eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕تنها زمانی که از شما درخواست می شود کمک کنید. ➖فکر نکنید که دیگران می خواهند شما مشکلاتشان را حل کنید و یا اینکه شما صلاح شان را بهتر می دانید. فقط آماده باشید و هرگاه از شما کمک خواستند وارد عمل شوید. ➖به مشکلات دیگران اهمیت دهید اما بی طرف بمانید. بگذارید دیگران بدانند که وقتی با مشکلی روبرو می شوند شما واقعا به آنها اهمیت می دهید اما گرفتار مشکلاتشان نمی شوید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
سوال918 سلام وقتتون بخیر برای مشاوره نوبت میخواستم بنده دختری ۲۰ ساله هستم ... نزدیک به ده ماه هست که با فردی ارتباط دارم و ارتباط جهت اشنایی و ازدواج هست... بنده تهران و ایشون مشهد هستن ... در این مدت چند مرتبه ایی هم دیگه رو دیدیم و ملاقات داشتیم... ایشون قصدشون واقعا ازدواجه ولی شرایطش الان جوری نیست که بتونن بیان برای خواستگاری شرایطشون: (۲۵ سالشونه.فرزند دوم خانواده هستند.ارشد حقوق قضایی و الان درگیر پایان نامه ارشدن.مسکن دارند.پدرشون بازنشسته و املاک دارند‌ ازمون قضاوت سال ۹۵ شرکت کردند اما دز یک مرحله اش رد شدند متاسفانه امسال مجدد شرکت کردند و منتظرن تا نوبت مصاحبه علمی بهشون داده بشه و الان در حال حاضر برای شهریه های دانشگاهشون‌و مخارج خودشون مجبور شدند نزدیک به دوماهی میشه در هتل کار میکنند ...) ایشون چون‌درس میخوانند سربازی نرفتند و اگر در آزمون قضاوت و مراحلش قبول شوند نیازی به سربازی ندارند و اگر کارشون درست بشه حتما برای خواستگاری پا پیش بزارند و از طرفی خانواده ها از این رابطه مطلع نیستن از طرفی موندم بر سر دوراهی. چون شرایط آقا فعلا مناسب نیست نمیشه در جریان گذاشت از طرفی علاقه ام ب این آقا از طرف دیگر داشتن خواستگارهای ایده آل و مناسب باعث تردید و بلاتکلیفی ام شده راهنمایی کنید چه کنم؟ پاسخ ما👇 سرکارخانم@شمس مشاور خانواده با سلام متاسفانه در این زمانه فضای مجازی معضلی شده برای فرصت سوزی و بر باد دادن عمر مفید جوانانمان تا بهترین سالهای عمر خودشون رو در فضای مجازی هدر بدن واحساسات پاک خودشون رو بیخودی خرج کنند و اصلا از آن نتیجه ای نگیرند واز این طرف هم چون دل به دیگری دادن (البته این مورد بیشتر در مورد دختر خانمها صدق میکنه)و دیگه نمیتوانند به خواستگاران واقعی فکر کنند اسیر مجاز میشوند و بهترین دوران عمر خودشون رو از دست میدن و وقتی به خودشون میان که دیگه دیر شده عزیزم برای ازدواج خیلی از موءلفه ها رو باید در نظر بگیریم از جمله اینکه هردو از یک منطقه جغرافیایی باشند واز نظر فرهنگی با هم یکی باشند تا همدیگه رو درک کنند هم زبان باشند تا متوجه منظور و بیان همدیگه بشوند دیگه اینکه این اقا پسر اگه قرار باشه ازدواج کنه خب باید با مشورت و همفکری خانواده اش باشه واین رو هم بدون که هر خانواده ای از دور و نزدیک بالاخره یه گزینه هایی برای خودشون دارند که شناخت کامل به او دارند پس مطمئن باش که خانواده موافقت نمیکنند گذشته از آن اینگونه ازدواجها چون همراه با شک و تردید هستش که نکنه طرف با دیگری در ارتباط بوده خیلی نمیتونه موفق باشه و طبق آمار بیشتر این ازدواجها با شکست مواجه میشوند وبه طلاق منجر میشوند پس لطفا عاقلانه فکر کن وبه این قضیه که بنا به گفته خود شما معلوم نیست تا کی قرار کش پیدا کند تازه معلوم نیست آیا بعد بر طرف شدن مشکلات اصلا