#وقت_دلدادگی
قسمت ۳۸
-فاخته یه چیزی بگو ... من می ترسم تو اینجوری نگاه می کنی
دوباره تکانش داد... مغزش هم داشت تکان می خورد
-فاخته...فاخته...فاخته.....تو رو جان هر کس که دوست داری یه چیزی بگو
چه می گفت....دیگر دوستت دارم چه معنی می داد...اصلا دیگر بوی گند می داد. چرا اینقدر پریشان بود
-فاخته. . .فاخته.....
دیگر ندید .دوست نداشت ببیند... چشمانش را روی چشمان هراسان نیما بست
*
از اتاق بیرون آمد. فرهود هم گوشی را از کنار گوشش برداشت
-خاموشه
خودش را روی مبل انداخت و چشمانش را بست
-کثافت....مگه دستم بهش نرسه
فرهود هم روی دسته همان مبلی که نیما دراز کشیده بود نشست
-حالش چطوره
چنگی در موهایش زد
-خوبه....اونجوری که یه لحظه نفسش رفت ...اوف...خیلی ترسیدم....اگه از دستش می دادم
-می دونم باز به اخلاق سگیت بر می خوره ولی باید بهش می گفتی خب.احمق بالاخره تو گذشته تو بوده این زن دیگه
بلند شد و نشست.سرش را میان دستانش گرفت
-فکر نمی کردم اینجوری بشه.گفتم گورشو گم می کنه دیگه..ببین فردا یه سر برو دم خونه من....
با سر تایید کرد
-کار دیگه نداری
-نه دمت گرم....اگه به مامانیناا می گفتم یه بارم او نا سکته می زدن....حالا بیا و درستش کن
روی شانه اش زد
-قیافه خودتو ندیدی....داشتی پس می افتادی... می گم این دخترم حتمی دلش پیش تو هست که اینجوری به هم ریخت
دلش پیش نیما بود ....خدا کند....خدا کند الان که از خواب بیدار شود باز هم همان دختر شاد و خوشحال از خرید موبایل باشد .گوشی تازه اش هنوز همانجا روی میز بود.چقدر راحت حالشان دگرگون شد.
دلش فقط فاخته را می خواست،
هنوز به او ابراز علاقه نکرده بود وجهه اش پیش این دختر خراب شد.حال بیا و ثابت کن خبری از عشق نیست.عشق آن است که در تو می بینم
چشمانش را مالید.فرهود بلند شد
-برم دیگه
-بمون خب....کجا خواب الو ...یه چیزیت میشه
پوزخند زد
-من تنها کسی ام که اگه بمیرم هیچ کس خبر دار نمیشه
اخم کرد
-حالم به اندازه کافی گرفته هست .تو دیگه بدترش نکن...اه
روی مبل کنارش نشست
-می دونم الان میگی بهت ربطی نداره اما تو ام ضایعی دیگه....خب مسخره مگه نمی گی می خوای دختر رو.....د...خب دست شو بگیر بتمرگ زندگی تو بکن دیگه ...این چه وضعشه آخه ...مثل دو تا راهبه
میان آنهمه دلمردگی از تشبیه فرهود خنده اش گرفت اما دوباره جدی شد
-دارم سعی می کنم ...اما نمیشه...بهش نزدیک میشم احساس بدی بهم دست میده ....احساس ت*ج*..ز.من حق ندارم اونو از دنیای دخترا نه اش بیرون بکشم
نفس عمیقی کشید
-قبول دارم رفیق....کم سن و ساله قبول ....زود بوده ازدواج براش خیلی خب... اما می خوای چی کار کنی هان....بالا بری ،پایین بیای...اصلا شناسنامه تو آتیش بزن...چه فرقی می کنه....زنته....می خوای جوونمردی کنی طلاقش بدی خب دیگه بدتره که. ..میشه یه مطلقه کم سن و سال...به به...باب دندون گر گا
دستانش را مشت کرد
-ببند فرهود
-من حقیقتو بهت گفتم....حالا پاشو برو دیگه مثل پسر ای پاکیزه اتاق خودت بخواب.....منم یه کم بخوابم
-تو چرا لالایی بلد بودی خودت خوابت نبرد
همانطور که ساعدش روی چشمانش بود و دراز کشیده بود گفت
-وضعیت من با تو فرق می کرد...هزار بار...ما رو نزاشتن بهم برسیم اما تو ....زنت کنار ته نازت زیاده...به جای این حرفا برو بگیر بخواب.اون چراغم خاموش کن
چراغ را خاموش کرد و به اتاق فاخته رفت.فرشته کوچکش آرام خوابیده بود.آبشار شبرنگ موهایش روی تخت ریخته بود و دلش را می برد. کنارش روی تخت نشست.پشتش به او بود اما در خواب هم غمگین بود.دست در میان گیسوان شبش کرد
-اگر منو نبخشی. ..دنیا رو دیوونه میکنم. ...من بدون تو چه کار کنم دختر....
