دره ولی خیلی بیشتر از دست مزد کذاییته...
برش دار و امشب نیا از خونت بیرون....
شوکه و مبهوت نگاش کردم...آروم زمزمه کردم:من گدا نیستم×!
بلند ترین داد اون شب رو سرم کشید و گفت:یعنی کارت شرافتمندانه تر از گداییه؟
سوالش پتک شد و محکم خوردروی سرم...حق بود و تلخ...مزه ی زهر مار داره حقیقت!
بی حرف پولو گذاشتم تو کیفمو پیاده شدم. تو خلاء بودم انگار.... یه کرختی خاصی بهم دست داده بود
صداشو از پشت سرم شنیدم ...از ماشین پیاده شده بود و به سمتم می اومد. کنارم که رسیده
خیره به زمین یه کارتی رو رو به روم گرفت.کارت همین مغازه بود .بهم گفت: من واسه مغازم یه فروشنده لازم دارم... اگه دنبال یه کار آبرومند میگردی میتونی روم حساب کنی!
اینو بهم گفت و رفت..... رفت و من موندم هزار سوال توی مغزم... نمیدونم آقا ابوذر چی بودن تو زندگی من فرشته ی نجات، معلم، برادر نمیدونم... ولی هرچی بود، امروزمو مدیون ایشونم و جوونمردیشون! اینکه یه پسر بیست و دو ساله که میتونست مثل باقی آدم های دور برم به فکر خودش باشه و ....اما مردونگی به خرج داد و یه آدم غرق تو کثافتو کشوند بیرون ... منو با خدام آشتی داد و حالا شدم شیوا! شیوایی که هنوز خطا و اشتباه میکنه اما دیگه مثل گذشته نیست...از خدای بالا سرش
میترسه! با خداش درد و دل میکنه! گله هم میکنه... شیوایی که حالا آبرو داره..مال حلال میخوره و مادرش برای عاقبت به خیریش دعا میکنه! شیوایی که...
شیوا داشت میگفت اما مهران دیگر چیزی نمیشنید!
انتظار خیلی چیزها را داشت که بشنود اما این را...نه و می اندیشید چند مثل شیوا در زندگی ابوذر هستند! البته خبر نداشت بعد از آن شب دیگر ابوذر دست به چنین کاری نزد من باب همان دست و دل لرزیده
من باب همان توجه به وسوسه های شیطان ومن باب همان پایی که داشت میرفت بلغزد!
بافت قهوه ای رنگش را بیشتر به خودش پیچید و به آسمان خیره شد.
حمید کنارش ایستاد و خیره نگاهش کرد.بالآخره باید از دلیل این انقالب دو روزه ی حال همسرش
سر در می آورد.
آرام در آغوشش گرفت و گفت:چی شده عزیزم؟ چی باعث شده اینطور تو خودت بری؟
اشکی از چشمهای حورا چکید. سرش را بیشتر به سینه ی مردش تکیه داد و گفت: تو میدونستی حمید؟
حمید سوالی پرسید:چی رو؟
حورا بغض تلخش را فرو خورد و گفت: میدونستی آیه... آیه ی منه؟
حمید سکوت کرد. فکر میکرد تنها حدس و گمان باشد اما واقعا داستان جدی تر از این حرفها بود.
تنها گفت:منم حدس میزدم...از روی شباهت ها...اسم فامیلی...و اون چشمهای میشی!
حورا دردمندانه نالید:حالا چیکار کنم حمید؟چیکار کنم؟ اون یه زن دیگه رو صدا میزنه مادر... من برم چی رو بهش بگم؟چی رو توجیه کنم؟
حمید محکم تر او را در آغوشش فشرد و گفت:آیه دختر فهیمیه!درکت میکنه...
_من میترسم حتی ندونه که مادرش همسر پدرش نیست!
