چرکنویس
📜 دکّانِ «درست»هایی جدید، یا سرایِ پاسداشت و دعوت به وجود ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
— You look terrible.
— Yeah… But I feel good.
🎬 Breaking Bad, S5, E16
48.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
— I have spent my whole life scared. Frightened of things that could happen; might happen; might not happen. 50 years I've spent like that. Finding myself awake at 3am.
But you know what? Ever since my diagnosis, I sleep just fine. I came to realize it's that fear is the worst of it, that's the real enemy.
🎬 Breaking Bad, S2 E8
«إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِيهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّيهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ»
فرمود: چون از چیزی ترسى بدان وارد شو، كه خود را سخت از آن پاييدن و دور داشتن، دشوارتر و سنگینتر است تا خود آن چیز را کشیدن. (حکمت۱۷۵)
@mosavadeh
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم.mp3
10.52M
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم
ولی به زخمهٔ غیبی هنوز میمویم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خمیده تاکم و آشفته بیدِ مجنونی
که سرنگون و سرافکنده بر لبِ جویم
نهفته قند و سخن پشت آبگینه و من
به شوق طوطی تصویر خود سخنگویم
به سِحرِ غمزهٔ جانان به جان زنندم تیر
که بستهاند به زنجیر سحر و جادویم
نه منحصر به سرود و ترانهام دستان
که داستان به فسون و فسانه میگویم
گیاهدانهٔ عشقم فشرده در دل خاک
چنان که دم به دمم میدمند میرویم
گیاه زرد خزانم در آب و گل لیکن
به جان و دل گل مینای باغ مینویم
سر دوراهه رسیدیم و سرنوشت این بود
برو پدر تو از آن سو و من از این سویم
برس به دادم و این بند زانوان بگشای
به روز وعده که جان میرسد به زانویم
چگونه برجهم از چنبر کمانهٔ چرخ
که نُه فلک همه چوگان و من یکی گویم
میان دلبر و من غیر من حجابی نیست
گر این حجاب فکندیم من همه اویم
به چنگ رودکی و توسن سمرقندی
چه بیم دشت بخارا و رود آمویم
به بوی یاسمن و زلف سنبلم مفریب
غلام سنبل آن زلف یاسمنبویم
به شهر خویش اگر شهریارِ شیرینکار
به شهر خواجه همان سائلِ سَرِ کویم
شهریار
BGM: Backwards by Butimar
@mosavadeh
هعی… نیستی…
چه میتوان کرد؛ جز به خود دروغ نگفتن…
سالهاست دنبالت میدوم و نمیدانم اصلاً کیستی و کجایی… و حتی نمیدانم شاید همین جویش نمیگذارد پیدایت کنم…
گاهی میآیی و خانهٔ وجودم گرم میشود… برایت چای میریزم و گرمِ صحبت میشویم و دارم برایت از هزار جا تعریف میکنم که ناگهان چشمم به جای خالیات میافتد و میبینم رفتهای…
میبینم رفتهای و خنده بر لبهایم خشک میشود… شعلهٔ چشمهایم خاموش میشود… رنگ از چهرهام میرود… و سرم را تکیه میدهم به دیوار… و نگاهم به جای خالیات دوخته میشود…
کجاست…؟
که بود…؟
چرا رفت…؟
اصلاً آمده بود…؟
شاید اصلاً نیامده بود…
بگذار بروم سراغِ یک زندگیِ عادی… بروم؟ یا منتظر بمانم؟ تو در آن زندگی عادی هستی یا در همین دربهدری…؟ تو در همین اتفاقات روزمره هستی، یا نباید غرقِ روزمرگیها شد تا پیدا شوی…؟
کجا بروم…؟ میعادگاهِ تو کجاست…؟
کی میگذاری یک دلِ سیر نگاهت کنم…؟ که لااقل بدانم هستی و چگونه هستی… یا شاید میخواهی امتحانم کنی…
من از تو عذرخواهم… و نمیدانم همین عذرخواهیِ مرا قبول میکنی… یا چیزی میخواهی… اگر قبول نکنی چه کنم… نمیدانم کسی را تنها با یک عذرخواهی پذیرفتهای یا نه… ولی من جیبهایم را هم بتکانم همین یک عذرخواهی را بیشتر ندارم…
او میگفت: «مرا پاکیزه بپذیر!»… اما تو همینکه مرا بپذیری برایم کافیست… اصلاً فرض کن من در این میهمانی نیستم، جایی نمیگیرم… یک گوشه مینشینم و فقط تماشایت میکنم…
چه کار میتوانم بکنم جز اینکه با شهریار همنوا شوم که:
دلی شکسته و چنگی گسستهگیسویم
ولی به زخمهٔ غیبی هنوز میمویم
خمیده تاکم و آشفته بیدِ مجنونی
که سرنگون و سرافکنده بر لب جویم
شاید یک سالِ پیش بود، شخصی که روزی مثل پدرم بود گفت: خوابت را دیدم که لبِ جویی بودی… این طور نمان، از این روزمرگی در بیا و برو قم و تهران دکترا بگیر…
اما عجب که هنوز سرافکنده بر لبِ جویم… نمیدانم یعنی در آن برنامهها تو پیدا میشوی… نه، باورم نمیشود… به زخمهٔ تو بیشتر میتوان امید بست…
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شبِ من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بیتو سراپا هدر شود
«سالها شد که بر من بینوا صبحی گذشت و شامی، از کوی آن دلبر باوفا نه قاصدی نه سلامی! نه نامهای نه پیامی! ندانم به این قالب بیروح صبر ایوب داده شده یا عمر نوح وعده شده! به بیداری انتظار میکشم خبری نمیشنوم، میخوابم اثری نمیبینم، هر طرف میدوم به جایی نمیرسم، از هر که میپرسم نشانی نمییابم.»
