نازنین:
#وقت_دلدادگی
قسمت 59
دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد
-بشین
صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد
-یه حرفی بزنین ببینم چی شده
-می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟!
از حرفهایش سر در نمی آورد
-کجا آخه می خواین برین. .
-فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم
-منکه سر در نمی یارم کجا.....
با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند
-نگه دارین می خوام پیاده بشم....
-باشه !!باشه!!
دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد
-من چه کار کنم.....ببرمتون خونه
در اینه نگاهش می کرد
-می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم
کلافه دستی به موهایش کشید
-آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم
صدای فین فین اش می آمد
—نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین
پفی کشید
-لا اله الا الله. ....
سرش را خاراند... ..
-می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره
فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!!
*
باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد
-فاخته
کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای
-فاخته خانوم
به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته.......
-فاخته.....فاخته ....
به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد
-فاخته
آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت
-الو
-سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده
وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود
ادامه دارد...
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
12نکته که باید هر روز به خودتان یادآوری کنید:
◽️گذشته را نمی توان تغییر داد.
◽️نظرات دیگران، واقعیت شما را مشخص نمی کنند.
◽️سفر هر کسی در این زندگی، متفاوت است.
◽️همه چیز با گذر زمان بهتر می شود.
◽️قضاوت ها، اعترافات شخصیت خود شما هستند!
◽️زیادی فکر کردن، باعث ناراحتی می شود.
◽️شادی در درون شما یافت می شود.
◽️افکار مثبت، خالق چیزهای مثبت هستند.
◽️لبخند، مسری است.
◽️مهربانی، مجانی است.
◽️فقط موقعی بازنده هستید که تسلیم و منصرف شوید.
▫️ از هر دست بدهيد، با همان دست پس می گیرید.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@moshaveronlain
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
سوال288
ممنون از وقتی که گذاشتین و جواب دادین.
اول بگم که قصدم واقعاً جدل نیست و می دونم همین که بی چشم داشت وقت میزارین برای رضای خدا هستش.
ولی باید بگم فکر می کردم که به حل مشکل دعوتم کنید ؛یعنی اصلاً هدفم از مطرح کردن مشکلم تو یه فضای مذهبی همین بود وگرنه با این حجم اختلاف سلیقه مطمئنم یه مشاور غیر مذهبی راه حلش جدایی بود ولی واقعاً از شدت خوشبینی تون شوکه شدم.
فرمودین که به راه اومدن من به لطف خدا و به وسیله ایشون بوده که خودم هم بهش معترف هستم و اندک تعلق خاطری که برام باقی مونده از همین جهت هستش.
ولی واقعاً این حجم از اختلاف سلیقه و نگاه از نظرتون مشکل نیست؟
فرمودین که با رفتار و گفتار خوش سعی کنم ایشون رو به عوض شدن ترغیب کنم ؛عرضم این بود که ایشون منو جوگیر و اعمال و افکارم رو افراطی میدونه.
میشه لطفاً یه نسخه عملی بهم بدین.
مثلاً وقتی دارن غیبت می کنن و اگه بگم اینکار بده و لااقل در مقابل من انجام ندین منجر به درگیری میشه چیکار کنم؟بشینمو شریک غیبتشون بشم؟
یا وقتی لباسی که من دوست ندارم رو تو خیابون یا جلوی مهمون می پوشن و اگه تذکر بدم تا کارم به عذرخواهی نرسه پروسه قهر و گریه و نیش و کنایه(جوگیر بودن و افراطی بودن) ادامه داره چیکار کنم؟
یا تو عروسی در راه فامیل اگه نخوام وارد مجلس مختلط بشم چی کار کنم؟
که اگه نرم واویلایی برپاست.حالا تهیه لباس مناسب برای ایشون که در کنارش متهم به شکاک بودن و اُمل بودن نشم که دیگه هیچی.