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال5⃣9⃣9⃣
#برداشت اشتباه
سلام خانم دکتر خسته نباشید ببخشید بازم مزاحمتون شدم یک کمکی ازتون میخوام خانم دکتر من ۷سال با خونه پدرشوهرم اینا زندگی میکنم از وقتی که عقد بودیم یک خونه مسکن مهر خریدیم گفتن تا یک یادوسال بعدازش ازدواج آماده ست ما هم شوهرم با خرج خودش تو حیاط مادرش اینا یک سرویس خونه ی کوچیک درست کرد تا یک سال الان ۷سال خونم آماده شده ولی کارهایی کوچیک داره و خرج زیادخیلی اینجا اذیتم خیلی با اینکه حیاط رو نصف کردم خیلی دخالت میکنن تو زندگیم حتا نمیتونم خونه مو تمیزکنم فرش مو بشور تا بشورم قرمیزنن سر شوهرم که چرا زنت همش باید کارهایی خونه رو کنه چرا نمیرید مسافرات چرا نمیرن اهواز آبادان بگردن ت. همه چی نظر میدن بخدا ۷سال هیچی نگفتم ساکت میشدم تا دیشب به شوهرم پریدن که چرا زنت فرش شسته باید کمکش کنی فقد من بهش گفتم شوهرم در جرایان نبود سرکارهم بود پدرشوهرم میگه این حرفا تو کتم نمیره یعنی چی من الکی میگم بخدا خانم دکتر توهمه چی نطر میدن شوهرمو کوچیک میکنن جلویی من اینا نمیزارن زندگیمون کنیم بچه مو به شدت لوس کردن همه چی رو باگریه میخواد اگر بش ندم ساکت نمیشه تا صدابچه رو میشنون در میزنن که چش نم چی اون روز گفتم بزار نفرستم اون طرف تا همه چی رو با گریه نخوادلوس شده نزاشتم برگفتم بزار کم کم عادتشو ترک کنم اینقدر گریه کرد نزدیک نیم ساعت بعد در زدن با شوهرم دعوا چطور تو نمیزاری بچه بیاد منم گفتم من بودم نداشتم همه چی رو با گریه میخواددیگه چرا روسر شوهرم دادبی داد میکنید بزار زندگیمون کنیم لطفاراهنمایی کنید روحیم خیلی خرابه تا چیزیم میگم میرن به مادرم میگن اخ مادرم بنده خدا چکارست که شما میرید میگن
پاسخ ما👇👇👇👇👇
سرکارخانم #شمس مشاور
سلام و ممنون از لطف شما
ببین گلم همه چیزهایی که گفتی فقط یه جور سوء برداشت از دلسوزی های پدر مادری هستش و اصلا هیچ دشمنی ویا قصد و غرض درکار نیست این بندگان خدا که برای شما دلسوزی کرده اند که چرا تنهایی فرش شستی ،یا میگن چرا نمیبری گردش ویا اینکه باتجربه خودشون کمک میکنند به فرزند پروری شما بهتره که نوع نگاهت رو عوض کنی ودرست اونها رو پدر مادر خودت ببینی نه یه غریبه ویا دشمن چون هر پدر مادری دوست داره که بچه هاش بهترین زندگی رو داشته باشند و کسی از اونها بالاتر و بهتر نباشه قبول کن که با نبود امکانات در گذشته در سختی بچه بزرگ کردن و الان دلخوشی اونا خوشی شماست پس لطفا عروس بازی تعطیل دختر خوبی باش براشون تا فردا روز خدا یه عروس خوبی نصیبت کنه
میبینی که حتما این رفتارها تلافی میشه پس مهربانانه به قضیه نگاه کن
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ چرا عزت نفس مهم است؟
➖عزت نفس کفش نیست که دلتان بخواهد آن را داشته باشید اما ندارید اشخاص به عزت نفس نیاز دارند عزت نفس خوب مهم است چون به شما کمک می کند سرتان را بالا بگیرید و به خودتان افتخار کنید به شما جرات می دهد که موارد جدید را امتحان کنید و قدرتی به شما می دهد که خودتان را باور داشته باشید.
به شما اجازه می دهد به خودتان احترام بگذارید حتی وقتی اشتباه می کنید و وقتی به خودتان احترام می گذارید همه مردم از بزرگ و کوچک نیز به شما احترام می گذارند.
