#پارت ۶ رمان بامداد خمار
فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .
آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .
دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.
سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
وای عمه جان، چه حما…
سودابه زبانش را گاز گرفت.
چی؟
عمه جان لبخند زد.
آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند … مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم …
· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.
بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.
مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:
– همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:
– چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه.مثلاً شاگرد گرفته.
مادرم گفت:
– پسربانمکی است.
همین.همه فراموش کردیم.گاه باخودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله راروشن کرد.شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد وبه صرافت انداخت.شاید هم قسمت بود.
خیاط آمد.زن چاق خوش رووخوش اخلاق باقیافه ای نورانی بود.خدا رحمتش کند.تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدارشده بودم.سینی صبحانه جلو رویم پرازنان قندی وکره ای که ازده می آوردند وپنیر خیکی ومربا بود. دایه پشت سرهم برای من ومادرو خواهرکوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم ومادرم عق می زد. دایه وخیاط یک صداقربان صدقه اش می رفتند تابخورد وجان بگیرد. آخر سر مادرم خسته وماسیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند.ما بیرون رفتیم تااوبه میل دل ناشتایی بخورد.می دانستیم درخانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجاوآن کجا؟واقعاًکه ارزش دوباره خوردن راداشت.
مادرم برای ناهارمهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان...
@moshaveronlain
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
🚫 #دعوای_زن_شوهر 🚫
🔴کاری که #شیطان برایش کف میزند
❣از پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم نقل شده است:
🔷اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💔زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!
📕لئالیالأخبار، ج ۲، ص ۲
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#آقایون_بدانند
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ خانم شما ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻮ ﻭ ﺟﺪﯾﺪﯼ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ
ﺣﺘﻤﺎً ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ #ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﯿﺪ!
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺣﺎﺋﺰ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺍﺳﺖ.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
امام علی علیه السلام:
در هر حال با همسر خود مدارا و ملاطفت و خوش رفتاری کن تا زندگیات بر تو گوارا باشد.
وسائل الشیعه، ج14، ص110
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
⚠️تاثیر سرزنش کردن در زندگی زناشویی
مهم ترین انگیزه افراد متاهلی که به روابط فرازناشویی روی می آورند،تجربه مجدد صمیمیت فردی و جنسی است،
چیزی که اکنون آن را در زندگی مشترکشان نمی یابند.
بنابراین، جذابیت روابط فرازناشویی بدین دلیل است که هیچ یک از طرفین،انتقاد،سرزنش و شکوه نمی کنند یا نق نمی زنند.
حال آن که اگر در روابط زناشویی سرزنش ها و دیگر رفتارهای ویرانگر نباشد،نیازی به برقراری رابطه فرازناشویی احساس نشده و این گونه روابط اصلا آغاز نمی شود.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#آقایان بخوانند
❗️"دوستت دارم" از دید بعضی از آقایان جملهای لوس است و الزامی برای بیانش نیست
🔹 اما همین جمله کوتاه و مختصر قوت قلبی است برای یک زن، وقتی از زیبان شوهرش بشنود.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
اگر همسر شما در اثر #فشار کار، سخنان دلسرد کنندهای می گوید معنیاش آن نیست که به آخر خط رسیدهاید
معنیاش آن است که همسرتان به محبت و حمایت بیشتری نیاز دارد.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#پارت٧ رمان بامداد خمار
و زن دایی می آمدند. از آشپزخانه آن سوی حیاط بوی مرغ و برنج اعلای رشتی و روغن کرمانشاهی می آمد و همه را مست می کرد.مادرم پای اسباب بزک روی چهار پایه نشست. یادم می آید دور تا دور اتاق مهمانخانه اندورنی را که ما به آن پنجدری می گفتیم، مبل های سنگین از مخمل سرخ جا داده بودند. در برابر هر دو مبل یک میز چوب گردوی نسبتاً کوچک قرار داشت. تابستان ها در اتاق نشیمن که دور تا دور آن مخده چیده بودند می نشستیم. مخده ها گلدوزی شده و پشتی ها مروارید دوی شده بودند. زمستان ها کرسی بود. در زمستان ها پدرم دوست داشت کنار بخاری دیواری در پنجدری بنیند، صدای ترق ترق هیزم ها را گوش کند و من برایش کتاب حافظ یا لیلی و مجنون و نظامی را بخوانم. خیلی با صفا بود.
زن فیروز درشکه چی که به خاطر پوست تیره اش به او دده خانم می گفتیم جعبه بزک مادرم را آورد و خودش بادبزن به دست بالای سر او ایستاد. مرتب مادرم را باد می زد تا مبادا عرق کند و سفیداب و سرخاب روی صورتش گل شود. من محو تماشا بودم. مادرم تشر زد:
– مگر تو کار و زندگی نداری دختر؟ به چه ماتت برده؟ این چیزها برای دختر تماشا ندارد.
و در حالی که سرمه به چشم می کشید گفت:
– برو پیش انیس خانم. خدا کند لباست تا شب تمام شود.