فرمودین که ۸ سال برای اُخت گرفتن زمان مناسبی بوده.
درسته ؛ولی اُخت به چی؟
به تناقض؟
باز فرمودین که در جواب سوالهاشون لازم نیست دروغ بگم و واقعیت بگم که واقعاً بهشون علاقه دارم بدون ایشون نمی تونم زندگی کنم.
ولی اگر بخوام در جواب سوالشون واقعیت بگم هیچ کدوم ار حرفهای که شما گفتین نیست ؛واقعاً الان دیگه بهشون علاقه ندارم و زندگی بدون ایشون بران سخت نیست.
نوشتین از کجا می دونم که بعد از ایشون زندگی خوبی خواهم داشت ؛عرضم اینه که نمی دونم ولی خوب الان هم زندکی خوبی ندارم.لااقل اگه با بینش الانم بخوام برگردم و یه بار دیگه همسر انتخاب کنم ایشون انتخاب صد هزارمم هم نیست.من الان می دونم که چه همسری می خوام ... (ببخشید ولی من زن زندگی میخوام نه زن خوشگل ؛زن شیعه حضرت صدیقه(س) می خوام نه ۱۷ رکعت نماز به اضافه سی روز روزه و دیگه هر چی که شد)
مشکل ایشون با خانواده ام رو فعلاً میزارم کنار ؛حتی مادرم با بعضی اخلاقهای بدی که داره و قبلاً عرض کردم در یه مواردی به همسرم برای ناراحتی حق می دم ؛بهم گفتن اگه فکر میکنی مشکلتون فقط اختلاف من و خانومت هستش یه مدت اینجا نیا و همین که هفته ای یه بار بهم تلفن کنی من راضی هستم ...
فرمودین زمان لازمه و خوش اخلاقی ؛جهت اتمام حجت بر خودم و ادای دین ایشون چشم ؛یکسال صادقانه و مخلصانه نوکری در خونه جدشون رو می کنم ولی عرضم این بود که ایشون میخواد بچه دار بشه و من با وضعیت روحی خودم واقعاً از این موضوع دلهره دارم ؛اگه تو این مدت ایشون حامله بشن و من و ایشوت همینی که هستیم بمونیم اونوقت دیگه چاره ای برام می مونه؟
بازم از وقتی که گذاشتین تشکر می کنم.اگه نخواین هم دوباره پاسخ بدین درک می کنم و توقعی ندارم ؛به هر حال همین نوشتن باعث شد یکم سبک بشم.ممنون.یا علی.
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور خانواده
باسلام
برادر خوبم ما انجام وظیفه میکنیم درخدمت خلق خدا بودن خودش عبادته
واما تواین فضا واقعا فرصتی برای جت ودر خدمت یکی بودن نیست هرروز شاید اقلش باید جواب ۳۰نفر رو بدیم که همه هم عجله دارن ومشکلشون از نظر خودشون حادترین هستش
ما اگه گفتیم مدارابه خاطر حفظ زندگی خودتون وجلوگیری از اسیب روحی وروانی شما بوده اگه نه الان طلاق مد شده متاسفانه به واسطه خودخواهی ونداشتن صبر
اما نگفتم شما تسلیم لامرک باش وهرچی ایشون گفت باشه شما باید در عین مدرا ولطف ابهت ومردانگی خودت رو داشته باشی تا این خانم حساب کار دستش بیاد
ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧَﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!!خ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...... پس لازمه که واقعا باهاش منطقی صحبت کنی کی گفته تو برای خوشایند خانم مادر را باید ترک گفت یا کی گفته باید شما پا روی اعتقادات خودت بزاری عروسی مختلط بری یا کی گفته خدای ناکرده شما بی غیرت باشی واجازه بدی همسرت بد لباس جلوی نامحرم بیاد یا کی گفت شما مشارکت در غیبت کن میدونی که مرد ها درعین حال نمیتونند به دو کار با هم