ادامه دارد...
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
هدایت شده از 😊
💟تزیینات خاص #جهیزیه و #سیسمونی رو به ما بسپارید👌
ژورنالی ترین تزیینات با
#کیفیف_عالی و
#قیمت_مناسب درگالری
🍃🌺 زیبای نمدی🌺🍃
حق انتخاب باشماست😉👇
http://eitaa.com/joinchat/464584707Ce33e50e04f
#نکته
#سیاست_های_زنانه
تکراری میشی اگر ...
همیشه لباس باز پوشیدن و آرایش دار بودن توی خونه ممنوع...
این باعث میشه آرایشی که باعث متفاوت بودن شما میشه عادی بشه و دیگه برای همسرتون فرقی نکنه
یه وقت هایی با قیافه عادی خودتون و بدون آرایش باشین. البته آراسته باشین ولی ساده.
موهای مرتب، لباس تمیز و ... ولی آرایش دائمی نداشته باشین و اینکه از معجزه لباس های عادی و بسته هم غافل نشین.
چون این لباس ها باعث میشن تفاوت شما وقتی که لباس باز و وقتی که لباس بسته میپوشین معلوم شه و موقعی که لباس باز میپوشین خواستنی تر بشین.
@moshavernlain
🌺🍀🌸🍀🌺🍀🌺
سوال:254
سلام
ببخشید سال 82 عروسی کردیم
آقام پسر عمو بابامه
خودم متولد 63فرزند اول خانواده
آقام متولد 53فرزند آخر خانواده پرجمعیت
مدت نامزدیمون کوتاه بود(دوماه)
وقتی میخاستیم برای آزمایش خون بریم
خواهر شوهرم گفت من تو آزمایشگاه آشنا دارم زود کارمون راه می اندازه
ماهم که بی تجربه بودیم گفتیم بیا همرامون
بعد فهمیدم آقام معتاده
الان خیلی برام سخته تحملش
این چند سال را خیلی صبروتحمل کردم ولی الان تحملم کم شده
میخام پیام بدم خاهر شوهرم شماره آشناشون که تو آزمایشگاه بوده رو بگیرم باهاش صحبت کنم بهش بگم اگه آزمایشمون مشکل داشته ولی با پارتی بازی درستش کرده
الان مدیونه
هیچ وقت نمیبخشمش
جواب این سختیهایی که کشیدم چطوری میخاد بده
این چند سال وقتی حیلی زندگی برام سخت میشه به فکر این خواهر شوهرم با آشناشون میفتم
الان دختر همین خاهر شوهرم با پیشنهاد مادرشوهرم که بهم گفت به پسر عمم بگم بره دختر خاهر شوهرم خاستگاری کنه
منم این پیشنهاد دادم پسره اصلا معتاد نیست کار داره .بیمه هست
فقط به خاطر درخاست مهریه زیاد (100 سکه )با پسر عمم مشکل دارن وهمیشه به من میگن خوب نیس دختر عمه هات زبون دارن.........
از این جور حرفا
(ولی من اصلا با عمم رفت آمد نداریم از اون موقع که عروس شدم هنوز خونشون نرفتم
این پیشنهاد خاستگاری رو به بابابزرگم دادم
ولی خاهر شوهرم خیلی بدگویی عمم رو میکن با اینکه دختر عمو هستن)
ولی خاهر شوهرم دیگه کار های خودشون نمیبینن که من با چه سختی دارم باهاشون میسازم بابرادر معتادشون .بازبون خواهرشورا،مادر شوهر.....