بیخیال!
چون حسنِ عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
۷/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
تعبیر یک خواب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
— من هیچ چیز ندارم، به آخرِ خط رسیدهام… راهِ برگشتی هم نیست… دکمهٔ «غلط کردم» این راه کجاست…؟ چرا خدایی نیست…؟! (دستهایش را جلوی چشمهایش میگیرد، اشکهایش را میپوشاند)
— حالت خوبِ خوب است…
قضیه همین است… تازه داری میفهمی…
— نه! یعنی من نباید خدا داشته باشم…؟ من نباید امام حسین داشته باشم…؟
— نمیدانی چه چیزی فهمیدهای… چیزی سراغت آمده که به جای اینکه به استقبالش بروی، انکارش میکنی و میخواهی برگردی عقب… پلهای پشتِ سرت هم خراب شده… تازه میخواهد وجود بجوشد… اینجا فلسفه میخواهی… هایدگر بخوان… تا شاید بتوانی به استقبال آنچه آمده بروی…
— هایدگر…؟ فلسفه…؟ گمشدهٔ من اطلاعات و گزارهها نیست… هر چه میخواهد باشد؛ من امیدی به هایدگر ندارم…
این استیصال را چه کنم…؟
میدانی؛ از تمام نوشتهها و حرفهایم بدم میآید… همهشان را مرده میبینم… در پسزمینهٔ همهشان ندایی جاریست و آن اینکه «نگران نباش! هنوز هم راه برونرفتی هست! بیا تا بررسیاش کنیم…». و من دیگر آنچه امید میدهد و میگوید راهِ برونرفتی هست را نمیتوانم باور کنم…
— همین است… من هایدگر را به مثابهٔ یک برونرفت و فرار از این که فهمیدهای، نمیگویم… دقیقاً برای اینکه بتوانی به استقبال همینکه فهمیدهای بروی و بتوانی در همین موقعیت بمانی گفتم…
با آن چیزی که با هایدگر خواندن شاید بفهمی، نوشتهها و حرفهایت از تنگی و سربستگی خارج میشوند و رو میکنند به سوی یک پهندشتِ بیخداوند… و اینگونه زنده میشوند… این دردها که میکِشی سکراتِ آن تولّد است…
…
…
…
— میدانی؛ من در این سالها فقط و فقط وقتی را واقعی میدانم و احساس میکنم در آن وقت حاضر و سرِ جا بودهام که گویی کسی به من چیزی میگفت و من مینوشتم… فقط و فقط آن موقعیت و آن دقایق را که گویی چندان دستِ من نیست و چیزی را میسازم که برای خودم تازه و نوست، زنده مییابم… و میدانی؛ بخواهم و نخواهم همه چیز جز آنها را پوچ مییابم و به همهشان کافرم… ادعای کافری نمیکنم… این چیزی است که هستم و نمیتوانم از آن فرار کنم…
آری، هیچ چیزی تحتِ سیطره و مالِ من نیست و من هیچ ندارم، فقط میتوانم بنشینم به انتظاری که چه سراغم میآید…
من فقط این نجوای جاری و هر لحظه نوشَونده در عالَم با خودم را میتوانم باور کنم…
— و تفکر همین است… آری، فقط میشود تفکر کرد… هیچ جا هیچ خبری نیست… و تنها میتوان منتظر ماند تا چه میآید…
…
…
…
— انگار دوباره با این حرفهایمان، به جای آنکه به آن گشودگی و امتداد نظر کنیم و در فکر فرو برویم، تکلیف را معلوم کردهایم و قضیه را فهمیدهایم…
— شاید… قضیه همین است دیگر… بیا با همین نسبتی که امیدی به هایدگر نبستهایم و نمیخواهیم هایدگرخوان و هایدگردان بشویم و میخواهیم در نهایت حرفهایش را دوباره گُم کنیم و با دَشتی گسترده و امتداددار روبهرو شویم، هایدگر بخوانیم…