توجه داشته باشند پس در مجلس غیبت در عین نارضایتی کامل میتونی بایه سرگرمی دیگه توجهت رو از غیبت بگیری در کل ابهت مر دانه باید تاشه درکنار حسن خلق ومحبت وبایدطرف متوجه اشتباهت خودش بشه حتی اگه بی منطق قهر کنه مهم اینه که تو منطقی خواسته خودت رو تفهیم کردی رفتارهای خانم کاملا حودخواهانه وبه دوراز درک خانمی تحصیل کرده است عشق یعنی از خود گذشتگی نه خود خواهی در کل اجازه نده فرزندی این وسط به وجود بیاد وبعدش بشه فرزند طلاق اول به تفاهم برسیو بعد بچه دار بشین پس به جای تسلیم بودن محض در برابر خواسته های خانم که دعوا نشه بهتره محکم خواسته هات رو بیان کنی خب قهر کنه اصلا خوبه یه خلوتی داشته باشید دور از هم وخوب فکر کنید ببینید میشه ادامه دادیا نه
در کل لطف کنید به همه حرفهای ما بدونه قضاوت وپیش داوری فکر کنید وسوء برداشت نکنید اطفا
موفق باشی
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#گمان_اشتباه_برخی_زنان
💠 برخی زنها گمان میکنند مرد به خاطر آنها نباید به هیچ چیز جز او #توجه کند.
و مرد خود را در معرض آزمایشهای سخت قرار میدهند و میگویند؛ اگر مرا دوست داری، باید هرچه را که میخواهم، انجام دهی. چنین مردی، یک مرد عاشق نیست؛ بلکه فردی #ضعیف، بیپناه و #منفعل است.
عاشق واقعی هرگز بخاطر حسش از #منطق نمیگذرد، بلکه حسش را با #عقلانیت همراه میکند.
🍃❤️ @moshaveronlain
🌺🍀🌺
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
⚜نزدیکی در شب شهادت⚜
#پرسش
🔶حکم روابط زناشویی در ایام عزاداری مخصوصا شبهای شهادت ائمه علیهم السلام چیست؟
#جواب
🔷این کار حرام نیست اما اگر ضرورت ندارد سزاوار است در شب شهادت ائمه اطهار علیهم السلام ترک شود
--------------------------------
@moshaveronlain
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#وقت_دلدادگی
قسمت 60
در اتاق را باز کرد و ساک را کنار در گذاشت .کنار رفت تا فاخته وارد شود
-بفرمایین
فاخته آرام در اتاق پا گذاشت.هنوز دو ساعت بیشتر نبود از نیما جدا شده بود احساس می کرد دارد از بی نیمایی زودتر می میرد.اتاق کوچکی با یک تخت و یک کمد یکنفره بود.صدای فرهود را از پشت سرش شنید.
-اینجا اتاق منه.. کوچیکه اما برای یه نفر خوبه
بیحال جواب داد
-زیادم هست
-مادر بزرگم نماز می خونه.تموم شد نمازش صدات می کنم با هم آشنا بشین
.سری به نشانه تایید تکان داد
-فعلا با اجازه
آرام در را هم بست.فاخته ماند و حسرت نداشتن داشته هایش.ا الان احتمالا نیما دیگر فهمیده بود او رفته.از او دلگیر می شد......از اینکه او را بیخبر ترک کرده بود دلش می شکست.کاش او هم دلش برای فاخته تنگ شود.حالا دیگر دلتنگی نیما چه سودی برایش داشت.دوباره اشکهایش سرازیر شد.کاش هیچ وقت نیما را نمی دید.روی تخت نشست.از درد دوری ،پتوی روی تخت در دستانش مچاله شد.غم و غصه داشت او را از پا در می اورد.صدای در آمد سریع اشکهایش را پاک کرد
-بله
-بیزحمت اگه میشه مادر بزرگم می خواد ببینتت
بلند شد .کمی لباسش را مرتب کرد و در اتاق را باز کرد.فرهود هم مثل همیشه تا نگاهش به فاخته می افتاد سریع نگاهش را می گرفت.فرهود راه افتاد و فاخته هم پشت سرش. در اتاق دیگری را زد و در را باز کرد.پیرزنی سفید چهره با چشمانی آبی به رنگ فرهود پای سجاده نشسته بود و تسبیح می گفت.با دیدن فاخته لبخند زد.پیرزن چهره آرام و دلنشینی داشت.معلوم بود در جوانی بسیار زیبا بوده است.آرام سلام داد
-سلام
-سلام به روی ماهت دخترم.بیا جلو ببوسمت.من پاهام درد می کنه نمی تونم پاشم
فاخته سریع جلو رفت و با پیرزن روبوسی کرد و کنارش نشست
فرهود هم آمد و به پشتی روبروی آنها تکیه داد. رو به فاخته کرد
-فاخته خانوم ایشون مادر بزرگ من ،مامان گوهره.مادر جون ایشونم فاخته ست همسر دوستمه.یه چند روزی اینجا باشن.
