سوال780
سلام وقت بخیر
ببخشید مزاحم شدم میخواستم راهنماییم کنین
من ۲۶ سالمه و شوهرم ۳۷ سالشه.یدونه پسر ۴ ساله هم داریم و الان ۶ ساله باهم ازدواج کردیم
مشکل ما از یه سفر کاری شروع شد..که شوهرم برای یه سفر کاری برای دوره یه ماهی رفتن آلمان..از وقتی برگشت کلی عوض شد
قبل از سفر همیشه نه ولی هرچن روزی نمازش رو میخوند و توگوشیش اصلا از اینستا و فیس بوک و اینطور چیزا خبری نبود
ولی وقتی برگشت این برنامه های لعنتی و داغون توگوشیش افتاد..از نماز خوندن هم خبری نشد
من حالم بد میشه از فیس بوک و اینستا..اصلا حس بدی دارم حتی وقتی اسمشون رو میشنوم..خودمم توگوشیم ندارم اینارو
وقتی برگشت گفتم این برنامه ها رو پاک کن از گوشیت..من حالم بد میشه وقتی میبینم دخترا لایکت میکنن اعصابم میریزه به هم پاک کن
کلی گریه کردم اعصابم خراب شد چن هفته
آخرش گفت فیس بوک رو حذف میکنه
از گوشیش پاک شد..ولی من ندونستم حذف دائم کرد یا موقت..یا توگوشیش پنهون کرد اون برنامه رو
ولی این شک م رو اصلا به روش نیاوردم ازش کلی تشکر کردم که به حرفم ارزش قایل شده پاکش کرده
دیگه نخواستم زیاد اذیتش کنم با اینستاش کاری نداشتم
گفتم زیاد حساس نشم که مجبور بشه ازم پنهون کنه این برنامه هارو یا اصلا بره یه گوشی دیگه بگیره پنهونی از من این برنامه هارو هم بریزه توش
چن ماهی گذشت تا امروز
امروز دنیا سرم خراب شد
اومده بود ناهار..بعد غذا میخوردیم یهو این پاشد رفت سر وقت گوشیش
منم شک کردم بهش
منم پشت سرش پاشدم
آخه چه چیز مهمیه که باعث شد از سر سفره یهو پاشه
یه لحظه دیدم توصفحه اینستا رفته
یهو گوشی رو از دستش کشیدم
رو جستجو گر اینستا زدم یه چیزایی دیدم
که کاش نمیدیدم
خجالت میکشم به شما بگم
همین که رو جستجوگر زدم چن تا عنوان ها زیرش افتاد
دیدم درمورد سکس حضوری در شهر ما بود
ببخشید باید میگفتم تا راهنماییم کنین
چیزی رو دیدم که خط قرمزم بود..خیانت
کلی عصبی شدم داد زدم خودمو زدم
گریه کردم
کلی توضیح داد بهم ولی هیچکدوم تومغزم نرفت که نرفت
دیگه چیزی رو که نباید میدیدم دیده بودم
قبلا هم بهش گفته بودم این خیانت زن و شوهر به هم خط قرمزمه..گفته بودم اگه یدونه کج کاری ازش ببینم یه لحظه هم نمیشینم باهاش
ز میزدم به بابام بیاد دنبالم نذاشت
حاضر شدم از خونه بزنم بیرون باز نذاشت
توروخدا کمکم کنین
من الان چیکار کنم حالم بدجور خرابه
هزار جور فکر میاد سراغم دیگه نمیتونم بهش اعتماد کنم باورش کنم
بنظرم ادامه زندگی با بی اعتمادی و شک هیچه چیکار کنم؟؟؟
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
این که آدم همه اش دنبال مچ گیری باشه و عرصه رو به طرف تنگ کنه بدبینانه به هرچیزی نگاه کنه فقط عاملی میشه برای تشویش خاطر خودت واز بین رفتن آرامش زندگی و پنهان کاری بیشتر از جانب همسر
اینکه شما مدام تکانشی برخورد میکنی وسریع میخوای یه اقداماتی بر علیه طرف داشته باشی وتوی بوق وکرنا بکوبی و همه رو از قضیه با خبر کنی خیلی بده وبه ضرر خودت تمام میشه اصلا اشتباه کردی که دنبالش راه افتادی ویا حمله کردی و گوشی رو یهویی ازش گرفتی شما می تونستی اینجوری تصور کنی که لابد همکارش براش زنگ زده یا حالا که دیدی کاش بدونه کلامی از اتاق بیرون میومدی و سکوت اختیار میکردی اینجوری طرف این دلهره رو داره که حالا چی میشه ؟خب !پس خودش دنبال معذرت خواهی و جبران هستش اما وقتی سروصدا کردی و عکس العمل به خرج دادی میگه خب نهایت زورش همینه پس بی خیال آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب ....
