🔴 #تذکر_کپسولی
💠 #گَرد داخل کپسول، #تلخ است اما پوشش کپسول، خوردن آن را آسان کرده و مانع احساس تلخی آن توسط #بیمار میشود.
💠 در زندگی مشترک باید سعی کنیم تذکرمان به همسر، #کپسولی باشد.
💠 اگر لازم شد گاهی به همسرتان #تذکر جدی دهید، اولا حتیالمقدور تذکر خود را #طولانی نکنید بلکه خیلی کوتاه بیان کنید تا زمینه پذیرش در همسرتان ایجاد شده و نیز زمینه #لجبازی در او کمرنگ شود.
💠 ثانیا تذکر خود را خیلی #نرم و با ژست مهربانانه بیان کنید تا #تلخی آن، برای همسرتان #شیرین گردد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال896
سلام صبحتون بخیر
خوبید ؟
من نیاز به مشاوره داشتم میتونین کمکم کنین؟
شوهرم حدود دو ساله به مواد مخدر مبتلا شده خیلی کارا کردیم که ترک کنه حتی کمپ هم بردیمش اما باز برگشت خیلی خسته شدم خانواده اش خیلی نصیحتش میکنن اما بیشتر لج میکنه و میره با دوستاش خودشم دوست داره پاک بشه اما دوستاش باز وسوسه اش میکنن و اراده اشو متزلزل میکنن نمیدونم چیکار کنم با خودم میگم برم طلاق بگیرم اما بعدش میگم مهر طلاق رو پیشونی دخترم میخوره اگه هم بمونم مهر پدر معتاد رو پیشونیشه نمیدونم چیکار کنم میشه راهنماییم کنین البته دوست دارم پاک بشه چون خیلی مهربون و ساده است و هر چی بلا سرش میاد از سادگیشه
مشاور✍
چی شد که برای اولین بار سمت مواد رفت
ایشون شغل وکارش چیه!.؟
کاربر🖍
فک کنم به خاطر دوستاش ایحور شد بیکارن متاسفانه
قبلا یه کم دنبال کار میرفت اما همه جا یا نمیگرفتن یا هم میگرفتن بعد پولش نمیدادن کلا همه بهش میگن بدشانس و کم شانس دیگه دلزده شد و الان یه ساله که به هیج وجه سر کار نرفته
دوستاش ولش نمیکنن خودشم تلاش نمیکنه دنبالشون نره.البته دوستاش اقوامن و بخواد نخواد میبینتشون
چند بار هم خطشوو عوض کرد اما باز همشون شمارشو گیر آوردن و بهش زنگ زدن
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
خدمت خواهر خوبم و سپاس از اعتمادتان
متاسفانه بلای خانمان سوز اعتیاد وقتی گریبانگیر کسی میشه دیگه رهایی ازش خیلی سخت و مشکل هستش مگه اینکه طرف یا خیلی بهش بر بخوره وبه قولی گفتنی خیلی بسوزه ویا اینکه اراده ای قوی داشته باشه و مطمئن باش که اگه خواست قلبی خودش نباشه صد بار دیگه هم بیریش کمپ همون آش و همون کاسه است چون به محض اینکه میاد بیرون دوباره همون محیط همون دوستان همون فضا و همون وسائل براش تداعی کننده است و خواه ناخواه به طرفش کشیده میشه نصیحت و حرف و غر هم اصلا کاربردی نداره چون اون فقط به نیاز بدنش فکر میکنه به درد خماری که می کشه حالا به لذتی که شاید براش داشته باشه
تو این مسیر اگه میخوای که ادامه بدی ودر کنار همسرت باشی و کانون خانواده رو حفظ کنی باید بسیار صبوری کنی و قبول کنی که این بنده خدا مریض هستش وتو باید بتونی پرستار خوبی باشی و قبول کن که با غر و لند و دعوا کاری از پیش نمیبری وفقط اوضاع را بدتر میکنی و فضای زندگی رو متشنج میکنی والبته از این طریق آسیب بیشتری به فرزندت و خودت و حتی همسر بیمارت وارد میکنی برای ادامه باید آستانه تحمل رو بالا ببری تا ساید بتونی کمکش کنی ایشون بعد از کمپ رفتن باید کلا محیطش عوض بشه دیگه وسایل مصرف رو نبینه و دوستانش رو هم نبینه و اصلا بیکار نباشه باید مشغول باشه تا دوباره هوس نکنه و حتما اهل ورزش باشه تا این آلودگی از بدنش خارج بشه
این مبارزه همتی مردانه می طلبد و صبر ایوب
براتون آرزوی توفیق دارم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستوچهار
چون دارم حال و روزتو میبینم ... شیدا- خب حالا تصمیمی که میگی خودت گرفتی چیه؟ - پیشنهادشو قبول می کنم ... شیدا- نه دیوونه آخه این چه کاریه؟ - اینکارو می کنم ... شیدا- خب اون که دیگه چیزی بهت نگفت ... در واقع تو همونجا تو خونه اش جوابشو بهش دادی ... - خب میتونم بگم قبول می کنم ... ولی مطمئنم اگه به مرتضی علیپور بگم به محمد نمیگه و من اومدم از شما نظر بخوام ... شیدا- عاطی تو نباید این کارو کنی ... عصبی شدم. - اخه چرا؟ شیدا- نمیدونم ... ولی نباید اینکارو کنی ... ببین همه چی یکم مشکوکه ... اخه تو چطور به این راحتی بهش اعتماد می کنی؟ - چیش مشکوکه؟ شیده- همینکه الکی و با دروغ کشوندنت اونجا ... اون ازت همچین چیزی خواست ... نمیدونم ولی شاید قصدی دارن
دیدن تو طرفدارشونی می خوان ازت استفاده کنن ... - تو چطور می تونی اینقد بدبین باشی؟ من خودم با این چشمای خودم حال و روز محمد رو دیدم ... عصبانی شدن مرتضی رو دیدم ... شیده- مگه نمیتونن نقش بازی کنن؟ - واای این حرفا چیه؟ میخواد چیکار داشته باهام؟ کوچکترین کاری که کنه ابروی خودش میره ... میدونی داری راجع به کی حرف می زنی؟ اره اگه خواننده دیگه بود خودمم می ترسیدم ولی این محمد نصره ... شیدا دستم رو که می لرزید گرفت و فشار داد. لحنشون مهربون شد. کلی باهام حرف زدن. هزار و یک دلیل اوردن که نباید اینکارو کنی ... برا خودت بد میشه ... من قانع شدم. واقعا قانعم کردن با محبت. اگه می خواستم لج کنم حرفاشونو قبول نمی کردم. دیدم حرفاشون درسته. بیخیال شدم. ریسک بزرگی بود. نمی شد روش حساب باز کرد. از ذهنم انداختمش دور. راست می گفتن این رمان و قصه نبود ... زندگی واقعیم بود ...
*** محمد با شنیدن صدای اذان به خودم اومدم و سر بیچاره ام رو ازحصار دستای پر زورم خلاص کردم. خدایا من چه غلطی کردم؟ از وقتی رادمهر رفته فقط به این فکر کردم که چرا این افکار و جملات توی ذهن و دهنم اومد؟ هیچی نمی فهمیدم ... هیچ جوابی براش نداشتم. گیج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همین حالم و دارم دیوونه میشم ... از جام بلند شدم. توی تاریکی نگاهم به مرتضی افتاد که طاق باز روی مبل خوابیده بود. خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم. - مرتضی ... داره اذان میگه ... نماز نمی خونی؟ یه تکونی خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بیفته روی پارکت. مرتضی- محمد. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو می خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبیدم تو صورتش. - خاک تو سرت. ماه رمضون تموم شد نماز خوندن های تو هم تموم شد ... مرتضی- الان پا میشم ... الان ... کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابید. خندیدم بهش. بیخیال رفتم توی آشپزخونه و وضو گرفتم. نمازم رو توی استدیو خوندم.
بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روی صندلی پشت سیستمی که مازیار باهاش کارای ضبط رو انجام میداد نشستم. روشنش کردم و آخرین کار رو پلی کردم. داشت تحریرام خوب در میومداا ... این مرتضی احمق خرابش کرد ... صدای اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضی و بعدش صدای حرفای من و کتکم به مرتضی بعد از مدت ها خنده ای از ته دل رو به لبم آورد. دوباره یاد رادمهر افتادم. تسبیح آبی فیروزه ای رو که اغلب دور مچم می پیچیدم رو درآوردم و بهش یه بوسه زدم. - خدایا ... یه بار. فقط یه بار دیگه خواسته ام رو مطرح می کنم ... اگه نشد دیگه کلا بیخیال این روش می شم ... توکل به خودت ... رفتم بیرون و گوشی مرتضی و خودمو از روی اپن برداشتم و برگشتم توی استدیو. از توی گوشیه مرتضی شماره رادمهر برداشتم. با هزار امید و آرزو قفل گوشیمو باز کردم تا شاید از طرف ناهید زنگی ... اس ام اسی چیزی باشه ... ولی دریغ ... پوفی کردم و نشستم روی صندلی. یه چنگی میون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... - سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پیش متاسفم ... ولی حالا که اتفاقی همچین چیزی رو گفتم بازم میخوام ازتون بخوام که کمکم کنید ... برای آخرین بار ... محمد نصر ادبیاتم تو حلقم. فرستادمش و یکم منتظر موندم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠﷽💠
🔴#قضاوت_عجولانه
💠 ﺯﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ #ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﺍﻱ!
💠 ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ #ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. #ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ! ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺑﺎ #ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ؟! ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ #ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ #ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ.
💠ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ #ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ #ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ !!
💠 #ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ #ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ.
💠 ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﯾﺒﻨﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﺎﯾﺪ #ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ!
✅ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺯﯾﺎﺩﻧﺪ "
ﻭ
✅ ﺷﯿﺮ ﺻﻔﺘﺎﻥ " ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕چنین شوهرانی عشق را در زندگی می کشند ؟ (قسمت سوم)
3️⃣ شوهران بی مسئولیت؟!
این شوهران فراموش کرده اند که مراحل نوزادی، نوباوگی، کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشته و فرد بالغی شده اند و ازدواج کرده اند. خانواده تشکیل داده اند و صاحب فرزند شده اند. لذا در تصمیم گیری ، اجرا، و پاسخگویی نسبت به وظایف و مسئولیت های منزل خود را عقب کشیده اند و چون حبابی خود را رها کرده اند. هنوز در پی لذت طلبی انفرادی خود هستند. اینها برنامه ها و دل مشغولی های خود را بدون توجه به خانواده و همسرشان دنبال می کنند. بدون توجه به به مسئولیت هایی که باید بپذیرند و نیازهایی که خانواده به آنها دارد، به دنبال پارتی ها، تفریحات، مسافرتها، کوهنوردی، فوتبال، استراحت، خواب، تلویزیون و فیلم و سینما، موسیقی و دوستان و کارهای انفرادی مربوط به خود هستند. آنها همیشه چون میهمانی بر سر سفره آمده منزلشان اگر وقت کنند حضور می یابند و رنجهایشان را به خانواده می ریزند و لذتهایشان را بیرون از خانواده تقسیم می کنند. این افراد گاهی تصور می کنند با دادن پول زیاد به خانواده می توانند، آنها را رها کنند. با یک پلی استشن ، با یک رایانه و اینترنت و ...، سعی می کنند همسر و فرزندان خود را به خودشان وابگذارند. و نسبت به مسئولیت در قبال همسر و تربیت فرزندان شانه خالی می کنند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕اولین ملاک انتخاب همسر برابری است.
➖دنبال ازدواج نا برابر نروید. زیرا دوران آن به سر آمده است.
➖معنی ازدواج برابر این است که همه چیزتان باید نسبتا با هم برابر باشد.
➖از سنتان گرفته که بیشتر از 5 یا 7 سال فاصله را اصلا توصیه نمی کنند تا زیبایی و چهره¬ یتان.