لباسم تا شب تمام نشد. به قول انیس خانم خم رنگرزی که نبود. از آن جا که قرار بود غیر از دو دست لباس یک چادر وال سفید گلدار هم برایم بدوزد و همه این ها لااقل دو سه روزی وقت می خواست، مادرم از انیس خانم خواست که این دو سه شب را در خانه ما بماند. البته انیس از خدا می خواست. سور و ساتش حسابی در خانه ما به راه بود. ولی باید یک نفر به پسر و عروسش خبر می داد. مادرم گفت آقا فیروز با درشکه برود و خبر بدهد. ولی راه دور و کوچه پسکوچه بود. شب هنگام رفتن مهمانها، خاله کوچکم با اصرار خواست که مرا به خانه خودش ببرد. مادرم با این شرط که فردا صبح زود برای امتحان لباسهایم برگردم موافقت کرد.
می خواستیم سوار کالسکه خاله بشویم که فکری به ذهن انیس خانم خیاط رسید:
– اگر زحمت نباشد سر پیچ کوچه سوم منزلتان نزدیک سقاخانه یک دکان نجّاری است. شاگرد دکان منزل ما را بلد است. خانه اش دو سه کوچه بالاتر از کوچه ماست. دم دکان، کالسکه چی یک دقیقه بایستد و به او پیغام بدهد که من امشب این جا می مانم و بگوید که به پسرم خبر بدهد. آن وقت دیگر لازم نیست فیروز خان تا منزل ما برود.
خاله و من و دختر خاله که تقریباً همسن و سال بودیم شاد و شنگول عقب کالسکه نشستیم. من آخرین نفری بودم که سوار شدم و طرف راست نشسته بودم. کمی که رفتیم، پیغام انیس از یاد هر سه ما رفت ولی کالسکه چی وظیفه شناس بود و فراموش نکرده بود. کالسکه نزدیک یک دکان کوچک دودزده ای ایستاد. نزدیک غروب بود. داخل مغازه از چوب و تخته و خرده چوب و تراشه پر بود. وسط مغازه یک نفر روی یک میز چوبی کهنه خم شده و تخته ای را رنده می کشید. شلوار سیاه دبیت گشاد به تن داشت و پیراهن چلوار سفیدش که روی شلوار افتاده بود تا زانو می رسید. آستین ها را بالا زده و موهای بلندش که روی پیشانی ولو شده بود با هر حرکت سرش که روی تخته خم بود موج می خورد. بیشتر به دراویش شباهت داشت تا یک نجار. آن زمان موی مردها کوتاه و روغن خورده به سر چسبیده بود مثل موی تمام مردهایی که من در خانواده خودم می دیدم. مثل تمام اشراف. ولی این موها وحشی و رها بودند.
به صدای ایستادن کالسکه سر بلند کرد و به بالا نگریست. نگاهش از سورچی به سه زن مسافر با چادر و چاقچور و روبنده افتاد و دوباره به سوی کالسکه چی منحرف شد. تعجب کرده بود. این خانم ها بااین درشکه مجلل چه کار می توانستند بااوداشته باشند.کالسکه چی صدا زد:
– آهای جوان .
بی اعتنا جلو آمدوباپشت دست عرق پیشانی راپاک کرد و گفت:
– بله!
حرکت دستش که عرق ازپیشانی می سترد به نظرم شیرین آمد.با نمک بود. فقط همین.پیغام راشنید و گفت:
– چشم
نه اوباماحرف زدونه مابااو.ودیگر از خاطرم رفت...
#پارت٨ رمان بامداد خمار
دست و رویم را شستم. از صدقۀ سر قناتی که از زیر خانۀ ما عبور می کرد آب حوض پاک و شفاف بود. حالا که هوا گرم بود، صبح ها پنجره ها را باز می کردند. نشستن کنار بساط صبحانه و گوش دادن به غلغل سماور و تماشای حوض و گل و گیاه خود عالمی داشت. بعد از ناشتایی می خواستم به بهانۀ دیدار خاله ام از خانه بیرون بروم که خاله خود از راه رسید. پس از سلام و احوالپرسی یک راست رفت کنار مادرم نشست و منوچهر را بغل کرد و قربان صدقه اش رفت. وقتی خجسته وارد اتاق شد، نوبت قربان صدقه رفتن به او رسید. آن گاه رو به مادرم کرد و گفت: – نازنین جان، بالاخره تکلیف این پسر بیچارۀ من چه می شود؟ تا کی بلاتکلیف بنشیند! من امروز آمده ام تکلیف او را روشن کنم.
مادرم با متانت جواب داد: – آبجی، تکلیفی ندارد. من که از اوّل گفتم، آقا می گویند تا محبوبه در خانه است که نمی شود خجسته را شوهر داد.
– خوب، من که نمی گویم عقدشان کنیم. می گویم یک شیرینی خوران کوچک راه بیندازیم که مطمئن شویم دختر مال ماست…
خجسته شرم زده از اتاق خارج شد. مادرم گفت:
– آخر آبجی چه عجله ای است که شما می کنید؟ مگر ما بیوه زن شوهر می دهیم که شیرینی خوران کوچک بگیریم؟ ما که از اوّل گفتیم دختر مال شما. ولی تازه یازده سالش است. هنوز دهانش بوی شیر می دهد.