بهتره به جای جار و جنجال محبته رو نسبت به همسرت بیشتر کنی و بیشتر بهش توجه کنی و وظیفه همسریت رو بهتر انجام بدی تا اگه کم وکاستی بوده جبران بشه به احتمال زیاد یه خلاءوجود داره که همسرت میخواد یه جور دیگه پرش کنه فکر کن ببین کجا کم گذاشتی که بعد از ۶سال زندگی مشترک جای دیگه دنبال گمشده زندگیش می چرخه عزیزم اگه زن با سیاست و درایت باشه و بدونه کجا باید چه جوری عمل کنه و چیزی برای همسرش کم نذاره همسر هیچگاه دنبال کسی دیگه نمی ره چون کسی که سیر غذا شده باشه دنبال غذای دیگه ای نمی ره بهتره که آبروی همسرت رو حفظ کنی و این بار رو چشم پوش کنی ودنبال جبران کم وکاستی زندگیت باشی
حسن خلق،روی خوش،زبانی خوش وشیرین ظاهری آراسته،به روز بودن از لحاظ علمی،خانه مرتب وارام،دسپختی عالی ،وهمخوابگی عالی لازمه حفظ زندگی
حالا ببین کجا کم گذاشتی...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_و_پنج
روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین برسم که از چیزی خبرنداره . ولی همه چیز مثل دیروز بود و حتی او با من مهربانتر وصمیمی ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر به روی خودم نیاورده و حرفی از دیشب به میان نیاورم.روزهای باقی مانده ما رو به فکه وشلمچه واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهای بی کیفیت اردوگاه اصلا با معده ی من سازگار نبود و روزی که ما را به شوش زیارتگاه دانیال نبی بردند حال مساعدی نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و به پیشنهاد فاطمه دربازارهای اونجا دنبال یک رستوران یا اغذیه فروشی میگشتیم تا بتونم چیزی بخورم.من که واقعا حالم مناسب نبود به فاطمه التماس میکردم به زیارتگاه برگردیم تا استراحت کنم.ولی فاطمه میگفت اگر چیزی بخورم حالم بهتر میشه!!
در راه ،خاک شیر مهمانم کرد و گفت :
-گرما زده شدی.اینو بخوری حالت خوب میشه.خاک شیر را که خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغی بازار گوشه ای نشستم.
فاطمه کنارم نشست و با نگرانی پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تکان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بکشم .بی چادر!!
سرم رو تکیه دادم به دیوار و آهسته ناله زدم.چشمانم سیاهی میرفت وتمام سعیم این بود که بالا نیارم.فاطمه شانه هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از کجا آورده بود وروی صورتم میپاشید.چندنفری دوره ام کرده بودند و نظری میدادند. میان آن همه صدا ولی یک صدای آشنا زنده ام کرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشی؟!
فاطمه صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون به هم خورده رنگ به رو ندارن
-هیچی نیست..گرما زده شدن.با خانمها کمکشون کنید ببریمشون یک مرکز پزشکی!
