سوال0⃣5⃣9⃣
سلام خانم شمس
میشه یه کم باهاتون حرف بزنم
جمعه عروسی داداشمه ولی اصلا دوس ندارم تو مراسم شرکت کنم. اطرافیانم میگه از حسادتته نمیدونم ولی اگر برم مطمئنم نه به من خوش میگذره ونه به اطرافیانم.من چن ماه پیش خودم عروسی کردم ولی تو عروسیم دعوا شد نه حنابندون نه پاتختی وعروسیم که دعوا شد.جهازمم خیلی ساده وحتی لباس عروسمم شوهرم از خانم دوستش رایگان گرفت.الان داداشم وخانمش هرچی براخونشون براخودشون میگرفتن غرمیزدم و ابجیم میگه چرا هی زندگی اینارو با زندگی خودت مقایسه میکنی .اینم بگم من الان چن ماه میشه با شوهرم دعوامون شد والان خونه بابام هستم.تواین چن ماه هم حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداشتم. فقط دوس دارم خونه باشم ن با کسی حرف بزنم ن جایی برم. چیکار کنم ب نظرتون
پاسخ ما👇👇👇👇👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم
انشاالله که مبارک باشه هم ازدواج خودت وهم عروسی فرخنده برادرتان! اصلا بزرگترین لذت برای هر خواهری ازدواج برادرش هست ویا خواهرش فرقی نمی کنه حتی آدم از ازدواج بچه های فامیل ویا حتی دوستان هم لذت میبره وبا ذوق هرچه تمامتر توی این مراسم ها شرکت میکنه و خودش رو شریک در شادی آنها میکنه ،!من مطمئن هستم که توهم از ازدواج برادرت شادمان هستی و شاید حال برایتون به واسطه دوری و قهر با همسرتان هست که ای کاش اینطوری نبود و اگه فکر میکنی راهی برای از بین بردن این فاصله البته به واسطه اطرافیان هست حتما اقدام کنید واین قهر رو به آشتی بدل کنید تا حال دلتون خوب بشه وبا شادمانی توی عروسی برادر حاضر بشی لطفا بچه گانه برخورد نکن و حسرت این روزها رو به دل خودت نذار ودر یاد دیگران خاطره ای تلخ از خودت به جا نذار سعی کن خیلی خوب به خودت برسی وهر کمکی هم که از دستت بر میاد برای داداش و خانمش انجام بده تا خیال نکنند که شما نسبت به آنها حسادت داری چون حسادت فقط باعث اژدر خودت میشه تو چه حظور داشته باشی چه نه!چه شادی کنی یا غوره بفروشی این مراسم انجام میشه و تموم هم میشه اما یه عمر حسرتش رو میبری که ای کاش...ویا چرا اینطور شد چرا آنطور شد پس لطفا جای ای کاش برای خودت و دیگران نذار و عین خانمهای با شخصیت همه چیز رو به خوبی بگذرون واما در مورد عروسی خودت خوب بهتر بود که به خوشی برگذار بشه اما حالا اینطوری شده عزیزم نه زمان به عقب بر میگرده برای جبران ونه این مراسم تکرار میشه بهت بگم که همه اینها یه جور برج هستش که خودمون درست کردیم اگه نه کوچکترین اثری روی خوشبختی ویا بدبختی ما نداره مهم دل دوتا آدم هستش که باهم یکی باشه مهم اینه که ما بتونیم کنار هم وبا کمک هم یه زندگی خوب رو بسازیم وبه نسل خوب رو پرورش بدیم وبه کمال الهی برسیم ولا غیر پس لطفا این گلگی های خاله زنکی رو رها کن وجوونی خودت رو بر باد نده و خودت رو انگشت نمای آدمهای ظاهر بین نکن و اجازه بده که زندگی خوبی رو داشته باشی و جلوی شکست خودت رو بگیر حتما گذشت کن وبا همسرت آشتی کن وفکر کن تازه قراره شروع کنی و هیچ اتفاقی هم بینتون نیافتاده و دیگه اینکه مراسم داداش رو هم به خوشی بگذرون که ذهن اونا هم مثل مال تو بابت عروسی شون خراب نشه من مطمئن هستم شما خانم فهیم وبا گذشتی هستی و همه چیز رو به خوبی درست میکنی و خاطره بدی برای دیگران به جا نمیذارید
منم براتون آرزوی عاقبت به خیری دارم وتوصیه میکنم که فرصت عمر را بر باد ندی
خوش بگذره
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ✨
#من_با_تو 💕
#قسمت_9
همونطور ڪہ یڪے از بندهاے ڪولہ م رو روے شونہ م مینداختم ڪاڪائو رو داخل دهنم گذاشتم با
عجلہ از پلہ ها پایین رفتم،تقریبا از روے پلہ هاے مے پریدم،تو همون حین چادرم رو سر ڪردم.