– این هم از آن حرف هاست نازنین. من خودم نه ساله بودم که عقدم کردند. حالا تو می گویی خجسته بچه است؟ نه جانم، شما دارید بهانه می گیرید.
مادرم گفت:
– ای وای، این چه حرفی است آبجی؟ چه بهانه ای؟ به جان خودتان من هم از خدا می خواهم. حمید مثل پسر خودم است. الحمدالله عیب و ایرادی هم که ندارد تا بخواهیم بهانه بگیریم. حالا که این طور شد، چشم. من باز هم با پدرش صحبت می کنم و خبرش را به شما می دهم.
این چندمین باری بود که خاله تقاضای نامزد شدن خجسته را پیش می کشید و پدرم و مادرم تعلل می کردند. چون من هنوز ازدواج نکرده بودم. چون حمید می خواست زنش را به گیلان ببرد و آن جا زندگی کند. چون مادرم طاقت دوری فرزندانش را نداشت.
خاله جان که رفت، تصمیم خود را گرفتم. بلند شدم. چادر و چاقچور کردم تا به خانۀ خواهرم بروم. مادرم گرفتار منوچهر و کارهای روزمرۀ منزل بود. پرسید:
– تنها می روی؟
– پس با که بروم! دایه جان گرفتار منوچهر است. دده خانم هم پا درد دارد. هوا خوبست. دلم می خواهد امروز پیاده بروم.
– شب بر می گردی؟
– بله، بر می گردم. بالاخره آبجی نزهت مرا با کسی می فرستد. تنهایم که نمی گذارد!
مادرم گفت:
– تو هم که سرت را می زنند منزل نزهت هستی، دُمت را می زنند منزل نزهت هستی.
به یک چشم بر هم زدن سر کوچۀ سوم رسیده بودم. حالا که تصمیم خود را گرفته بودم، دیگر ترس از آبرو نداشتم. ولی آن روز استادش که پیرمرد زهوار در رفته ای بود، در دکان بود و داشت با رحیم صحبت می کرد. رحیم از مکثی که من بر در دکان کردم مرا شناخت و حواسش پرت و پریشان شد. آهسته راه افتادم. صدای او را شنیدم که مودبانه می خواست استاد نجّار را دست به سر کند.
– چشم، حالا شما تشریف ببرید. من تا فردا پس فردا حاظر می کنم، خودم می برم در منزلشان…
ظاهراً پیرمرد سمج بود و نمی رفت. صدایش آهسته بود و من نمی شنیدم. دوباره رحیم گفت:
– بله حاجی، شما فرمودید. چشم. شما تشریف ببرید تا من زودتر به کارم برسم. فردا عصر قبل از اذان مغرب خودم می برم در منزلشان…
راه افتادم و بلاتکلیف از کنار سقاخانه گذشتم. خیلی آهسته قدم بر می داشتم. دیگر رویم نمی شد که شمع روشن کنم. که از خدا کمک بخواهم. که دعا کنم پدر و مادرم قبول کنند کار ما زودتر به سرانجام برسد. دل دل می کردم. پیرمرد مافنگی هنوز در دکان بود. جلوتر رفتم. از دکان عطاری مقداری گل گاوزبان خریدم. آن گاه خود را به تماشای پارچه های بزّازی که کنار عطاری بود مشغول کردم. عاقبت از زیر چشم دیدم که پیرمرد فس فس کنان از دکان نجّاری بیرون آمد. با خیال آسوده چپقش را تکان داد و با طمانینه آن را به پر بالش زد. دستی به پاشنه های گیوه اش کشید ولک لک کنان به راه افتاد. به سوی دکان رفتم.
– آخررفت؟
با همان لبخند شیطنت آمیز درحالی که دست ها رابه سینه زده وبه میز وسط دکان تکیه داده بود گفت:
– سلام.
– سلام.
بدون کلامی حرف به ته مغازه رفت ودر آن جاازروی یک طاقچۀ کوچک که در دل دیوار کاه گلی کنده شده بود، از کنار یک چراغ بادی دودزده،چیزی برداشت وبه سوی من آمد.
– این مال شماست.
– چی هست؟
دست درازکردم،یک دسته موی قیچی شده که بانخ بسته شده بوددر دست هایم قرار گرفت.پیچه رابالا زدم وبه رویش خندیدم.اوهم خندیدوباز آن دندان های سفیدوخوش ترکیب رابه نمایش گذاشت.
– برگ سبزیست تحفۀ درویش.
مسحور به اونگاه کردم.می خواستم حرف بزنم.پابه پامی شدم ولی نمی دانستم چه بایدبگویم. انگارفهمید بی مقدمه گفت:
– می خواهم بیایم خواستگاری.
دلم فرو ریخت:
– نمی شود.
– چرا؟
– می خواهند مرابه پسر عمویم بدهن
دوستان عزیز این رمان بسیاااااار جذاب و معروف بامداد خمار
رو از دست ندین😍😘❤️🌹🌹👆👆👆