#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتیک
بازم صداش تو گوشم پیچید. اصلا یادم رفت اومده بودم توی اتاقم که چیکار کنم. بدون معطلی سریع دویدم سمت تلوزیون توی هال. بازم میکروفون به دست داشت می خوند. بازم با این آهنگ جدیدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزیون. نه صدای دیگه ای می شنیدم نه چیز دیگه ای رو می دیدم ... فقط خودش. وقتی به خودم اومدم برق یه چیزی رو توی دستش دیدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خیس اشک بود. من کی گریه کردم که خودم نفهمیدم؟ با دستپاچگی اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابیده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائین تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ریختن. این بار با اراده خودم ریختن.
توی افکارم غرق بودم که با تکون دستای کوچولوی خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- آبجی چی شد؟ شعرش که اصلا گریه دار نبود؟ خندیدم. میون گریه. و خدا می دونه چقد لذت می بردم ازاین کار. آتنا- آبجی ولی خیلی قشنگ بودا ... تا حالا هیچ خواننده ای نبوده که همه ی همه ی آهنگاشو توی تلوزیون پخش کنن ... یا کنسرتش رو اعلام کنن ... ازبس که فقط چیزای خوب میخونه ... یه چیزی تو دلم چنگ زد. دیگه به اشکام اجازه ریختن ندادم. دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش و با لبخند پرسیدم - اخه تو چرا از هر کس و هرچیزی که من خوشم میاد ، خوشت میاد؟ دوسشون داری؟ طرفدارشونی؟ آتنا- چون سلیقه ات خوبه ... تو خیلی خوبی آبجی ... خیلی دوستت دارم ... بوسیدمش. - منم خیلی دوستت دارم آجی کوشولو ... صدای آهنگی که نشون می داد اخبار بیست و سی داره شروع میشه به گوشم رسید. مطمئن بودم این شاهکاری که امروز انجام داده رو تو اخبار هم میگن. پس رفتم تو هال و جلوی تلوزیون ایستادم. انتظار زیادی نکشیدم چون اولین خبرشون همین آهنگ جدیدش بود
گوینده کمی حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هایی از آهنگش که تازه ازش رو نمایی کرده بود. محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو دیدم. دستم رو بردم جلو و گذاشتم روی صفحه تلوزیون و روبه خواهرم گفتم. - ببین حلقه داره! بالاخره ازدواج کرد ... آتنا- نه ابجی ... قبلا هم چند بار انداخته ... مگه یادت نیست؟ - اخه اونا عقیق بودن ... این یکی حلقه ی نامزدیه انگار ... نفسم رو پوفی دادم بیرون و از ته دل آه کشیدم. نه پس می خواست بیاد تو رو بگیره؟ از اون سر دنیا؟ من اگه شانس داشتم که ... وای بازم داری ناشکری می کنی ... هنوز که مطمئن نیستی نامزد کرده پس چیه؟ چته؟ زیر لب خدا رو شکر کردم و رفتم توی اتاق تا بخوابم. - آتنا تلوزیون و چراغو خاموش کن خوابیدنی ... گوشیمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه. پتوم رو کشیدم توی بغلم و تندوتند دعاهامو زیرلب خوندم ... و نفهمیدم کی خوابم برد! صبح با صدای اذان انتظار گوشیم از خواب بیدار شدم و از طبقه دوم تخت پریدم پایین. عادت همیشگی ام بود.
بدو بدو رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم و به نماز ایستادم. نمازم که تموم شد دوباره پریدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و می تونم برم کتابخونه تا تحقیق رو واسه تحویل به استاد آماده کنم ... آخه من نمیفهمم ترم شروع نشده چه تحقیقی آخه؟ اونم ترم اول ... ای بابا ... با این فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد. با احساس کمر درد جزیی از خواب بیدار شدم. همیشه همین طور بود. تا یه خورده بیشترازعادت همیشگی می خوابیدم کمرم درد می گرفت. به زور پاشدم و دوباره از تختم پریدم پایین. ازتخت که می اومدم پایین کافی بود 90درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توی آینه ی روبه روم ببینم. موهام مثل همیشه ژولیده بود. اصلا تو دنیا حوصلۀ هر کاری رو داشتم به جز رسیدن به خودم. نه این که شلخته باشم ها. نه ... ولی خیلی هم بزک و دزک نمی کردم. حسش نبود. کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم. بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون این که به مامانم سلام کنم دویدم توی دستشویی ... اینم یکی از اخلاق های گندم بود که وقتی از خواب پا می شدم قبل از این که برم دستشویی و سرو صورتمو صفا ندم نمی تونستم به احدی سلام کنم. خلاصه اومدم بیرون و سلام کردم. بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشیدن.