…
…
…
— با این اوضاع چه برایمان باقی میماند؟
— هیچ…
— چه میتوان کرد؟
— انتظار…
— حاصلِ آن انتظار چه خواهد بود؟
— هیچ…
۹/۷/۱۴۰۲
@mosavadeh
آیا میتوان قاصدکی را دید و دلگرم شد؟
یا باز نجوای همیشگیات را خواهی گفت که: قاصدک چه ربطی به مسائل و مشکلات دارد؟
پس چرا این سه قاصدک که به هم چسبیده بودند و فرو میافتادند، مرا دلگرم کردند…
میشود دروغی به هم بگوییم که از همهٔ راستها راستتر باشد…؟
میشود من به تو و تو به من، به دروغ بگوییم «هستم»… و بعد ناگهان ببینیم هستیم و دلمان گرم است به بودن هم…
و فردا هم به دروغ بیاییم و بعد ببینیم که: عه! آمدهایم و باز دلمان گرم است…
من که همهٔ راستها را آزمودم و دیدم همه دروغ و سردند… پس چرا این بار پای یک دروغ نایستم و سپس ببینم از همهٔ راستها گرمتر است…
میگفت اسم اعظم خدا استقامت است، و بگذار جز این را نتوانم قبول کنم: جایی که به دلیلی و برای چیزی استقامت میکنی خدایی نیست…
و مگر خانهٔ خدا را ندیدهای… تا دمِ درش که رفته باشی، پر شکوهست و همینطور هم هست… اما واردش شو؛ خواهی دید خانهٔ خدا خالیست… و دیگر نه مقصدی و نه راهی را میدانی و نه جای پایی و دستگیرهای میبینی…
اگر بپرسم میتوانی استقامت کنی…؟ خواهی گفت نه… و راست هم میگویی…
اما میپرسم:
میخواهی استقامت کنی…؟
بیا و به دروغ بگو آری…
@mosavadeh
سلوک در زمانه نیهیلیسم.mp3
28.88M
🎧 سلوک در زمانهٔ نیهیلیسم
🎙 حجتالاسلام نجاتبخش
⏱ زمان: ۴۶ دقیقه
🗓 ۱۱ مهر ۱۴۰۲
@varastegi_ir ๛ وارَستِگی
شرح نکته ۲۲ کتاب "در انتظار زبانی در وصف انقلاب اسلامی"
هدایت شده از ๛ وارستگی ๛
💠 اين است سلوک حقيقی در اين تاريخ
🔸 نکته ۲۲: گفتم و باز میگویم: انقلاب اسلامی محل آشکارشدن و گشودگي حقيقت اين دوران است، رخدادی است که ما بدان تعلق داريم، نه آنکه آن رخداد به ما تعلق داشته باشد، تا بخواهيم به عنوان ابزار از آن استفاده کنيم که در آن صورت، از کارکردِ اصلياش خارج ميشود و از حقيقت خود فرو ميافتد.
🔹 ولي اگر مجال دهيم تا به وسيلهي حقيقتي که در بستر انقلاب اسلامي ظهور کرده است، فراخوانده شويم، مظهر ارادهي الهي در اين عالم خواهيم شد و يگانگي بين خود و حقيقت را در خود احساس مينماييم و اين مرگِ نيهيليسم است.
🔸 کافي است با آزادشدن از کثرات و از خودخواهي و خودبيني و خودرأيي، اجازه دهيم نداي بيصداي انقلاب اسلامي به گوش جان ما برسد، در آن صورت متوجهفراخواني آن خواهيم شد.
🔹 و اين است سلوک حقيقي در اين تاريخ، وقتي خود را در معرض نفحهي حقيقتِ دوران خود قرار دهيم و صدای هستی خود را بشنویم تا دیدنی شروع شود که در آن دیدن، تعیّن حضور انوار الهی را در اخلاص مردانی همچون شهید محسن حججی و حاج قاسم به تماشا بنشینیم.
🔸 این دیدن، تفکری را به ما عطا میکند که افضل از هفتاد سال عبادت است. تفکرِ احساس حضور حق و اُنس با او در همهجا و همه وقت.