➖داشتن عزت نفس مناسب همچنین عاملی است که باعث میشود درباره ذهن و بدن تان انتخابهای خوبی داشته باشید اگر تصور کنید مهم هستید احتمال کمی وجود دارد دنبال رو کسانی شوید که کارهای خطرناک یا نادرست انجام می دهند.
➖وقتی عزت نفس خوب و مناسبی داشته باشید میدانید آنقدر باهوش هستید که تصمیمات خودتان را بگیرید شما برای امنیت احساس و سلامتیتان ارزش قائل میشوید عزت نفس به شما کمک می کنند که بدانید هر بخش از وجودتان ارزش مراقبت و توجه دارد بنابراین موافقیدکه عزت نفس بی نهایت مهم است.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مشکل اصلی زندگی های مشترک امروزی، این است که همسران همدیگر را کنترل کنند و این کنترل گری، دیگر جایی برای عشق باقی نمی گذارد.
➖عشق هم که نباشد، این طلاق است که سکه رایج می شود، بعضی ها با طلاق قانونی از هم جدا می شوند و بسیار بیشتر از آنها، با طلاق عاطفی، دل هایشان را از هم جدا می کنند و در خانه های مشترک شان، سنگر بندی می کنند تا روزی که مرگ، آنها را از هم جدا که نه ، "رها" سازد . پس بیایید با مدیریت درست زندگی خود زندگی سرشار از محبت درست کنیم.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
طوری رفتار کنید انگار مرد ثروتمندی هستید، آنگاه مطمئنا ثروتمند خواهید شد.
طوری رفتار کنید انگار اعتماد به نفس زیادی دارید آنگاه مردم مطمئنا به شما اعتماد خواهند کرد،
طوری رفتار کنید انگار تجربه ی زیادی دارید، آنگاه مردم توصیه های شما را دنبال خواهند کرد.
طوری رفتار کنید انگار موفقیت بزرگی کسب کرده اید انگاه به یقین همانطور که من اینجا ایستاده ام، موفق خواهید شد.
👤 راندا برن
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد.
آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سالم حورا
جون...ببخشید معطل شدید...
بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست.
حورا لبخند محوی زد و گفت:سالم...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم
دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج
میزد گفت:تقدیم به شما!
آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم.
حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال
بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود.
آیه کنجکاو پرسید:حاال کارتون چی بود حورا جون؟
حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند.
نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟
آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم!
_منظورم واضحه!
آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟
دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ....
حورا کالفه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه..
آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
.
#عقیق_109
حمید کلاف گفت:میدونه...میدونه..
اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه.
حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟
_اوهوم یه همچین اسمی داشت...
حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت.
_حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام
بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش...
حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش.
آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه
رویش خیره شد.
گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟
اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او
مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از
زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ...
زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد.
برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها
کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش
کند!!!!!
و حاال این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر
خودش کرده بود!
دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف
کند.
سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند
مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او
منتقل میکرد.
با طمئنینه وارد بخش شد و سالم گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته
بود که در آنجا میدید!
با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟
نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی!
_آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده!
ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا!
آیه چشم ریز کرد : منظور؟
مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با باال یا واال ماال ها میپری ما رو از یاد بردی
دیگه!
آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟
هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیل تو ان بقی پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف
در میارن! خو تو خودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر
حرف در بیاد!
آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است!
اما شانه ای باال انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت
سریاست!
نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده!
آیه تنها ابرویی باال می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند
میگوید:به من میگن آیه!
.
#عقیق_110
داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش
بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و
سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟
صدای حورا بود :سالم ...
آیه با لبخند و نشاط گفت:سالم حَورا جون خوبید شما؟
حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار
سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم
عزیزم...خوبم
آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟
حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و
گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه...
آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود ....
دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟
حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید.
لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من اآلن میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان.
_اتفاقا منم اآلن جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟
دنج ترین جای بیمارستان احتماال همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و
نگران گوشی را قطع کرد.
به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی
پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟
هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد.
حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا
یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند.
بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد
به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد...
ضربان قلبش تند تر رف