#پارتدو.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره. جلوی آینه داشتم مقنعه امو سر می کردم که مامانم پرسید - کجا ایشالا؟ - می خوام برم کتابخونه تحقیق دارم ... بابا ناسلامتی من مهندس این مملکتم ... هنوز هم برای سر کوچه رفتنم باید اجازه بگیرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچین می گم مهندس هرکی ندونه فکر می کنه پرفسورایی چیزی دارم. مقنعه ام که جور شد چادرم رو روی سرم تنظیم کردم. روبه روی آینه که ایستاده بودم کافی بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذیرایی خونمونو ببینم. رفتم تو هال و با مامانم خداحافظی کردم و زدم بیرون. کتابخونه درست سر کوچه ی پایین کوچه ی ما بود. دو سه دقیقه ای رسی
دم و رفتم تو. بابا کی حال داره بین این همه کتاب دنبال تحقیق بگرده واسه استاد. من که صفری ام و تحقیق محقیق بلد نیستم ... پس اینترنت و واسه چی گذاشتن؟ رفتم و از کتابدار یه باکس گرفتم و رفتم توی کافی نت کتابخونه. بازم مثل همیشه صفحه ی اینترنت رو باز کردم تحقیق و همه چی رو یادم رفت. ادرس وبلاگش رو وارد کردم. وبلاگشو که باز کردم دیدم که دوباره همون مطالب قدیمیه. پس چرا یه مدت نمی یاد سر بزنه این جا؟
دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت. اصلا نفهمیدم کی نوشتم همسر محمد نصر؟ و کی صفحه ای رو باز کردم که برچسبش روز عروسی محمد بود؟ وای این دل بی صاحابم یه دقیقه آروم نمی گیره بببینم دارم چی کار می کنم ... بازم این وبلاگا پیاز داغشو زیاد کردن حتما ... تو همین فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد. آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اینو نشناسم ... داشت عقد نامه رو امضا می کرد. ولی فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن. نمی دونم چه مدت خیره شده بودم به عکس. وقتی به خودم اومدم نفسم بالا نمی اومد. یه بغض به چه بزرگی راه نفسمو بسته بود. سریع کامپیوتر رو خاموش کردمو زدم بیرون. چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم. بازم پشیمون شدم دلم می خواست روشن کنم و کلیپهای محمد و نگاه کنم. همه ی مصاحبه هاشو داشتم ولی نمی تونستم نگاه کنم. عذاب وجدان داشتم. بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش. بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ی کنترل لپ تاپو با یه دستم گرفتم و با دست دیگرم هرچی کلیپ تصویری ازش داشتم رو انتخاب کردم. با یه حرکت برقی سریع دکمه ی دیلیت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم. انگار می ترسیدم پشیمون بشم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
کاش قبل پاک کردن یه بار دیگه نگاهشون می کردم. تو غلط میکنی دختره ی چش چرون تو حق نداری به شوهر مردم نگاه کنی ... مگه دین و ایمون نداری؟ پوفی کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا دیگه از اینا نمی تونستم بگذرم. خدایا همه ی تلاشمو می کنم تا این محمدت از مرد مورد علاقم تبدیل بشه به خواننده ی مورد علاقه ام. یکی از آهنگاشو پلی کردم. دوباره محو صداش شدم. درباره ی امام رضا ع می خوند. اصلا نفهمیدم که چی شد من ازش خوشم اومد. اول از صداش بعد از متن و محتوای آهنگاش. بعد از حرفاشو شخصیت مذهبیش. هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف می زد ذوقی می کردم که اون سرش ناپیدا. توی دلم عروسی می گرفتم. دلایلش رو هم نمی دونم! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شایدم چیزی خیلی بالا تر از جذب! ولی خدا جون خیلی زود حالمو گرفتی ... آره می دونم ... همه رو بیرون کردی تا خودم باشمو خودت ... خب اخه قربونت برم بیرونش که کردی حالا خودت هم حداقل بیا این پایین نذار بپوسم از تنهایی ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلی شد. بازم اشکام صورتمو حسابی شسته بودن. یه چیزی تو دلم بدجور سنگینی می کرد. از وقتی به خودم اومدم عاشق خوندن بودم. گاهی از صدای خودم خوشم می اومد و گاهی برام زجر آور بود. ولی به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دینم بهم اجازه نمی دادن