رو به فرهود کرد
-مهمون حبیب خداست.مخصوصا وقتی هیچ کس و نداشته باشی
فرهود اخم کرد
-من چیم پس.منو حساب نمی کنی
عینکش را در آورد
-تو هم بی معرفتی مادر.به همون بابات کشیدی.پدرت هم بیمعرفته چه برای من ... چه برای بچه اش
آهی کشید
-مامان گوهر الان وقت این حرفا نیستا.
رو به فاخته کرد
-خب مهمان خوشگل ما شام چی دوست داری
فرهود سریع بلند شد
-من برم شام بگیرم
فاخته با خجالت رو به فرهود کرد
-باعث دردسر شدم ..ببخشید
-این حرفا چیه! اختیار داری
رو به مادر بزرگش کرد
-شما چیزی نمی خوای مادربزرگ
از تسبیح گفتن ایستاد
-نه مادر تو هر چی می خری پولشو نمی گیری.مگه تو خودت چقدر پول داری
رفت و گونه مادر بزرگش را بوسید
-من به غیر از تو مگه کیو دارم آخه
-برو خرس گنده !هی خودتو برام لوس می کنی
خندید و دوباره ایستاد.صدای زنگ موبایلش آمد.از جیبش بیرون آورد .با دیدن نام نیما نگاهی به فاخته غرق در فکر انداخت،رد تماس داد و از در بیرون رفت.بد مخمصه ای افتاده بود.مانده بود چطور به نیما بگوید.هر طور که فکرش را می کرد، نیما اگر می فهمید فکرهای غلطی در موردش می کرد.خدا بخیری کندی گفت و از خانه بیرون رفت
غذا را گرفته بود و دوباره وارد خانه شد.هنوز در حیاط خانه قدیمی مادربزرگش بود که تلفنش دوباره زنگ زد باز هم نیما بود.ناچارا جواب داد
-بله
صدای گرفته نیما از پشت خط به گوشش رسید
-فرهود !!بدبختo شدم....فاخته
سعی کرد بیتفاوت رفتار کند
-فاخته ؟!چی شده مگه
بلند داد زد ،طوری که گوشی را از گوشش فاصله داد
-گذاشته رفته....منو ترک کرده رفته
مثلا تعجب کرد
-رفته...آخه واسه چی. ..دعواتون شده
صدای سرگردانش حالش را خراب کرد.سخت بود از او چیز به این مهمی را پنهان کردن
-نمی دونم ..دارم می میرم. ...نمی دونم چه خاکی تو سرم کنم
-آروم باش..شاید برگرده....شاید جایی رفته
دوباره فریاد زد
-جایی نداره بره. ...می فهمی.. هیچ جایی رو نداره
-خیلی خب. ..باشه....آروم بگیر تا بتونی فکر کنی.می یام اونجا یه سر تا ببینم چی شده
ادامه دارد...
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