چشمان نیمه بازم رو به سوی صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم که گوشی موبایلش رو کنار گوشش قرار داده بود و با کسی چیزی را هماهنگ میکرد. انگار داشت درباره ی من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یک وسیله ی دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقه پیش آرزو میکردم هرچه زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولی حالا تمام سلولهام خداروشاکر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمه بازم متوجه میشدند که من به چه کسی نگاه میکنم؟ فاطمه شانه ام رو گرفت و با مهربانی پرسید که آیا میتونم راه برم یا نه؟
صدای یکی از بومی های آنجا رو شنیدم که خطاب به حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من کنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوی گفت:خیر ببینید
و چندثانیه بعد من به کمک فاطمه داخل اون ماشین بودم.تکانهای ماشین وگرمای بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر کرد.دستم را جلوی دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالی نشود.با ناله واشاره به فاطمه فهماندم چه اتفاقی در شرف افتادن است.فاطمه سراسیمه به کیفش نگاه کرد وگفت تحمل کن من چیزی همراهم ندارم.
راننده که متوجه گفتگوی ما شده بود به فاطمه گفت: تو زیب صندلی باید یک پلاستیک باشه.
فاطمه با عجله دنبال پلاستیک گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق می افتاد نمیتونستم تو روی هیچ کدامشون نگاه کنم.تافاطمه پباستیک را جلوی دهانم گرفت حالم به هم خورد و معده و روده ام از شدت حمله ی محتویات به سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولی بعدش کمی آرام گرفتم وسبک شدم.روی صندلی ولو شدم و با صدای نسبتا بلندی ناله میکردم. دستانم خواب رفته بود و گلویم میسوخت.
فاطمه کمی بهم آب داد.و با کتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوی که کنار راننده نشسته بود دوختم و خوشحال از اینکه او بخاطر من اینجا بود اشکهایم روان شد.طفلک فاطمه فکر میکرد اشکهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت که من وقتی به این مرد نگاه میکنم دنیا رو فراموش میکنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالای حاج مهدوی دست وپایم رو گم میکردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینکه حاج مهدوی کوچکترین توجهی به من نداشت باز هم گرفتارش بودم.به درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانی پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیه به شانه ی فاطمه زدم و با اشاره ی چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشکها یک نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمی هم تزریق میکنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهی کنم ولی نای صحبت نداشتم. دقایقی بعد من در بخش اورژانس بستری بودم و طبق پیش بینی حاج مهدوی بهم سرم آمپولهای تقویتی تزریق کردند.
ادامه دارد...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 بهخود یادآوری کنید که هیچکس نمیتواند بدون رضایت شما، شما را وادار کند چیزی را قبول کنید. بنابراین هیچکس را نباید به خاطر آنچه در زندگیتان اتفاق افتاده سرزنش کنید.
با این برداشتِ ساده، شما به شکلی مداوم از سرزنش کردن دیگران به خاطر کاستیهایتان در زندگی دست میکشید و گرایش خود به بهانهتراشی را ریشهکن میسازید.
«من به جای عیبجویی،مسئولیتپذیری را تمرین میکنم و علاقهمندم که سرزنش کردن دیگران را در مورد آنچه که در زندگیام اتفاق میافتد رها کنم.»
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕به کودک نگویید رو دیوار خط نکش.
➖بلکه بگویید نقاشیتو روی کاغذ بکش، بعد اونو به دیوار میچسبونیم.
➕نگویید بلندشو اتاق کثیف و شلخته ات را تمیز کن.
➖بگویید دوست داری باهم اتاق را مرتب کنیم ،چون میدونم نظم را دوست داری.
➕نگویید بازی را تمام کن و درس بخوان چون درس خواندن مهمتر است.