.......خواهش میکنم راهنماییم کنید😢😢
پاسخ ما۱👇
سرکارخانم#شمسمشاورخانواده
باسلام
ببین عزیرم ادم حساب غفلتهای خودش رو نمیتونه به پای دیگران بنویسه هرخانواده ای وظیفه داره قبل ازهر اقدامی بره تحقیق حتی اگه طرف دوچشمش بود وبینهایت نزدیک چون ما فقط ظاهر افراد رو میبینیم واز باطن ومحرمانه های طرف که خبر نداریم شما خودتون اعتماد کردین به فامیل پس دیگران رو مقصر ندون که البته اگه اونها هم غش در معامله داشته اند باید پاسخگوی خدای خود باشند دیگه اینکه فرد معتاد مریض نه مجرم ودر واقع داره به خودش اسیب میرسونه وباید مداوا بشه تواصلا فرض کن طلاق گرفتی خب بعدش چی حتما بچه هم داری بااین کار عامل بدبختی خودت وبچه هات میشی ۱۵ سال کم نیست که از عمر این زندگی گذشته تاالان ساختی تازه یادت اومده خواهر شوهر چکار کرد ؟اون اگه خلاف کرده حتما مزدش رو میگیره لطفا دنبال درمان همسرت باش وبه فکر ارامش خانواده وفرزندانت باش من خانم میشناسم که چه جور بادرایتش همسر معتادش رو نجات داد وسه دسته گل تربیت کرده ادم کیف میکنه وباتلاش شبانه روزی خودش بهترین زندگی رو ساخته که چیزی کم نداره از هیچ کاری فرو گذار نکردبرای نجات زندگی خودش وجلوگیری از اسیب فرزندانش پس زن اگه بخواد میتونه از قدیم گفته اند زن وزندگی لطفا به همسرت امیدبده توان بده وانرژی مثبت تاسرپا بشه واین انرژی روبهت برگردونه کلا بی خیال عمم چی گفت خالم چی گفت ورفتارهای خاله زنکی باش اینقدر فرصت زندگی کوتاه که ادم حیفش میاد اینجوری هدرش بده هرلحظه اش رو با ولع زندگی کن وخوش باش فقط دنبال نجات همسر وزندگیت باش همین ونذارفرصت از دست بره بیخیال دیگران چون هرکس زندگی خودش رو داره ....
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
بانوي_باكلاس
لطافت و ظرافت برای خانوما حرف اول رو میزنه
همینه که مردها رو جذب میکنه سعی کن متفاوت باشی و همیشه تازه و شاداب به نظر برسی.
💌موقع راه رفتن با ارامش راه بری
💌موقع صحبت کردن متین باشی
💌در مواقع لازم شوخ طبع باشی
💌هیچ وقت کارهای مردونه نکنی
💌بار سنگین بلند نکنی
💌اگه بیرون بودین و یه چیزی افتاد زمین خم نشی جلوی همسرت برداری، ازش بخواه اون این کارو برات انجام بده
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
از #علل_اختلاف و بداخلاقی:
این است که برای هیچ یک از افراد آن حق تنها ماندن و با خود خلوت کردن را محترم نمی دانیم.
اگر ما به هر یک از افراد خانواده حق بدهیم که در بیست و چهار ساعت لااقل یک ساعت با خود باشند و تنها هر چه می خواهند بکنند، اصولا این کار خود تمهیدی برای تسویه امور و حل مشکلاتی خواهد بود که غالبا باعث بداخلاقی و کدورت افراد خانواده است.
@mosha eronlain
1🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#وقت_دلدادگی
قسمت39
در جایش غلتی زد.با دیدن نیما که روی زمین اتاقش خواب بود سریع بلند شد و نشست.دیشب را به یاد آورد آنقدر حالش بد شده بود فقط صدای داد نیما را می شنید اما انگار دست روی گلویش گذاشته بودند نفسش بالا نمی آمد.دوباره غمگین نگاهش کرد.چه فایده آنهمه دلواپسی.....او قبلا هم این حالتها را برای کسی دیگر داشته است.آغوشش کسی را لمس کرده است.موهایش دیگر حوصله اش را سر برده بوند.چه فایده داشت اصلا تا آن سر شهر بلند باشد ،وقتی عطرش به مشام کسی نمی رسد.روبروی آینه اش رفت.از قیافه زرد خود جا خورد.صورتش لاغر شده بود و چشمانش بیحال بود.شور و شوقی برایش نمانده بود.بدون شانه زدن موهایش را بافت و همان مدلی که مادرش همیشه می پیچید جمعش کرد.آه از دست این اشکهای مزاحم.یاد مادرش افتاد.با خودش گفت حق داشتی هیچ وقت پدر را نخواستی، او هم قبلا زن دیگری داشت.دوباره نگاهش به نیما افتاد.چقدر دوست داشت دست در مو های مجعدش کند و فر درشت موهایش را با انگشت بپیچاند.انگشتانش را قفل انگشتان مردانه اش کند و آرام سر روی شانه اش بگذارد...آه کشید ...یادش آمد اینها همه آرزوست...نه اینکه بر آورده نشود اما ....بیخیال آنهمه فکر داشت به سمت در اتاق می رفت که ناگهان دستش کشیده شد و دقیقا روبروی نیما روی زمین افتاد.دستش را کشیده بود و حالا با چشمان خواب آلود ش نگاهش می کرد.چرا اینهمه نگاهش می کرد.سرش را پایین انداخت. لعنت به دستهایش که باز هم گرم بود و آتشش می زد.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت، گونه هایش گر گرفت