🔺 @varastegi_ir
هدایت شده از جیم
هیچ صحنهای زیباتر
و تماشاییتر از
حالت گونهها
و اخم ابروی مردی نیست
که در وسط گسترهی آفتابی صحرایی
راست و استوار ایستاده است
و منتظر، چشم بهافقِ دور
انداخته است
و بهنشان از حیرتِ
جانکاهِ درونش
باد
بهسر و صورتش میوزد
و موهای گندمیاش را
که نشان از پختگی دارد
همدست محاسنش
به اینسو و آنسو میبرد.
آسمانی پهن
دورتادور او را فراگرفتهاست
و بخوبی
فشار دیدگان آسمان را
بَر، بر و دوشش
احساس میکند.
در آن گستره
هیچچیز نمیتواند
دیدِ او را حد بزند.
او اینگونه
با تماشای
میلیارد ها ذره
که بهزیر پایش
کشته و بیجان افتاده است
و با دست توانمند باد
جابجا میشوند
سخن آسمان با خود را
در مییابد؛
او هیچچیز نیست
و از همین طریق
از هر توجهی بهخود
بیزار است.
و از سویی
وقتی که تمامقد
خود را
یگانه آینهی
پهنهی صحرا
وقتی که بر روی بلندترین،
فراز آمدگیِ شنها
راست قامت
ایستاده است
میبیند
در مییابد که خود
همهچیز است.
و ایندو را که
حیرت در درونش
جمع آورده
میتوان در لختی دستانش
که به عقب و جلو
همگام گامهایش
افشانده میشوند
دید.
از طرفی
لبخندِ
تک تکِ اجزایِ
ریز و درشت صورتش
او را
انیس دل هر بیننده میکند.
و آنها که تیزبیناند
خبر ملاقات شیرینی
میانه میدان افقها
در وجودش میخوانند
ملاقاتی که
اجابتِ
پرسشِ
هر حیرانِ
دور
و یا نزدیکافتادهای است.
او قرار دلِ
بیتاب و قرار هاست
و از همینجهت
او نه یک ناظر
و تماشاگر
بلکه یک گوشسپرده است؛
او میتوانست در میانِ جمع،
یکی از
خیل تماشاچیان
و بدنهای متراکم باشد.
ولی در نظرش
این گوش سپردن
بسی
گیراتر
و باورپذیرتر آمده.
چرا که
هرگاه صدای جمعی را از دور شنید
به خواست و تمنای آنها
نزدیکتر شد
و خواست تا
لبیکگو
و اجابتِ
چنین تمنایی باشد
و حقیقت این تمنا را
با مقاومت
زمینِ زیر پا
که او را به جلو میراند
در میان میگذارد.
اما در درنگی
خود را پا در هوا
و معلق
احساس میکند
و این لحظه
تدارکِ دیدار است
او دارد امتحان میشود
چرا که دیگر
هیچصدایی نمیشنود
و یکه و تنها
و غریب است
هرم آفتاب شدیدتر شده
زمین دیگر
عمق دریایی است
که هر استخوانی را میشکند.
و ظلماتِ پیدرپیاش
هر روح استواری را
از پا در میآورد.
باد بیجهت
از هر سو میتازد
و هیچچیز
راهبر نخواهد بود.
و اگر پایداری
بیدلیل نباشد
همهچیز تکذیب میشود
یاس دل را پر میکند
و ترس، بخل میورزد
دل میلرزد
و درِ روزنه امید را میبندد.
روزنهای
که قرار است
یک لحظه بعد
در عمق تاریکیها
بچشم آید
تا دستی از آن برآید
و دستگیرِ غریق شود.
و او
که ترسیده باید
پا در مهیبترین
و تهیترین
لحظهی زندگی بگذارد.
Eitaa.com/jeeeem
آنگاه که چشمها و تصاویر فرو میریزند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
إقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَىٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿١٤/اسراء﴾
بخوان نوشتهٔ وجودت را، دیگر امروز خودت برای حسابکشیِ خودت کافیستی.
گویی قیامت -نه چنان که پندار ماست روزی از روزهای تقویم، که- آن نقطهای است که انسان با خود روبهرو میشود و دیگر -بیآنکه خودش یا دیگری را فریب دهد- هر آنچه هست را ممکن میشود که بخواند و میخوانَد.
اما عجیب است؛ باید پرسید چرا به خودمان دستور داده میشود که کتابمان را بخوانیم؟ چرا برایمان نمیخوانند؟
گویی در مناسبات دنیایی و پیش از دگرگونیِ رستاخیز، انسان خودش را از چشم دیگران یا از نگاه مشهوراتِ زمانهاش میبیند و نمیتواند و ممکن نیست خودش کتاب وجودش را بخواند. اما نقطهای پیش میآید که آن چشمهای غائبانه از میان میرود و دیگر میتواند -و البته دیگر فقط میتواند- خودش را زنده و حاضر ببیند.
… @mosavadeh