➖بگویید اگر درسات روتمام کنی باهم بازی میکنیم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕بارزترین تفاوت های فکری و رفتاری مردان و زنان
➖مرد: مردها از اینکه پیروزی هاي خود را با دیگران شریک شوند خوششان نمی آید، به همین خاطر در انجام کارهای گروهی بسیار ناموفق ظاهر می شوندودر برابر چنین پیشنهادهایی همیشه مقاومت به خرج داده و مخالفت می کنند.
➖زن: به ادعای دانشمندان، هورمونی به نام اکسیتوسین باعث می شود تا زنان اجتماعی تر از مردان باشند.
خانم ها از انجام کارها به صورت گروهی بسیار خوشحال می شوند زیرا بدین واسطه می توانند به خودشان ثابت کنند که تنها نیستند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕یادم باشد
قبل از اینکه با فرزندم قرار بگذارم که چه کاره شود،
به او یاد دهم که خوب عاشق شود...
➖نه دکتر و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک و حسابدار و نه فوق تخصص قلب و مخترع سامانههای موشکی…
➖او باید خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانهی زیبا...
برای معشوقش قشنگ بخندد و جرات کند که روزی چند بار به او بگوید:
دوستت دارم
➖کسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم، و نداند درد دل ِ معشوقاش را چگونه باید دوا کند،
مهندس و دکتر و نابغه و مخترع میخواهد بشود که چه...!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕کودکان حرف گوش نکن، فنرهاي فشرده شده هستند‼️
➖ گاهي اذيت كردن بچه ها هنگام مهمان آمدن يا به مهمانى رفتن ميتواند دلايل تربیتی داشته باشد. اين كودكان مانند فنر فشرده شده هستند.
فنرى را بين دو انگشتتان فشار دهيد، زمانيكه آن را رها ميكنيد به اين ور و آنور ميپرد و به در و ديوار ميخورد. كودكاني كه والدين سختگير دارند هم اینگونه هستند.
➖پدر و مادرى كه عنوان ميكنند فرزندم در خانه مودب و آرام است، دست به چيزى نميزند و حرفهايمان را گوش ميكند. اما بيرون از خانه تبديل به موجود غريبه اى ميشود كه از كنترل ما خارج است، معمولا كودكى دارند كه در خانه اجازه كودكى كردن ندارد.
➖اين كودكان معنى آزادى را نميدانند و زمانى كه شخص سومى حضور دارد و ميدانند والدينشان نميتوانند او را مجبور به ساكت بودن بكنند، از فرصت به دست آمده استفاده ميكنند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال781
سلام با همسر دمدمی مزاج چه رفتاری باید داشت ممنون میشم توضیح بدین
از همه مهمتر با بچه ها همین رفتار هم داره
به عنوان مثال: پسر امسال کنکور داره
سر کا.ر هم میره یه موقع خندون میگه میخنده
یه موقع هم چرا سرت تو گوشیه پسر میگه من روز سر کارم بعد سر کار میرم باشگاه
الان یک ساعت ببینم باید بخوابم صبح زود بلند شم دیگه فقط ندارم گیر دادباید وای فای جمع کنی از فردا مادر خونه هیچ کلاس واز خونه بیرون نمیری حالا همه این کارها میکنه زندگی برای همه تلخ میکنه تازمان بگذره تا از اون حال هوا در بیاد شاید هر دوماه این اتفاق میفتاد
حالاماه دو بار بچه ها دوتا پسر هستن
از کارهای پدرش خسته شدن کاری میکنه روی باباشون در بیان لطفا کمک کنید
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
با سلام
خدمت خواهر خوبم و ممنون بابت اعتمادتان به ما