-بدون روسری داشتی می رفتی بیرون؟
سر از حرفش در نیاورد.اصلا حوصله اش را نداشت.سرش را تکان داد تا از حصار دستهایش خلاص شود اما محکمتر دستانش را روی صورتش گذاشت. صدایش رنگ التماس داشت
-فاخته ....چرا اینجوری می کنی. به من نگاه کن
با سماجت هر چه تمامتر نگاهش را از او گرفت.سرش را محکمتر بالا آورد و با اخم تشر زد
-بهت می گم به من نگاه کن
فاخته اگر می دانست با نگاه نکردنش چه دردی به جانش میریزد.نگاهش را به چشمان نیما داد.باز هم چشمه اشکش جوشید ....آخ از دست این اشکها.....نگاهش غمگین شد
-چرا باز گریه می کنی
خودش هم نمی دانست دردش چیست.هر موقع نگاهش می کرد به همان زن حسودی اش میشد.همان زنی که در یکی از عکسها دستش لای موهای نیما بود.غرور دخترا نه اش نیما را فقط برای خودش می خواست.نیما فقط برای خودش باشد؛ از تمام سهم نداشته هایش چه میشد نیما فقط برای او بود. همینطور اشکش می آمد.لبهای نیما روی چشمهایش را پوشاند.آخ نیما ...نکن با دل من....چندین بار پشت سر هم چشمهای خیس از اشکش را بوسید
-به چی قسمت بدم فاخته....تو رو قرآن اینجوری گریه نکن.....بازم حالت بد میشه.. به اندازه کافی ترسوندی منو دیشب.....عزیز دل نیما
اینبار بغضش پر صدا ترکید. دروغ می گفت او عزیز دل نیما نبود.عزیز دلش جایی در همان عکس محکم در آغو ش نیما جا خوش کرده بود.نمی دانست چرا زبانش بند آمده است.شاید حرفی هم نبود بزند.دوباره صدای التماسش بلند شد
-تو رو خدا فاخته....نکن اینجوری....من یه غلطی یه زمانی کردم.. چو بشم خوردم...تو دیگه اینجوری تنبیهم نکن
سرش را آرام روی سینه اش گذاشت.همانجا که قلبش می کوبید.همین جا را می خواست. ...همین یک وجب جا در قلبش را برای خودش می خواست.بالاخره چشمه اشکش خشک شد....روی سینه نیما آرام شد...آه لعنت به نیما که دل فاخته دست از سرش بر نمی داشت.سرش را از روی سینه نیما برداشت.زیر چشمی نگاهش کرد و بلند شد.باید یک حرفی می زد والا دق می کرد
-من هیچ گله ای از هیچ کاریت ندارم فقط دلم برای خودم میسوزه...برای خودم که دیگه می تونم گریه کنم
آمد جوابش را بدهد در اتاق زده شد.شالش را از روی شوفاژ برداشت و روی سرش انداخت.نیما در را باز کرد.دوستش فرهود پشت در بود.سلام داد او هم آرام جوابش را داد
لحظه ای اندازه یک پلک زدن کوتاه چشمانش در چشمان فرهود افتاد. فرهود سریع نگاهش را گرفت.اخ لعنت به این چشمها. ...چشمهایش چشمهای رویا بود...همانجور محزون. ....همانجور غمگین... چشمهایش مثل چشمان عشقش بود. نیما موشکافانه نگاهش میکرد انگار می خواست از وسط نصفش کند.
-من دارم میرم دنبال همون کاری که گفتی. خبری داشتم بهت زنگ می زنم.
سریع خداحافظی کرد و در را بست.
ادامه دارد...
@moshsveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💖آن خدایی که به قلبم غم داد....
🌧خود او باران داد....
💖زندگی با عطش ثانیه ها میگذرد...
🌧میشود ثانیه را جریان داد....
💖من خدا را دارم...
🌧آن خدایی که به هنگام غمم میگرید...
💖و به هنگام خوشی های دلم میخندد...
🌧شعر من باز پر از صحبت
💖بی قافیه گیست...
🌧من خدا را دارم...
💖اوست هر قافیه و وزن و صدا
🌧اوست جاری به دل ثانیه ها
💖همه بارانها، همه جریانها،
🌧همه تاب و تب دل،تپش ثانیه ها..
💖پر از صحبت اوست
🌧با دلم میخوانم...
💖من خدا را دارم❣
شبتون الهی💫❣
♡ @moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