بہ حیاط ڪہ رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخے گفتم و لنگون لنگون بہ سمت در رفتم.
در رو ڪہ باز ڪردم عاطفہ با عصبانیت بهم خیرہ شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلے زود اومدے بیا ڪنار بریم تو دوتا چایے بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم: ا ...عاطفہ حالا یہ بار دیر ڪردما عزیزم بیا بریم دیرہ.
پوفے ڪرد و گفت:چہ عجب خانم فهمیدن دیرہ!
دستم رو گرفت،با قدم هاے بلند و عجلہ بہ سمت خیابون مے رفت من رو هم دنبال خودش مے ڪشید،با
دیدن پسرے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بود،ایستادم!
عاطفہ با حرص گفت:بدو دیگہ!
با چشم و ابرو بہ سرڪوچہ اشارہ ڪردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخواے بگم برسونتمون؟
قبل از اینڪہ جلوش رو بگیرم با صداے بلند گفت:امین!
پسر بہ سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشہ سرش رو پایین انداخت آروم سلام ڪرد من هم زمزمہ
وار جوابش رو دادم!
رو بہ عاطفہ گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بے حس شدہ بود!
_داداش ما رو میرسونے؟
امین بہ سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
بہ عاطفہ چشم غرہ اے رفتم عاطفہ هم با زبون درازے جوابم رو داد!
با خجالت دستگیرہ ے در ماشین رو فشردم و روے صندلے عقب نشستم.
ڪولہ ے مشڪے رنگم رو روے زانوهام گذاشتم،عاطفہ جلو ڪنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روے دندہ و حرڪت ڪرد.
عاطفہ رو بہ امین گفت:داداش چرا سرڪار نرفتے؟
امین جدے بہ رو بہ رو خیرہ شدہ بود همونطور با لحن ملایم گفت:ڪے شما رو مے رسوند؟!
عاطفہ بہ سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر ڪردے؟!
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:دیشب دیر خوابیدم!
عاطفہ چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو ڪہ یازدہ شب خوابے!
نگاهے بہ امین انداختم ڪہ بے توجہ بہ ما رانندگے میڪرد،روم نشد جلوے امین بگم فیلم ترسناڪ دیدم
و خوابم نبردہ!
دوبارہ نگاهم رو دوختم بہ عاطفہ.
_حالا یہ شب دیر خوابیدما!
عاطفہ پشت چشمے نازڪ ڪرد و بہ رو بہ رو خیرہ شد.
احساس میڪردم صداے قلبم توے ماشین پیچیدہ!
صداش داشت ڪرم میڪرد!
بہ آینہ زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند ڪرد و بہ آینہ نگاہ ڪرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینہ گرفت،بے اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار بہ بدنم برق وصل ڪردہ بودن.
چند لحظہ بعد ماشین ایستاد بدون تشڪر ڪردن پیادہ شدم.
عاطفہ هم پیادہ شد،امین با سرعت رفت.
عاطفہ بہ سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو!
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسہ شد!
✍لیلے سلطانے
ادامہ دارد...
✨بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ✨
#من_با_تو 💕
#قسمت_10_11
وارد مدرسہ شدم،با لبخند شیطانے ڪنار بوفہ ایستادہ بود.
روم رو ازش برگردوندم و بہ سمت سالن مدرسہ قدم برداشتم.
وارد سالن شدم ڪہ دستے از پشت روے شونہ م قرار گرفت:چہ اخمے هم ڪردہ!
بے توجہ بہ عاطفہ قدم بر مے داشتم.
نزدیڪ ڪلاس رسیدم،با مشت آروم روے ڪتفم ڪوبید و گفت:خ ب توام!
وارد ڪلاس شدم و ڪلافہ گفتم:عاطفہ!
همونطور ڪہ ڪنارم راہ مے اومد گفت:جونہ عاطفہ!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمڪت نشستم.
همونطور ڪہ چادرم رو تا میڪردم گفتم:چیزے همراهت ندارے؟معدہ م دارہ خودشو میخورہ!
دستش رو برد سمت ڪش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روے میز گذاشت و ڪولہ ش رو برداشت،زیپ ڪولہ ش رو باز ڪرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل ڪولہ ڪردہ بود:چرا اتفاقا دیشب امین ڪتلت پختہ بود سہ چهار تا لقمہ آوردم.