چیزی که من متوجه شدم اینه که تو منزل شما هرکس مشغول کار خودش هست و این بنده خدا همسرت شدید احساس تنهایی میکنه خصوصا در رابطه با شما به عنوان همسر مادر خانواده!خانم خوب شما محور کلیدی اون خونه هستید در واقع حلقه وصل بین افراد اون خونه هستید تازه خونه ای که همه از جنس مذکرهستند ودارای کم رنگی عاطفی و تنها موجود عاطفی بین آنها شما هستین!شما هم که صبح تا ظهر سرکار بعداز ظهر هم باشگاه بیرون و نمیدونم اگه برسید امور منزل و بعدش هم که قرار زود بخوابید تا فردا بتونی زود بلند شی و سر کار بری!خودت بگو پس کی مادری ؟کی همسری؟کی باید به همسرت توجه کنی ؟پس وظایف همسری چی میشه؟بعد این اقا اعتراضش رو چه طوری باید بیان کنه ؟چطوری بگه بابا به خدا منم توی همین خونه ام ،منم ببینید ،به منم توجه کنید لطفا !باور کن مرد بسیار محترمی هستش ایشون که تا الان سراغ همسر دوم نرفته😁ببین مادر خوب انسان یه موجود اجتماعی که نیاز به تعامل داره که میشه گفت نیمی از این تعامل درون خانه با همسر و فرزندان انجام میشه اگه قرار باشه هرکی به فکر خودش باشه وبه دیگران توجه نکنه طلاق عاطفی و کم رنگی عاطفی به وجود میاد و فضای خونه سرد وبی روح میشه و دیگه جذابیتی برای اهل خانه نداره بهتره که حتما تنظیم کنی و یه وقتی برای اعضاء خانواده بذاری با هم بگید بخندید مشورت کنید دور هم میوه ای بخورید وتوی این لحظات تلوزیون و گوشی و وای فا تعطیل باشه وفقط برای هم ودر کنار هم باشید ودر ضمن به همسرت توجه کن خستگی روزانه رو از تنش بگیر ونیازش رو برطرف کن تا اعتراضی برخورد نکنه ویا خدای ناکرده از سر اجبار جذب دیگری نشه !دمدمی نیست ولی معترض به وضعیت خانه وبی توجهی شماست لطفا سریع اقدام کن تا ضرر نکنی خود خداوند میفرما ید از جنس شما برای شما همسری قرار دادم که به واسطه آن به آرامش می رسید
پس لطفا آرامش دهنده باش وبا مهر و محبت خودت حلقه وصل و ارامش بین اعضاء خانواده باش نگاه ظاهر خشن آقایون نکن اونا واقعا به محبت و توجه همسرشان نیاز دارند پس لطفا دریغ نکن به خاطر خدا وبه خاطر آرامش و امنیت روانی خودت و فرزندانت
توصیه دیگه اینکه پشت همسرت رو هیچگاه خالی نکن و جلوی بچه ها هم اعتراض نکن به همسر و اجازه نده که خدای ناکرده بچه ها بی احترامی کنند چون درواقع احترام خودت رو از دست میدی و دیگه اون خونه به درد نمیخوره پس مراقب باش لطفا تا حرمت شکنی نشه
موفق باشید
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سی_و_ششم
در مدتی که زیر سرم بودم از فرط خستگی بیهوش شدم.در خواب، حاج مهدوی را دیدم که با ناراحتی به سمتم می آمد و با نگاهی ملامت گر کنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتی پاسخ داد:
-از درمانگاه که بیرون آمدیم یک راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر کیه؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم...
او نفس عمیقی کشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشی همه چیز را راجع به شما بهم گفت.
من با ناباوری و شرمندگی به فاطمه که کنار تختم بود نگاه کردم و گفتم:
-فکر میکردم رازداری..تو که گفتی چیزی نشنیدی؟؟!!!
فاطمه سری با تاسف تکان داد و گفت:
-متاسفم!!ولی اگه تا حالا هم سکوت کردم به حرمت جدت بود.فکر میکردم میخوای عوض شی.ولی تو از اعتماد ما سواستفاده کردی. تو وجهه ی کاروان رو خراب میکنی.
من با بغص و اشک به آن دو نگاه میکردم و گفتم:
-من من توبه کردم..
