🔴 #ابتکارات_محبت_آور
💠 گاه برای همسرتان محبتهای #ابتکاری داشته باشید تا علاقهتان به یکدیگر #بیشتر شود.
💠 مثلا در را با زبان محبت برایش #باز کنید. یا کفشهایش را برایش #جفت کنید. گاهی موقع تنهایی جلوی او #بلند شوید و احترام بذارید.
💠 گاهی سر سفره صبر کنید و بگید بدون تو #غذا از گلوم پایین نمیره! گاهی #ناخنهای او را بگیرید و دهها مصادیق دیگر که برای همسرتان خاص باشد.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
باسلام این سوال یکی ازدوستانه
اصلان توی جمع نمی تونم صحبت کنم همیشه فکر میکنم کلمات را اشتباه بگم باعث خنده دیگران بشه بیشتر سکوت میکنم دخترم هم داره مثل من میشه اصلان این اخلاقمو دوست ندارم دوست دارم ارتباط برقرار کنم اما نمی تونم یا اینکه توی یک جر وبحث باکسی کنم زود گریه ام میگیره خدا نکنه طرف مقابل بگه تو چقدربی دست و پای هستی غم منو میگیره دلم می خواهد بمیرم چقدر آدم بی فایده ای هستم اعتماد به نفس ندارم چیکار کنم
🌸به هر دم از زبان عشق بر ما
🍂سلامست و سلامست و سلامست
🌸جمعه تون شاد و عالی
🍂آدینتون پراز خبرهای خوش
🌸پراز اتفاق های خوب
🍂پراز لحظه های شیرین
🌸پراز یهوی های قشنگ
🍂و پراز خوشبختی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید🌼🍃
آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید🌼🍃
شام سیه غیبت کبری به سر آید🌼🍃
امید همه منتظران منتظر آید🌼🍃
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
#آدینه_تون_مهدوی 💚
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺مهربان باش و به هرکس
💚میرسے لبخند بزن
🌺تو نمیدانی
💚به آدم ها چه میگذرد
🌺شاید لبخندت برایشان
💚مانند گنجی ارزشمند باشد
🌺و آنها بسیار به آن
💚محتاج باشند
🌺ظهرتون زیبا و پراز لبخند
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال
من وهمسرم 12 ساله ازدواج کردیم از همون اول بعد حدود یکماه فهمیدم همسرم نیت ازدواج اش با من وضع مالی پدرم بودآخه معرف من خانم دوست پدرم بود
بالاخره وقتی پس از مدتی رفت وآمد با خانواده وبرخورد با پدرم متوجه شد که اونی که بهش گفته بودند نبوده کاملا عوض شد از حرفهای سرد گرفته تا حرکات سرد
من تنها 18 سال داشتم اوج نیاز عشقی,اوج نیاز به محبت نیاز به تفریح و...ولی ایشون حتی نگذاشت یکماه هم مزه ازدواج رو بفهمم
مرتب تکرار میکرد که به من دروغ گفتند هر چی میگفتم گوش ودست وپات که نبسته بودند تو تحقیق کردی پرس وجو کردی میگفت نه نکردم من با تکیه به حرف اونا جلو اومدم
من اولین دختر خانواده بودم وبعدم 3 تا دیگه خواهر داشتم از همون موقع فهمیدم که چی به سر آرزوهام ونیاز هام اومده ولی فقط وفقط فکر خواهرام بودم نمیتونستم به راحتی انگ طلاق رو به خودم بزنم وآینده اونا رو تباه کنم
بالاخره 2 سال عقد کرده بودم در مدت عقد یکبار که رفته بودم خونه پدر شوهرم همسرم رفت وساعت 1 شب برگشت مطمین بودم با دوستای پسرش هست اما ناراحت بودم که بعد یک هفته که همدیگه رو ندیده بودیم حالا هم به جای اینکه باهم بیرون بریم با دوستاش رفته خوش گذرونی
بالاخره شب که اومد خودم رو به خواب زدم میدونستم اگه بیدار باشم دعوامون میشه همیشه یاد گرفته بودم مشکلاتم رو خودم حل کنم چون هیچ وقت پشت وپناهی نداشتم
بالاخره اون شب طولانی صبح شد مادرم تماس گرفت داریم میریم ده میای منم که شب خوبی نداشتم از خدا خواسته گفتم بله میام
اومدند دنبالم ورفتم
بدون اینکه به همسرم چیزی بگم
رفتن همانا ونیامدن یکماه همسرم همانا انگار از خداش باشه که منو از سر خودش وا کنه
پدرم آدم خشنی هست برای همینه که میگم پشت وپناه نداشتم
تصمیم گرفتم اگه نیومد همه چیز رو تموم کنم دوست داشتن که نمیشه به زور به کسی تلقین کرد به وضوح فهمیده بودم که دوست داشتنی در کار نبوده از همون اول همه این اتفاقات همه مطمین ترم می کرد
پدرم گفت طلاق واین چیزا تو خانواده ما نبوده ونخواهد بود خودش شال وکلاه کرد وبرم گردوند خونه پدر شوهرم با این که عقد کرده بودم اون شب که رفتم همه سنگین بودند شب رو موندم بدون اینکه کسی باهام حرفی بزنه فردا صبح با خواهش خواستم برم گردونه خونه بابام آخه دانشگاه داشتم
همه اینها بود ومن هنوز معتقد بودم باید حفظ خودم کنم با اینکه راحت میتونستم تو محیط دانشگاه نیازهای عاطفی که کم داشتم رو جبران کنم من از پدرم خیلی بی مهری دیده بودم تنها امیدم شوهرم بود که اون هم...