بخونم. پس رفتم سمت قرآن. قرآن می خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم. از راهنمایی تا دبیرستان. خدایی عشقی که من به خوندن دارم هیچ وقت کهنه نمیشه. اگه محمد مال من بود ... شاید باهاش خیلی خوشبخت می شدم و همه اون چیزایی که دوست داشتم می رسیدم. نه ... اصلا همه آرزو هام رو بیخیال. فقط محمد اگه مال من بود دیگه هیچی و هیچکس برام جذابیت نداشت ... داشتن محمد خیلی سر تر از آرزوهام بود. باز عصبی شدم. کلا یه مدت بود که خیلی زود عصبی می شدم. به شدت زود رنج و حساس شده بودم. فلشو درآوردم بیرون و لپ تاپ رو خاموش کردم. رفتم جلوی آیینه اتاقم ایستادم ... - حالا که مال تو نیست ... دیگه هیچ وقت مال تو نیست ... تو احمق رو چه حسابی اینقدر امیدواری بودی که بتونی بهش برسی ... ها؟ از کجا معلوم همون کسیه که نشون میده؟ از کجا معلوم باهاش خوشبخت می شدی؟ ها؟ تو که نمی تونی از ظاهرش قضاوت کنی. اصلا هر چی که بود تموم شد ... تموم شد ... شیرجه رفتم سمت گوشیم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
در شب معبث نبی اکرم (ص)
ازخدا براتون ✨
قصرآسيه تقواي حسين💚
قلب خديجه✨
دوستي فاطمه،جمال يوسف💚
ثروت قارون،حكمت لقمان✨
ملك سليمان،صبرايوب💚
عدالت علي،حياي زينب✨
عمرنوح،وفاى ابالفضل 💚
ومحبت اهل بيت رسول الله💚
راخواهانم🙏
ان شاء الله رسول الله (ص)💚
شفیع همه شما خوبان باشد
مبعث نبی اکرم (ص) مبارک باد 🎉 🎊
شبتون ستاره بارون ✨ 🌙 ✨
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨💕✨💕✨💕✨💕
ای احمدیان به نام احمد صلوات
هر دم به هزار ساعت از دم صلوات
از نور محمدی دلم مسرور است
پیوسته بگو تو بر محمد صلوات
🌷الّلهُمَّ 🌟💐
🌷صلّ🌟💐
🌷علْی 🌟💐
🌷محَمَّدٍ 🌟💐
🌷وآلَ🌟💐
🌷محَمَّدٍ🌟💐
🌷وعَجِّل🌟💐
🌷 فرَجَهُم🌟💐
🌷الّلهُمَّ 🌟💐
🌷صلّ🌟💐
🌷علْی 🌟💐
🌷محَمَّدٍ 🌟💐
🌷وآلَ🌟💐
🌷محَمَّدٍ🌟💐
🌷وعَجِّل🌟💐
🌷 فرَجَهُم🌟💐
🌷الّلهُمَّ 🌟💐
🌷صلّ🌟💐
🌷علْی 🌟💐
🌷محَمَّدٍ 🌟💐
🌷وآلَ🌟💐
🌷محَمَّدٍ🌟💐
🌷وعَجِّل🌟💐
🌷 فرَجَهُم🌟💐
🌷الّلهُمَّ 🌟💐
🌷صلّ🌟💐
🌷علْی 🌟💐
🌷محَمَّدٍ 🌟💐
🌷وآلَ🌟💐
🌷محَمَّدٍ🌟💐
🌷وعَجِّل🌟💐
🌷فرَجَهُم🌟 💐
عید شما مبارک 🌷🌸🌷🌸🌷
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 #ترفند_اعلام
💠 اگر میخواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به #وَجد میآورد تکرار کند باید به او #اعلام کنید که من از فلان کار یا گفتارت خیلی زیاد و ویژه #خوشم آمد و الان دارم در فضای ذهنم از آن کار یا گفتارت #لذت میبرم.
💠 با این #ترفند دارید غیر مستقیم به او اعلام میکنید که باز هم آن را تکرار کن!
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕سعادت یا عدم سعادت ما، نتیجهی تفکر ماست.
➖ذهن انسان و چگونگی باورهایش، تعیین کننده کیفیت زندگی اوست و ذهن ما بسته به شیوه ای که برای تربیت اش اتخاذ میکنیم، ما را ثروتمند یا فقیر نگه میدارد. فقر نتیجهی تفکر فقیرانه است؛
➖اگر ثروت میخواهید، نوع تفکر خود را عوض کنید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🔴 عید بزرگ مبعث بر همه مبارک باد!
✅ تصمیم بگیریم از امروز #اخلاق محمدی را در جزئیات رفتارمان نهادینه کنیم!
💠 به طور مثال اگر با نظر همسرت مخالفی، ولی #اجازه بده جملاتش را تمام کند!
💠از اول با نه گفتن #جبهه_نگیر!
بگو راجع به این موضوع فکر میکنیم تا بدونه الکی #مخالفت نمیکنی!
💠 تمرین کنید تا هم انتقاد پذیر شوید و هم #سعه_صدرتان بالا رود.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