حاج مهدوی گفت:خواهر من! !!این چه توبه ایه که نامحرم به موبایلتون زنگ میزنه وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابه فرض که توبه کرده باشی.جواب اینهمه دل شکسته و نفس های لگام گسیخته وبیدارشده رو چی میدی؟ حالا هم که اومدی سراغ من.!فکر کردی نمیدونم چندوقته منو تا دم منزل تعقیب میکنی؟
من گریه کردم و دل به دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما برای من منجی هدایتید...
فاطمه اخم کرد..
حاج مهدوی تسبیحش رو پرت کرد روی تختم وبا عصبانیت گفت :خجالت بکش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشی موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس کامران روی صفحه افتاده بود.
فاطمه با بدجنسی گوشی رو به سمتم دراز کرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشه ی توبه کار!! صید جدیدتونه!!
من با گریه و التماس رو به آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فکر میکنید.من دیگه نمیخوام کامران و ببینم .من تو دوکوهه توبه کردم.دیگه اینکارو نمیکنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد...
میان گریه والتماس از خواب پریدم.
فاطمه مهربان و آروم کنارم نشسته بود و نوازشم میکرد.
قلبم محکم به دیواره های سینه ام میکوبید.ولی صدای زنگ موبایل همچنان از میان کابوسم در گوشم ضربه میزد.
-گوشیت خیلی وقته داره زنگ میزنه عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بی ادبیه.
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمه گوشیم رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-آقا کامرانه!!
قلبم هری ریخت...
فاطمه اسم او رو دیده بود..
وای چه آبرو ریزی ای شد.حالا چه کار باید میکردم؟
فاطمه با اصرار نگاهم کرد وگفت:جواب بده دیگه. شاید کارواجبی داشته باشه باهات.بنده خدا خیلی وقته داره زنگ میزنه
من با تردید به گوشی که در دست او بود نگاه میکردم و واقعا نمیدانستم باید چه کنم؟ از یک طرف با جواب دادن گوشی خط بطلان میکشیدم به توبه ی خودم..واز طرف دیگه اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبی وقت زنگ میزد تا علت بی پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچه تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.ولی پاسخ ندادن تلفنها کار درستی نبود.باید شهامتش را پیدا میکردم و برای همیشه خودم رو از بازی آنها کنار میکشیدم.ولی این کار امکان پذیر نبود.تا زمانیکه از جانب حمایت دایمی فاطمه وبه دست آوردن دل حاج مهدوی مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسکی را نداشتم.سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.و من در هیج کدام این شرایط حق انتخابی نداشتم.چون تنها یک سر قصه من بودم.نه در ادامه ی رابطه ام با کامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونه امیدی به وصال حاج مهدوی داشتم!!
عشق بی منطق ویک طرفه ی من نسبت به حاج مهدوی همچون سرابی بود که از دور مرا امیدوار میکرد ولی میترسیدم هرچه نزدیکتر به او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
فاطمه که به نگاه مردد من با تعجب چشم دوخته بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختی که پشت خطه از نگرانی مرد..چرا جوابشو نمیدی؟ مگه آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر کابوس چند دقیقه ی پیش در جانم باقی مانده بود.با صدایی خش دار گفتم:
-تو که بهتر از هرکسی میدونی من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمه میدانست که کامران دوستم است ولی نمیدانم چرا خودش را به کوچه ی علی چپ میزد.گاهی اوقات کارهای فاطمه را درک نمیکردم.مخصوصا حالا که بجای گفتن حرفی از کنار بسترم بلند شد و برایم از بسته ی روی تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یکبار مصرف ریخت و تعارفم کرد.!!
ادامه دارد..
🌺🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
⭐️به خدا توکل کنید و
✨آسوده بخوابید
⭐️نگران مشکلاتِ فرداتون نباشید
✨قبل ازآنکه از دستان شما
⭐️کاری برآید
✨دستهای خدا
⭐️کار خودش را
✨خواهد کرد
⭐️فقط
✨صدایش کن و
⭐️از او بخواه 🙏
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨ شبتون خوش ✨