سوال۱۵۵
سلام خسته نباشید من ۲۸ ساله و شوهرم ۳۰ سالشه ۸ ساله که ازدواج کردیم یک فرزند دختر دارم کلاس دومه مستقل زندگی نمیکنیم در یک عروسی با هم آشنا شدیم و بعد چند ماه ازدواج کردیم
مشکل ما اینکه که چند وقتی هست شوهرم بهم خیانت میکنه هر بار هم من متوجه شدم و ایشون انکار کردن منم بخاطر زندگیم کوتاه اومدم آخرین بار چند هفته پیش بود که فهمیدم باز هم با یکی دیگه رابطه داشته و کلی عکس ازشون دیدم که با هم سکس هم کرده بودن و عکس گرفته بودن سر دعوا بهم میگه من دلم باهات خوش نیست من خیلی داغون شدم غرورم شکست از زندگی سیر شدم نمیدونم چیکار کنم بهم قول داد که دیگه هرگز دنبال اینکارا نمیره ولی من هنوزم بهم شک دارم میگم نکنه باز بره بیرون بهش زنگ بزنه باهاش در رابطه باشه منم قبول دارم که براش کم گذاشتم و بهش کم توجهی کردم ازتون میخوام راهنمایی کنید چجوری دوباره زندگیمو جمع کنم که کمبودهاش جبران بشه و دنبال زن دیگه ای نره زندگیشو دوست داشته باشه لطفا راهنمایی کنید
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاور خونواده
سلام بانو
لطفا یه کم ارامش داشته باش اگه نتونی خودت رو کنترل کنی نمیتونی تصمیم درست بگیری عزیزم نباید خیلی سریع عکسل العمل به خرج میدادی من قبل از هر پاسخ یه تجربه رو برات تعریف میکنم بعد خودت قضاوت کن بعد اگه سوالی بود هستم خدمتت یه اقایی تمایل داشت بادختر خاله اش ازدواج کنه که خب بنا دلایلی نشد دختر خاله ازدواج کرد اقا هم از سر اکراه بایه خانم خیلی خوب از هر نظر ازدواج کرد ولی دل بهش نداده بود وبه هربهانه ای دعوا میکرد وغر میزد اما خانومش هربار باآرامش همه چیز رو مدیریت میکرد ازقضا دختر خاله شکست میخوره وجدا میشه وسعی میکنه بازم بیاد دلبری کنه یه شب خانم به مناسبت تولد همسرش مهمونی میگیره تااینجوری خوشحالش کنه پدر مادر خودش وهمسرش واون خاله و وخترش رو هم دعوت کر ده همه لوازم پذیرایی هم خودش با ست خودش وسلیقه خووش فراهم میکنه تا همسرش خوشحال بشه خب قبل شام اقامیاد بعد میره بالا که متلا لباس عوض کنه خانوم همه چیزرو مهیا میکنه میز شام رو میچینه همه رو به شام دعوت میکنه متوجه غیبت همسرش میشه میره طبقه بالا صداش کنه در اتاق رو که باز میکنه میبینه همسرش بادختر خاله مشغول هستش
چیزی نمیگه وبهش میگه غذا اماده اس ومهمونها منتظر دختر خاله دست پاچه سریع جمع میکنه میره براشام هم نمیمونه اما مرده دستپاچه وشرمنده میاد وهرلحظه منتظر که خانمش همه چیز رو به پدر مادرا بگه وهمه چیز رو تموم کنه
اما برعکس خانم به نحو احسن همچیز رو برگذار کرد بعد شام پذیرایی کرد کیک اورد کادوهارو آوردوخیلی بااحترام ومهربانی برخورد کرد اما اقاهرلحظه استرس داره که الان میگه الان ابروریزی میکنه خلاصه پدر مادر خانم میرند واقا میگه خب حتما میخواد به پدر مادر خودم بگه اما خانم باخوشرویی مهمانهارو بدرقه میکنه واصلا به روی خودش نمیاره تا اخر که پدر مادر اقاهم میرن ودوتایی بدرقه اشون میکنند مر د پیش خودش میگه که الان جارو جنجال میکنه وحالا چی میشه اما برخلاف تصورش خانم خیلی اروم شروع میکنه به جمع کردن ظرفهای پذیرایی ومرد هم دستپاچه ونگران کمکش میده همه چیز جمع میشه وظرفها هم میشورند وراحت میرن برای خواب اماهر لحظه برای اقا سرشاراز استرس شب نتونست بخواب صبح خانم میز صبحانه رو چیده وبعد خیلی با محبت اقارو بدرقه میکنه اما اقا سرشار از نگرانی اصلا حواسش به کار نیست وفکر میکنه که خانم قرار چه برخوردی داشته باشه زودتر ونگران میاد خونه خانم به استقبالش میا د وهر لحظه بهتر از قبل استقبال وپذیرایی و محبت بیشتر چیزی حدود یکماه پر استرس برای اقا وسرشار از آرامش ومحبت ولطف برای خانم سپری شد بعد اقا عصبی اومد خونه که تمومش کن دیگه مردم از استرس تاکی میخوای ساکت باشی من هرلحظه نگرانم چی میخواد بشه خانم گفت چی میخوای بگم گفت تو که خطای منو دیدی چرا چیزی نمیگی برخوردی نمیکنی گفت اخه به خودم گفتم مقصر منم حتما یه جایی کم گذاشتم برات که تو این کاروکردی دارم سعی میکنم جبران کنم وهمین رفتار زیبای خانم باعث شد که اقا هرروز زودتر از روز قبل به منزل بیاد وعاشقانه خانمش رو دوست داشته باشه واصلا هم دیگه به خیانت فکر نکنه.....
خب خواهر عزیزم الان خودت نظر بده میشد بهتر ازاین هم برخوردکرد وقضیه رو درست کرد یانه باید باجرو بحث ودعوا پیش رفت که بعدش هم خانم متضرر واقعی میشه وهمه چیز رو مفت میبازه؟
البته من رفتار این اقا رو نه توجیه میکنم ونه تایید خیلی هم اشتباه کرد چون احساسات خانومش رو به معنای واقعی جریحه د ار کرد ه اما عزیز دلم این راهش نیست خدایی منطقی بهش فکر کن ببین کجا کم گذاشتی که به اینجا رسید.......؟!!!!
قبل از هرچیز باید بی خیال شک وتردید بشی وبه خودت بقبولونی که باید بهش اعتماد کنی ودر کنارش سعی کنی همه کم وکاستی هایی که داشتی برای خودت لیست کنی ودنبال جبران باشی واصلا هم فکر تیکه
ار می کردن ... براش زبون درآوردم. - اون قدیما بود ... منو گرفت و محکم گونه ام رو بوسید
محمد- جالا میتونی بری ... اخرالزمون شده والا ... رفتم تو آشپزخونه و غذا رو گرم کردم. محمد رفت یه دوش ده دقیقه ای گرفت و تا برگرده من میز رو چیده بود. در حالیکه موهاشو خشک می کرد با لبخند وارد آشپزخونه شد. نشست روبروم و برا هر دومون غذا کشیدم. چشماش برق می زد انگار ... محمد- خدایا چه جوری شکرت کنم؟ زندگی برگشت به خونه ام ... لبخند زدم. محمد- پاشو بیا اینجا ... با تعجب پرسیدم - کجا؟ محمد- بیا بشین رو پام ... با لبخند بلند شدم و رفتم سمتش. دستم رو گرفت و نشوندم رو پاش. بشقابشو کشید جلو. یه قاشق هم برداشت. یه قاشق گذاشت تو دهن من و یه قاشق خودش خورد. اولین سحریمون کنار هم بود. تا اخر خودش غذا گذاشت توی دهنم. هر چند دقیقه یه بار با عشق منو می بوسید. واقعا خوشبخت بودم ... خوشبختی برای یه زن عشق بی اندازه شوهرشه ... و بهشت یه زن میون بازوهای مردیه که دوستش داره ... بهشت و خوشبختی رو داشتم ...
و یه خدای گل که از همه اینا سرتر بود ... فرداش راه افتادیم به سمت شهرمون. ساعتی راه افتادیم که روزه من درست باشه. همه راه رو مثل خرس خوابیدم. حدودا 15 کیلومتر مونده بود به شهرمون که محمد بیدارم کرد. محمد- پاشو خوابالو ... حوصلم سر رفت ... چشمامو باز کرد و یه کش و قوسی به بدنم دادم. محمد- قبلنا کل راه به خاطر من بیدار و می موندی و سر به سرم میذاشتی تا دل ببری ... حالا که دله رو بردی راحت گرفتی خوابیدی فکر منم نیستی ... یه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم. - من میخواستم دلبری کنم؟ نگام کرد. سرشو به نشونه تائید نشون داد و از ته دل خندید. میدونستم داره شوخی می کنه. - وای خدا کنه بابام بگه بهت دختر نمیده ... دلم خنک شه ... زدیم زیر خنده. با لهجه اصفهانی گفت. محمد- فک کِردی ... میگم دخدرد بخَی نخَی مالی خودمس ... - ای آدم زرنگ ... خب ... تازشم اگه بابام قبول کنه هم من دیگه اینطوری نمیام تو خونه ات
با تعجب پرسید. محمد- چه طوری؟ - من یه چوب کبریت هم نیاوردم ... باید جهیزیه داشته باشم ... محمد- وا ... یعنی چی؟ محمد جدی میگم ... اصلا شوخی نیس ... اون موقع قضیه فرق می کرد وظیفه ات بود همه چیزم رو تامین کنی ... براش زبون درآوردم به خاطر حرفم. نگاهم کرد و خندید. محمد- الان که بیشتر وظیفه امه خب ... - نه محمد ... من اینطوری راحت نیستم ... محمد- آخه خانومم ... من خونه ام تازه اس ... حالا شاید یه سری از وسیله هام تازه نباشه ولی ... - دیگه بحث نکن ... حالا ببینیم چی میشه ... اصلا نه به باره نه به داره ... شاید تو جلسه خواستگاری ازت خوشم نیومد و ردت کردم ... باز زدیم زیر خنده. محمد- بیخوود ... از خداتم باشه ... شونه بالا انداختم. رسیدیم خونمون. زنگ رو که زدیم با کلی...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