➖لطفا وقتی که خودتان یک چهره معمولی دارید به دنبال یک زن بسیار زیبا نروید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕یک انسان سالم،نه خواهان پذیرش کورکورانه توسط دیگران و نه خواستار عشق بدون قید و شرط است.
➖بلکه جویای درک و فهم شدن بوسیله دیگران است که البته بسیار بسیار متفاوت از تایید و تصویبی است که یک انسان بیمار به آن نیاز دارد.
➖زیرا یک انسان سالم برای حرمت نفس خود به دیگران وابسته نیست و حقیقت را درباره خویشتن میداند فقط میخواهد بوسیله دیگران آن را درک و لمس کند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیستوپنج
دادم رفت ته میز ... حالا کو تا این بیدار شه و تکلیف من رو روشن کنه. چراغ گوشیم شروع کرد به چشمک زدن. شیرجه زدم سمتش. پس اونم بیدار بود. نوشته بود. رادمهر- آبرو و آینده من به جهنم ... فکر آبروی خودتون رو هم نمی کنین؟ دیگه ناامید شدم. نوشتم- حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آینده شما رو نکردم. منو ببخشید. فقط این قضیه بین خودمون بمونه. البته نمیدونم چرا ولی به شما اعتماد زیادی دارم. موفق باشید قصه نوشتم یا اس؟ بیخیال بابا ... سندش کردم. - نشد ... گند زدی محمد ... فکر کردی به هر کی اشاره کنی میاد طرفت؟ نه میبینی که به این یکی التماس هم کردی ولی قبول نکرد! نشد ... گوشیو پرت کردم روی صندلی رو بروییم. بلند شدم تا از در برم بیرون. آخرین لحظه جلوی آیینه توقف کردم. هنوز کاملا خودم رو دید نزده بودم که دوباره دیدم چراغ گوشیم داره چشمک میزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشید. دستم رو گذاشتم روی دستگیره تا در رو باز کنم ولی منصرف شدم. یاد دستای ناهید افتادم که یه روزایی همین دستگیره رو لمس می کرد.
خم شدم و جای دستشو بوسیدم و بی اختیاربرگشتم سمت گوشیم. اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر- قبوله ... من به شما کمک می کنم ولی نه به خاطر خودم ... برای اینکه شما به عشقتون برسین ... ولی خانواده ام نباید چیزی بدونن. هیچی ... انگار همه دنیا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم. روی جمله “ به عشقتون برسین “ توقف کردم ... عشقم؟ من تعریفی ازین واژه ندارم ... ناهید رو خیلی خیلی دوست دارم وبدون اون خیلی تنهام ... جاش کنارم خیلی خالیه ... چون سالها دوسش داشتم ... ولی نمی تونم اسمش رو بذارم عشق ... عشق یه چیزی خیلی فراتره ... خیلی مقدسه ... عشق مال کتاباس ... تو قصه هاس ... اصلا وجود خارجی نداره و منم تا حالا همچین چیزی ندیدم ... حالا بیخیال ... خدای من این دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضی بودم و مطمئنم که کمکم می کنه تا ناهیدو برگردونم ... نوشتم - شما لطفی به من می کنید که در ازاش فقط میتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که این دنیا و اون دنیا تو بهشت خدا باشین ... نوشت رادمهر- ممنون ... فقط یه مشکلی هست ... نوشتم- چه مشکلی؟
نوشت- دانشگاهم نوشتم- میخواین برین ترم سه؟ نوشت- بله نوشتم- اون با من ... حداقل کاریه که میتونم براتون انجام بدم ... دیگه چیزی نگفت. شخصیتش برام عجیب بود. - خدایا میگن هیج کاری تو دنیا بی حکمت نیست ... اینم نمونه اش ... یعنی ناهید برمی گرده؟ از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. از استدیو زدم بیرون و حریصانه به خونه ام خیره شدم. یه روزی با خانوم خونه ام اینجا رو پر از عشق می کنیم ... هر ثانیه هر روز و هر شب ... رفتم تو اتاقم و یه حوله انداختم رو شونه ام و زدم بیرون. نگاهم افتاد به مرتضی ... بیدار شده بود. بهش یه لبخند زدم و کنارش نشستم. با کلی ذوق براش تعریف کردم که رادمهر قبول کرد. دوباره دهن این باز موند. یکی میخواد فک اینو جمع کنه حالا. کم کم رنگ سفیدش به صورتی متمایل شد ... بعدش سرخ ... هی داشت کبود و کبود تر می شد ... ای بابا نمیره یه وقت؟ یهو منفجر شد ... از رو مبل بلند شد. با صدایی که تا حالا بلندتر از اون رو نشنیده بودم سرم داد زد
مرتضی- تو غلط کردی به گوشیه من دست زدی و شمارشو برداشتی؟ اوهوع این چرا اینقدر عصبانیه حالا؟ نکنه واقعا خوشش میاد؟ حوله ای رو که روی دوشم بود رو کشیدم و گرفتم دستم و فرار رو برقرار جایز دونستم. بی توجه به حرفای مرتضی رفتم سمت حمام. از پشت دستشو کوبید روی شونه ام و محکم برم گردوند ... بلندتر فریاد زد مرتضی- مگه با تو نیستم؟ عین گاو سرتو انداختی پایین داری میری ... برای چی داری با زندگی دختر مردم بازی می کنی؟ اونم دختر به اون سادگی رو ... فقط نگاهش کردم ... حق داشت ... چی می گفتم؟ چی داشتم که بگم؟ دستشو پس زدم و رفتم تو حموم. حالم از خودم بهم می خورد. چقد من پست بودم. ولی حالا که اون قبول کرده بود منم پس نمی کشم ... جبران می کنم فداکاریشو ... لباسامو کندم و رفتم زیر دوش ... نیم ساعتی توی حموم بودم. خودم رو خشک کردم و لباسامو رو پوشیدم و اومدم بیرون. مرتضی نبود. دونه اتاقها و آشپزخونه و دستشویی رو نگاه کردم. پس رفته بود. با حوله گیر موهام بودم که زنگ به صدا در اومد. رفتم و از چشمی بیرون رو نگاه کردم ... علی بود ... در رو باز کردم. عین میرغضب داشت نگاهم می کرد. فهمیدم مرتضی جریانو بهش گفته. کشیدمش تو
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨💚✨
نذر استغفار کردم برای آمدنش😔
هرجمعه لحظه به لحظه آمرزش میخواهم📿و
برای هر گناهی که ثانیه ای
در آمدنش تاخیر می اندازد😓
🙏العَجلَ العَجلَ یا مولایَ 🙏
🙏یا صاحِبَ الزَّمان🙏
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
‼به آمریکا حق بدین
🔹 دلشو به اسرائیل خوش میکنه
اما #سپاه میاد و دورش موشک می چینه
🔹 پهپادهای فوق مدرن به منطقه می فرسته
اما #سپاه هک میکنه و غنیمت میگیره
🔹داعش به منطقه می فرسته
اما #سپاه نابودش می کنه
🔹 نظامیاش را که توی دنیا هیچ کس جرات نداره بهشون نگاه چپ بکنه به منطقه می فرسته اما #سپاه دستگیر می کنه و اشک شونو در میاره
🔹دلشو به یه عده بمب گذار تروریست خوش می کنه که امنیت ایران رو خراب کنن اما #سپاه با موشک، کولونی شونو تو عراق و سوریه میزنه.
🔹 دلشو به آمد نیوز خوش میکنه، که ییهو می بینه اطلاعات سپاه، مستند #ایستگاه_پایانی_دروغ رو روی آنتن میاره و حیثیت همه ی سرمایه های آمریکا را می بره و میاندزدشون به جون هم ...
☝قبول کنید دیگه چاره ای نداشت جز اینکه بگه سپاه سازمان تروریستیه، آخه فقط همین یه گزینه سالم روی میزش مونده بود
بیچاره اینم به فنا داد رفت...
#من_یک_سپاهی_هستم
#سپاهی_به_وسعت_یک_کشور
@onlinmoshavereh
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