خواهان شما باشه یا نه و اگه هم بشه کلی مشکل سر راه بهتره که فرصت سوزی نکنی و موقعیت های خوب خودت رو از دست نده ویکی از گزینه های خوب رو در نظر بگیر و اینده خودت رو بساز به همین دلیل هم بهتره که از الان این ارتباط رو قطع کنی تا از لحاظ روانی آمادگی پذیرش فرد دیگری را پیدا کنی چون برای خانم این فراموش کردن کمی زمان میبرد اما آقایون راحت میتونند به رابطه دیگه هم فکر کنند دیگه اینکه خرج این احساسات بی پاسخ و فایده عاملی میشه برای شکست در زندگی متاهلی و فرد دچار اختلال جنسی میشود پس لطفا به خاطر خودت هم که شده ادامه نده وبه خواستگاران خوبت فکر کن تا انشاالله به نتیجه برسی گذشته از اینها اگه فرد معتقدی باشی میدونی که ارتباط نامحرم گناه است و عواقب خودش رو داره پس لطفا ادامه نده برات آرزوی عاقبت بخیری دارم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
محمد- مخمد؟ قبلا یه بار اینطور صدام کردی ... - ببخشید نمی دونستم ناراحت می شی.. یه لبخند خوشگل زد و رفت بیرون ... نفس راحتی کشیدم ... خدا رحم کنه ... حالا خوبه نیومد به من بپوشوندشون و از محمد نظر بخواد ... یه جای مطمئن بین وسایلای خودم قایمشون کردم ... تا شب گفتیم و خندیدیم و فیلم دیدیم و تخمه شکوندیم ... فرداش رفتیم پارک واسه شام ... یه شب هم علی اینا دعوت کردن خونشون ما رو شام ... فهمیده بودن مامان و بابای محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم ... بعد 3 روز حامد هم اومد ... دو روزی هم موندن و بعدش رفتن ... به من حسابی خوش گذشت ... خیلی خونواده باحالی بودن ... با مامان حسابی صمیمی و جیک تو جیک شدم. اونم که می دونست من همش لبو می شم همش آروم حرفای خاک بر سری دم گوشم می زد و من ... بعدشم کیف می کرد ... همش هم توصیه می کرد از اون لباس ها استفاده کنم و محمد رو اذیت کنم. عجیب بود والا ... شب ها هم که بهترین شبام بود ... محمد راحت می گرفت می خوابید. خب هم این که احساسی به من نداشت و هم این که بزرگ بود و می تونست خودش و کنترل کنه ... مثل من که بی جنبه نبود. تو این پنج روز خیلی بیشتر محمد رو شناختم ... خیلی خوش می گذشت بهمون ... باهام خیلی مهربون تر شده بود ... منم حسابی شلوغ می کردم و سر به سرش می ذاشتم..احساس می کردم خیلی چیزا تغییر کرده بین من و محمد ... خدا خیر بده همشون رو محمد هفته دوم اسفند ماه بود ... تقریبا آخرای کلاس شایان اینا بود و من هم باید بعدش بلافاصله میرفتم سراغ ناهید ... نمیدونم چرا دلم میخواست این کلاسا تا ابد طول بکشه ... دیر وقت بود ... به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نمیام. ساعت 12 بود. کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم ... سوئیچ رو انداختم روی اپن ... سر چرخوندم دیدم عاطفه tv می بینه ... همه چراغ ها خاموش بود و یه فیلم کمدی هم داشت پخش می شد.فقط نور tv بود که روی صورت عاطفه افتاده بود. صدا شو همچین بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد. رفتم جلو تر و یه سرفه مصلحتی کردم ... سریع سرش چرخید طرفم ... رفتم جلو ... به پام بلند شد در حالیکه خودم هم می نشستم. دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش ... عاطفه- سلام خسته نباشی ... - سلامت باشی ... نیم خیز شد. نذاشتم پا شه ... دوباره نیم خیز شد. عاطفه- بذار برات چایی بیارم ... دستش رو هنوز ول نکرده بودم. نذاشتم بلند شه دوباره. - هیچی نمیخوام کوچولو ... اومدیم دو دقیقه خودتون ببینیم ... خندید ... لپاش چال افتاد. سریع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان می گرفت. دستش رو هم ول کردم. می ترسیدم باز کار دست خودم و خودش بدم ... تازگیا بدجور داغ می کردم ... انقدر ذوق کردم.