برام جاے تعجب نداشت،بہ آشپزے هاے گاہ و بے گاہ امین عادت داشتم!
یعنے امین آشپزے ڪنہ و عاطفہ براے من هم بیارہ!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
سرش رو از داخل ڪیف درآورد و دوتا لقمہ ے بزرگ ڪہ داخل نایلون بود بہ سمتم گرفت و
گفت:بفرمایید صادرہ از بهشت و حورے مخصوص!
نگاهے بهش انداختم و گفتم:هہ هہ! با نمڪ!
نایلون رو ازش گرفتم و یڪے از لقمہ ها رو برداشتم.
لبخندے زدم و گاز اول رو بہ لقمہ زدم.
آروم مے جویدم و خوب لقمہ م رو مزہ مے ڪردم.
سنگینے نگاہ ڪسے رو احساس ڪردم،سرم رو بلند ڪردم.
عاطفہ و چند تا از بچہ هاے ڪلاس ساڪت بهم زل زدہ بودن.
لقمہ م رو قورت دادم و گفتم:چیہ؟!
نازنین نگاهے بہ جمع انداخت،سرش روے میز گذاشت و آہ بلندے ڪشید:عاشق ندیدیم!
بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن.
جدے گفتم:الان بخندم؟
محدثہ رو بہ نازنین گفت:دیدے چہ مزہ مزہ میڪرد لقمہ رو؟!
بعد رو بہ عاطفہ گفت:پس ڪے شیرینے عروسے داداشتو میارے؟! عروس ڪہ آمادہ س!
عاطفہ با خندہ گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگہ حاضر میشہ!
با "برپا" گفتن ڪسے،همہ دوییدن سمت نیمڪت هاشون.
خانم مرادے معلم فیزیڪمون وارد ڪلاس شد.
من و عاطفہ همیشہ ڪنار هم بودیم.
خانم مرادے شروع ڪرد بہ درس دادن،ڪتاب و دفترم رو باز ڪردم.
عاطفہ مشغول نامہ نگارے با نازنین و محدثہ بود.
گاهے برگہ ها
ے نامہ مے افتاد جلوے من اما توجهے نمیڪردم.
نگاهم بہ لقمہ هایے ڪہ زیر میز گذاشتہ بودم افتاد.
صداے معدہ م رو میشنیدم،آب دهنم راہ افتاد.
خانم مرادے براے توضیح دادن مسئلہ پاے تختہ رفت.
فرصت رو غنیمت شمردم،سرم رو خم ڪردم و مشغول خوردن لقمہ م شدم.
یہ چیز نوڪ تیز از پشت وارد ڪمرم شد.
انقدر ناگهانے بود ڪہ مثل دیونہ ها جیغ ڪشیدم!
همہ ے ڪلاس سرشون رو بہ سمتم برگردوند.
خانم مرادے با اخم گفت:چہ خبرہ اون پشت؟!
دهنم پر بود،بہ زحمت محتواے داخل دهنم رو قورت دادم.
نگاهے بہ محدثہ و نازنین ڪہ پشتم نشستہ بودن انداختم.
رنگشون پریدہ بود،خانم مرادے با ڪسے شوخے نداشت!
خیلے سخت گیر و ڪم حوصلہ بود،ڪافے بود بگم بچہ ها شوخے ڪردن!
خانم مرادے داشت بہ سمتمون مے اومد.
سریع از جام بلند شدم و با ترس گفتم:سوسڪ!
صدام قطع نشدہ همہ ے بچہ ها با ترس از جاشون بلند شدند و جیغ ڪشیدن.
خانم مرادے خواست چیزے بگہ ڪہ عاطفہ سریع گفت:اونا ها،دارہ میرہ زیر میزا.
چند تا از بچہ ها از ڪلاس رفتن بیرون.
خندہ م گرفتہ بود،لبم را گاز میگرفتم تا نخندم!
مثل بقیہ با عجلہ دوییدم بہ سمت در،نازنین با چند تا جیغ بلند از روے میزها پرید!
دیگہ نتونستم خودم رو ڪنترل ڪنم،از ڪلاس خارج شدم و گوشہ ے سالن نشستم.
عاطفہ هم با خندہ اومد ڪنارم نشست و گفت:دمت گرم! یہ آبے ام از تو آب گرم شد هین هین!
_چہ خبرہ اینجا؟!
صداے خانم فاطمے،مدیر مدرسہ بود.
