راه او را. اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنــم؛ هرگز نمی خواســتم نظامی شــوم، هرگز از مدرج شــدن خوشــم نمی‌آمد. من کلمه‌ی زیبای قاسم را که از دهان پاک آن بسیجی پاسدار شهید برمی خاست بر هیچ منصبی ترجیح نمی دهم. دوست داشتم و دارم قاسم بدون پسوند یا پیشوندی باشم. لذا وصیت کردم روی قبرم فقط بنویسید سرباز قاسم، آن هم نه قاسم سلیمانی که گنده‌گویی است و بار خورجین را سنگین می کند. عزیزم از خدا خواستم همه‌ی شریان‌های وجودم را و همه‌ی مویرگهایم را مملو از عشق به خودش کند . وجودم را لبریز از عشق خودش کند. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم، تو میدانی من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفته‌ام برای ایستادن در مقابل آدمکشان است نه برای آدم کشتن. خود را سرباز در خانه هر مسلمانی می بینم که در معرض خطر است و دوست دارم خداوند این قدرت را به من بدهد که بتوانم از تمام مظلومان عالم دفاع کنم. نه برای اسلام عزیز جان بدهم که جانم قابل آن را ندارد، نه برای شیعه‌ی مظلوم که ناقابلتر از آنم، نه نه... بلکه برای آن طفل وحشت‌زده بی‌پناهی که هیچ ملجأیی برایش نیست، برای آن زن بچه‌به‌سینه چسبانده هراسان و برای آن آواره در حال فرار و تعقیب، که خطی خون پشت سر خود بر جای گذاشته است می جنگم. عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. دختر عزیزم شما در خانه من در امان و با عزت و افتخار زندگی می کنید. چه کنم برای آن دختر بی پناهی که هیچ فریادرسی ندارد و آن طفل گریان که هیچ چیز... که هیچ چیز ندارد و همه چیز خود را از دست داده است. پس شما مرا نذر خود کنید و به او واگذار نمایید. بگذارید بروم، بروم و بروم. …
… چگونه می توانم بمانم در حالی که همه قافله من رفته است و من جا مانده‌ام. دخترم خیلی خسته‌ام. سی سال است که نخوابیده‌ام اما دیگر نمی خواهم بخوابم. من در چشمان خود نمک می ریزم که پلک‌هایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در غفلت من آن طفل بی‌پناه را سر ببرند. وقتی فکر می کنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظاره‌گر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمی توانم اینگونه زندگی بکنم. والسلام علیکم و رحمت الله