اصلا فیلم دیدنش یادش رفته بود ... سرم رو بردم عقب ... خودم رو کشیدم پایین تر.. - عاطفه؟ عاطفه- بله؟ حالم خوب نبود باز ... - من از فردا سه روز نیستم ... میخوای بری شهرتون؟ غلط می کنه بره ... مگه من میذارم؟... عاطفه- کجا می خوای بری؟ - از فردا ظهر می خوام برم صدا سیما. یه کار تیتراژ بهم سپردن. باید سه روزه تمومش کنیم. باید شبانه روزی کار کنیم. کمی سکوت کرد ... اصلا نگاهش نمی کردم ... می ترسیدم از نگاه کردن بهش تازگیا ... عاطفه- خب ... خب تو که استدیو داری ... - استدیوی من در اون حد پیشرفته نیست ... کار حساسیه ... باید تو اونجا کار کنیم و متاسفانه وقت نداریم. به خاطر همینه که 3 روز تمام باید اونجا باشیم. عاطفه- باشه ... هر طور که صلاحه ... ولی من دانشگاه دارم ... باید همین جا بمونم ... نفس راحتی کشدم ... چشام رو بستم و سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل ... درون خودم داشتم جست و جو می کردم دلیل حالم رو ... خسته بودم ... از صبحم سر پا بودم ... ولی حالا احساس آرامش عجیبی داشتم ... تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشید ... بعدش مو های سرم رو مرتب کرد ... لذت غریبی برد ... بی اراده لبخند اومد رو لبم ... عاطفه- بیداری؟ فکر کردم خوابی ... جواب ندادم. عاطفه- محمد؟ - محمد نه ... مخمد ... خندید. عاطفه- پاشو برو استراحت کن ... تا ظهر بیدارت نمی کنم..حسابی بخواب که قراره سرت شلوغ بشه ... بدون حرف بلند شدم ... - حال ندارم ... بیا کتم رو درآر ... باز خندید و گونه هاش ... ضربان قلبم رفت بالا ... بلند شد و... اومد طرفم ... نمیدونستم چه مرگمه ... داشت یکی از آستینام رو می کشید که دستش خورد به دستم ... اه لعنت به تو محمد ... چه مرگته آخه؟ اختیار داشت از دستم در می رفت ... کشیدم عقب. - مرسی خودم در می آرم ... طفلکی با تعجب نگاهم کرد ... سریع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم ... خودم داشتم خودم رو زندانی می کردم ... کتم رو در آوردم و پرت کردم روی زمین ... پریدم روی تخت دو نفره ام ... چنگی لای مو هام زدم و دراز کشیدم ... خسته و پریشون بودم ... سریع خوا
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
بم برد ... صبح پا شدم و تیز سر جام نشستم ... به ساعتم نگاه انداختم ... لباسم رو عوض نکرده بودم دیشب ... آخی کوچولو همونطور که گفته بود بیدارم نکرده بود ... ساعت 11 بود ... بلند شدم و رفتم بیرون ... فک کنم باز مشغول درس خوندن بود ... وسایلم رو برداشتم و رفتم حموم ... وقتی در اومدم دیدم چه سفره خوشگلی چیده رو زمین ... نگام کرد ... باز شال سر کرده بود ... فکر می کردم تو مدتی که مامان اینا هستن عادت می کنه ... عاطفه- سلام خوب خوابیدی؟ اخم کردم بهش ... چشاش گرد شد ... عاطفه- چی شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل ... داشت خنده ام میگرفت ولی مهارش کردم ... اومد جلوم ایستاد ... عاطفه- چی شده؟ میشه بگی باز چیکار کردم؟ سرش پایین بود ... آخ دلم هویجوری داشت ضعف می رفت یه ریز ... نخواستم ناراحتش کنم ... - آره میشه بگم ... باز شال سرت کردی ... عاطفه- خب آخه ... حرفشو قطع کردم. با ناراحتی مصلحتی ساختگی گفتم - لازم نیست واسم دلیل بیاری ... من تو رو مجبور به کاری نمی کنم ... اگه از نظر تو من اینقدر ... ادامه ندادم ... سریع با یک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشید ... عاطفه- آه ... بیا ... وای دلم می خواست فقط لپاش رو گاز بگیرم ... دیگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم ... دستم رو کوبیدم به پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم ... اونقدر خندیدم که دل درد گرفتم ... نگاهش کردم ... خندید. عاطفه- دیوونه ... بعدش رفت سر سفره نشست ... عاطفه- بیا یه چیز بخور ... این سه روز معلوم نیست یادت باشه چیزی بخوری یا نه ... حوله ام رو از دوشم کشیدم ... رفتم تو بالکن آویزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره ... - نگران نباش ... من به این جور کارا عادت دارم ... اصلا خوراکم همین کارای دقیقه 90 ایه.. شروع کردیم به خوردن ... انصافی خیلی چسبید ... خیلی گرسنه بودم ... بعد نذاشت سفره رو جمع کنم ... راهیم کرد و زدم بیرون ... ماشین رو تو پارکینگ صداسیما پارک کردم و رفتم تو استدیویی که قرار بود توش کار کنیم ... بچه ها همه اومده بودن ... رسیدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسی کردم ... 4 نفر بودیم ... مازیار- نگا ... یه فرش و موکت هم نذاشتن بشینیم روش ... می ترسن بخوابیم کارشون عقب بیفته ... نگو تهیه کننده برنامه ای که قراره واسش کاری بسازیم دم دره ... با دستپاچگی نگامون می کرد. تهیه کننده- الان میگم براتون یه چیز بیارن ... بعدم رفت ... 4 تایی بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ... من و مازیار و شایان و بشیر ... متن و شعر رو دادن دستم ... دیشب هم دیده بودمش ولی واقعیتش اصلا فکر نکرده بودم واسش ... همش می خوندمش باید یه لحن و ریتم و آهنگ توپ پیدا می کردم و بعد کار رو شروع می کردیم ... بچه ها مشغول تست دستگاه ها و آماده کردنشون شدن ... یه ساعت بعد هم برامون یه فرش آوردن و انداختن یه گوشه استدیو ... تقریبا دو برابر استدیوی من بود ... خیلی هم مجهز بود ... بچه ها رفته بودن تو دستگاه ها.منم هم به کار اونا سرک می کشیدم تا از دستگاه ها سر در بیارم و هم تو ذهنم دنبال یه آهنگ خوب بودم ... اونقدر راه رفتم و فکر کردم که نزدیک اذان مغرب شد ... نمی خواستم از سر باز کنم ... اگه می خواستم کلی آهنگ تو ذهنم بود ولی می خواستم یه چیز توپ درش بیارم ... دیدم فایده نداره نمی تونم تمرکز کنم ... رفتم وضو گرفتم و نمازخونه رو پیدا کردم و نماز مغرب و عشاء رو خوندم ... ذهنم یکم آروم شد ... برگشتم تو استدیو ... بچه ها همه کاراشون تموم شده بود ... منتظر من بودن تا ملودیم رو تنظیم کنم و کار رو شروع کنیم ... منم که مغزم هنگ کرده ... هرکی هم نظر میداد به دلم نمی نشست ... تا اینکه برامون شام آوردن ... نشستیم و داشتیم غذا می خوردیم و منم درگیر بودم ... هنوز نصف غذامو نخورده بودم که یه چیز توپ به ذهنم رسید و بی اراده زیر لب زمزمه کردم ... بعد یه بشکن زدم و بلند تر خوندم ... مازیار- عالی بود ... همه با هم و خودم زود تر از همه غذامون رو ول کردیم و دویدیم سرکار ... تمام شب تا صب و فردا صب تا شب رو سر کار آهنگسازی بودیم ... ملودیم رو کاملا تنظیم نکرده بودم..فقط یه طرح کلی داده بودم که ماکت اش رو بسازیم ... ضبط و خوندن اصلی رو گذاشته بودیم واسه روز آخر... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدايا🙏 تو را سپاس که بار ديگر چشمانم بر هلال 🌙 رمضان گشوده شد. خدايا🙏 تو را سپاس که عمرم به سر نيامد و ديگر بار در ميهمانی تو وارد شدم. خدايا 🙏 به من سعادت و سلامت عطا کن تا روزه‌ای با عشق بگيرم و فرمان تو را اطاعت کنم🙏 خدايا 🌙 ياری‌ام کن تا بر هر آنچه حرام است، در اين ماه، چشم و گوش ببندم و دست از هر آنچه تو روا نمی‌داری، بشويم. خدايا🙏 به من توان بده تا لحظه لحظه اين ماه مبارک را برای استغفر و رسيدن به حاجات خويش قدر بدانم و بهشتی را که در اين ماه ارزان و آسان در دسترس من قرار داده‌ای، به دست آورم 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
‍ سلام 😊🌹🌸🍃 چهارشنبه تون معطر به عطر خدا 🌸🍃🌸 دومین روز از ماه نور✨🌸✨ ماه دلدادگی💕 ماه عبادت🙏 از راه رسید🌸🍃 ان شالله دراین روز عزیز🌸🍃 عباداتتون مورد قبول حق🙏 و سایه پرمهر خدا در🌸🍃 زندگیتون جاری باشه🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
🔴 #بهشت_قدردانی 💠 گفتن یک کلمه «ممنونم» برای هر خدمتِ همسر (ولو خدمتی به کوچکی دادن قاشق به شما بر سر سفره) به ظاهر #ساده است اما تاثیر زیادی بر طرز #فکر و رفتارهای بعدی همسرتان دارد. 💠در واقع با گفتن این جمله، ثابت می‌کنید که #شکرگزار و قدرشناس هر کاری که برای شما انجام می‌دهد، هستید. 💠در نتیجه، همسرتان #احساس خواهد کرد که به تک تک کارهایی که برایتان انجام می‌دهد، توجه داشته و #آگاهید لذا سعی می‌کند به رفتارهای خوبش #ادامه دهد و همیشه در #بهشتِ نگاهِ قدردان شما لذت ببرد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
🔴 💠 وقتی روابط شما است از تمام صفات که در ارتباط با همسرتان به فکرتان می‌رسد تهیه کنید تا هر زمان که روابط شما تیره شد این فهرست را بخوانید. 💠 روی صفات خوبش در لحظات دلخوری کنید تا به تدریج ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او گردد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
➕ كودك و نوجواني كه " نه " گفتن را در خانواده نياموخته ، چگونه ، " نه " گفتن به سيگار و مواد مخدر را بياموزد?!? ➖ كودك و نوجواني كه در خانواده " نه " نشنيده باشد ،چگونه در مقابل " نه " شنيدن در جامعه تاب بياورد?!?! ➖ موقعيت هاي مناسب و در توان فرزندتان فراهم كنيد تا : " نه " بگويد " نه " بشنود @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
اين كه تن به انجام هر کاری نميدی به اين معنی نيست كه نمیتونی! بهش ميگن "چهارچوب" ... چهارچوبی كه خودت برای خودت تعريف ميكنی و پايه و اساسش از "خانواده" شكل ميگيره... كسی كه چهارچوب داره، "اصالت" داره... اصالت رو نه ميشه خريد نه ميشه اداشو درآورد و نه ميشه با بزک و دوزک بهش رسيد! اصالت يعنی: دلت نمياد خيانت كنی، دلت نمياد دل بشكنی، دلت نمياد دورو باشی، دلت نمياد آدما رو بازی بدی. اين بی عرضه گی نيست! ---> اسمش "اصالته" <--- @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
‍ 🌸 حضرت محمد (ص) می فرمایند: اى مردم ! هر كس در ماه رمضان بر من زياد بفرستد، خداوند، ترازوى اعمال او را سنگين  خواهد فرمود در روزى كه ترازوها سبك باشد.🌸 🍃🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۸