بالاخره 2 سال عقد کرده تموم شد به اصرار پدرم اومدیم خونه خودم هم فکر میکردم وقتی از خانواده ام دور باشه شاید همه چیز بهتر بشه ولی نشد وقتی جهاز دادن پدرم رو دید انگار انبار باروت باشه وجرقه بزنی
خداییش هم پدرم طبق توان مالی که داشت جهازم نداد این رو خودم هم قبول داشتم ولی اونقدر ناامید بودم وخسته بودم که اینا برام مهم نبود که براش بجنگم
اون یک پا وایساده بودکه باید همه چیز رو پس بدی منم میگفتم نمیشه بحث میشه دعوا میشه
8 سال گذشت وبچه دار نشدیم هنوز خودم پام روی پوست پیاز بود چطور یکی دیگه رو بدبخت میکردم وقتی دیدیم هی کدوم جرات طلاق گرفتن رو نداریم بچه دار شدیم تو خیالات خودم میگفتم بچه میاد مهرم میره تو دلش میشم مادر بچه اش دیگه ایندفعه دوستم میداره
ولی نشد که نشد انگار یکی از سنگ باشه حرفای زندگی 12 ساله رو نمیشه تو چند صفحه نوشت در تمام این سالها روزی چند بار فقط تکرار میکرد که من تو رو نمیخواستم به دروغ تو رو به من انداختن ,دوست ندارم, بابات اینجور ,اینا جملاتی بود که مدام تو خونه ما تکرار میشد
حالا بعد 12 سال که پسرم 5 سالشه دیگه تحمل ام تموم شده مدام جلو بچه ام بهم میگه تو با دروغ زن من شدی برو ما یه فکری میکنیم
خسته شدم از این همه سال حرف سرد این همه بی محبتی منم حد واندازه ای دارم
بدتر از همه محبت دور وبری هام به زناشونه وقتی میبینم بی اختیار دلم غش میره منم زنم نیاز دارم وقتی یه لباس نو میپوشم یگی بهم بگه خوبه بده ؟وقتی آرایشگاه میرم ببینتم
در ضمن تو این 12 سال من وهمسرم هیچ وقت با هم خرید یا مهمونی های خانواده من نرفتیم همیشه تنهایی میرم خونه بابام همیشه تنهایی میرم خونه اقوام خودم از بس دروغ گفتم همسرم سر کاره خسته شدم
ولی در مورد خانواده خودش همه مهمونی ها وجلساتشون رو شرکت میکنه
خیلی ناامید وتنهام
دیگه نمیدونم چکار کنم
من کاری رو میکنم که همه زنها میکنن نه بیشتر نه کمتر
ولی الان آرزوی یه شاخه گل دارم آرزوی یه حرف خوب دارم
من با همه بی پولی ونداری اون دارم میسازم ولی اون بعد 12 سال هنوز نمیتونه منو زن خودش بدونه
آرزوی یه خانم گفتن به دلمه ,حتی باهم از ورودی شهرمون هم بیرون نرفتیم ,وقتی هم میگم میگه من با تو هیچ جا نمیرم
به من هم گفته بودن آدم خوبیه خانواده داره وضع مالیش خوبه
اهل مسافرته ولی هیچ کدوم نبود
و