سریع از جامون بلند شدیم،خانم فاطمے نگاهے بہ من و چند تا از بچہ هایے ڪہ تو سالن بودیم انداخت و
گفت:هدایتے توام؟!
لب هام رو باز ڪردم چیزے بگم ڪہ عاطفہ با لحن طلبڪار گفت:خانم این چہ وضعشہ؟! هر روز
سوسڪ و مارمولڪ و عقرب!
از پررویے عاطفہ هم تعجب ڪردم هم خندہ م گرفتہ بود سرم رو پایین انداختم!
✍لیلے سلطانے
ادامہ دارد...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ این طرز فکر که نباید هرگز در حضور فرزندان در مورد مسایل مالی صحبت کرد، درست نیست.
👈کارشناسان می گویند حدود 8 درصد از مردم هرگز در مورد مسایل مالی با فرزندان خود صحبت نمی کنند.
➖با این کار، فرزندان از هیچ کجا، نه در مدرسه، نه موسسات آموزشی یا در کنار دوستان هرگز یاد نمی گیرند چگونه می توان پول درآورد، چگونه آن را خرج یا سرمایه گذاری کرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕وقتی انسانها عزت کلامشان را از دست میدهند
➖ وقتی انسانها عزت کلامشان را از دست میدهند دست به فریب کاری یا شایعه سازی میزنند . وقتی که حسادت میکنند ، با دروغ گفتن و سعی در اثبات اینکه شما را فردی اشتباهی جلوه بدهند می خواهند خودشان را توجیه کنند
➖ هر چقدر این رفتار را بیشتر انجام می دهند حالشان بدتر میشود ، اما به اینکار ادامه میدهند و دروغ هایشان استادانه تر و بیشتر میشود و البته حالشان هم بد تر … به مرور آنها از شما متنفر می شوند ، و برای اثبات حرفهایشان باید همدستان بیشتری پیدا کنند ، اما هنوز و همچنان احساس بدی دارند
➖اگر این افراد از همان ابتدا مسئولانه رفتار میکردند و بدگویی ، دروغ ، افکار بد و نداشتن عزت کلامشان را میپذیرفتند ، از اتلاف وقت ، انرژی ، مصرف دارو ، الکل ، ویزیت پزشکان متعدد ، از دست دادن فرصتهای شغلی و روابط جلوگیری می کردند …
➖اما به جای آن ، این افراد بیشتر زمانشان را صرف بد گویی کردن، متهم کردن و حتی از آدمهای معروف نقل قول کردن ( چون خودشان ذهنی ندارند که بتوانند با ان فکر کنند) می کنند
➖چطور می شود که شما روزانه یک لیوان سمّ میخورید و آرزو کنید شخص دیگری بمیرد . آیا واقعا به او آسیبی خواهد رسید؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕مطالعات نشان می دهد که خانم ها پنج نوعند و مهمش این است که شما به عنوان یک دختر بدانید کدامش هستید.
➖اولش نوعی است که خیلی در جامعه پذیرفته شده است مادر و مقدس است.
➖نوع دوم نوعی است که مدیر و مدبر است.
یعنی اداره کننده است کسی است که سازمان
می تواند بدهد.و اوضاع رو همیشه به نوعی در
بالا ایستاده و همه چیز را به نوعی زیر نظر دارد. و بنابراین با آگاهی دانایی و تدبیرش عمل
می کند....
➖نوع سوم معشوق و معشوقه است و یک مقداری شیک و بلد و یک لغت فارسی است یکم بارش تنده "لوند"و میدونه چه کار می کنه،بلده.این نوع سومی است که وجود دارد و می دانید حرف این است که بهتر است که یک دختر ترکیب این سه باشد و بیشتر مردهایی که به هر حال به یک مرحله ای رسیده اند و به دنبال همسر و عشقی می گردند ترکیب این سه را می خواهند.
➖اما دو نوع بد هم وجود دارد که در فرهنگ ما
فراوان دیده می شود،
➖نوع چهارم که خانم ها لطفا مواظب باشید.نوع ضعیفه است که در فرهنگ ما فراوان است.
یعنی من هیچم و ناچیزم و کاری از من بر نمیاد و نمیفهمم و نمی دونم و سرم پایینه و بله و چشم و واقعا اینگونه اند.در نتیجه اینجور آدم ها دنبال یک کسی می گردند که ازشون مواظبت و مراقبت کند.
➖درست عکسش نوع پنجم است که آن ضخیمه و کلفته است. یعنی درست در مقابلش یک گردن کلفتی که طرفدار زن نیست،نه.اینها ضد مردند.اینها دشمن مردند.اینها منتظر هستند یک مردی را بگیرند مچاله اش کنند یا لقمه اش کنند و یک فشارش بدهند و حسابش را برسند.
خوب این دو نوع آخر گرفتاریست. امیدوارم نباشید و حتما هم نیستید. ولی آن سه مورد اول مهمش این هست که ترکیبش را داشته باشید...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ✨
#من_با_تو 💕
#قسمت_12
عاطفہ ادامہ داد:این هدایتے رو ببینید! بیچارہ انقد ڪہ از سوسڪ میترسہ از داعش نمیترسہ!
با زانوش محڪم بہ پشت زانوم زد!
پام خم شد باعث شد بشینم.
عاطفہ شونہ هام رو گرفت و گفت:ببینید اسم سوسڪ اومد ڪم موندہ بود غش ڪنہ!
دیگہ نتونستم جلوے خودم رو بگیرم با دست صورتم رو پوشوندم و شروع ڪردم بہ خندیدن.
عاطفہ با نگرانے گفت:فدات شم هانیہ گریہ نڪن! سوسڪہ دیگہ!
دیگہ نمیتونستم نفس بڪشم،خندہ هام شدت گرفت،بدنم از شدت خندہ مے لرزید.
صداے خانم فاطمے رو شنیدم:هدایتے چے شد؟! چرا مے لرزے؟!
دستے روے شونہ م نشست.
_هدایتے حالت خوبہ؟!
_یڪے برہ آب بیارہ!
سرم رو چسبوندم بہ دیوار،عاطفہ خدا ازت نگذرہ الان میگن دخت ر مشڪل دارہ!
نازنین گفت:دورشو خلوت ڪنید.
عاطفہ دستم رو گرفت و ڪنار گوشم آروم گفت:فلفل نبینہ چہ ریزہ! بشڪن ببین چہ تیزہ!
دست هام رو از روے صورتم برداشتم،عاطفہ و نازنین زیر بغلم رو گرفتن.
نازنین گفت:بریم یہ آبے بہ صورتت بزن حالت جا بیاد!
خانم فاطمے و مرادے با نگرانے نگاهم میڪردن.
خانم فاطمے بہ صورتم زل زد:زنگ بزنم اولیات بیان؟!
با بے حالے ساختگے گفتم:نہ! نہ! یڪم ترسیدم!
دیگہ نایستادیم،عاطفہ و نازنین آروم بہ سمت حیاط مے بردنم.
بہ حیاط ڪہ رسیدیم عاطفہ نگاهے بہ پشت سرش انداخت و دستش رو برداشت.
با حرص گفت:چہ خوششم اومدہ!
نازنین شروع ڪرد بہ خندیدن،عاطفہ خودش رو انداخت زمین و گفت:هانیہ وقتے مرد!
نشستم روے زمین و راحت زدم زیر خندہ از تہ دل!__
✍لیلے سلطانے
ادامہ دارد..
✨بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ✨
#من_با_تو 💕
#قسمت_13_14
ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت،
ملاقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا
برو ڪنار!
_هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت!
_لال از دنیا برے!
شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون!
امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو
قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین
قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم!
عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین!
مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ!
با احساس حضور ڪسے سرمو بالا آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو
قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟
ملاقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد بالا نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و ملاقہ رو پرت
ڪرد زمین!
زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ ملاقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م
گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم.
تند گفتم:من برم بالا ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان!
با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن
هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن!
امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد!
سرشو آورد بالا،نمیتونستم نفس بڪشم!
حالا درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم!
امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد!
با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدے خونہ زمین نخوردہ باشے نگران بودن!
قلبم وحشیانہ مے طپید،امین نگران من بود؟!
با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟!
_اوهوم زن داداش!
احساس میڪردم ڪم موندہ غش ڪنم،نفسمو با شدت بیرون دادم!
دوبارہ حیاط رو نگاہ ڪردم ڪہ دیدم نگاهش بہ پنجرہ ست،با دیدن من هول شد و سریع بہ سمت در
رفت اما لیز خورد دوبارہ صداے خندہ زن ها بلند شد،با نگرانے و خندہ از ڪنار پنجرہ رفتم!
عاطفہ گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد!
عاطفہ ڪہ از پلہ ها پایین رفت همونطور ڪہ دستم رو قلبم بود گفتم:خدانڪنہ!!...
✍لیلے سلطانے
ادامہ دارد...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