eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
طوری رفتار کنید انگار مرد ثروتمندی هستید، آنگاه مطمئنا ثروتمند خواهید شد. طوری رفتار کنید انگار اعتماد به نفس زیادی دارید آنگاه مردم مطمئنا به شما اعتماد خواهند کرد، طوری رفتار کنید انگار تجربه ی زیادی دارید، آنگاه مردم توصیه های شما را دنبال خواهند کرد. طوری رفتار کنید انگار موفقیت بزرگی کسب کرده اید انگاه به یقین همانطور که من اینجا ایستاده ام، موفق خواهید شد. 👤 راندا برن @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
ت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد. آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سالم حورا جون...ببخشید معطل شدید... بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست. حورا لبخند محوی زد و گفت:سالم...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت:تقدیم به شما! آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم. حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود. آیه کنجکاو پرسید:حاال کارتون چی بود حورا جون؟ حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند. نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟ آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم! _منظورم واضحه! آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟ دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ.... حورا کالفه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه.. آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
. حمید کلاف گفت:میدونه...میدونه.. اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه. حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟ _اوهوم یه همچین اسمی داشت... حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت. _حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش... حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش. آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه رویش خیره شد. گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟ اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ... زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد. برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش کند!!!!! و حاال این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر خودش کرده بود! دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف کند. سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او منتقل میکرد. با طمئنینه وارد بخش شد و سالم گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته بود که در آنجا میدید! با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟ نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی! _آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده! ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا! آیه چشم ریز کرد : منظور؟ مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با باال یا واال ماال ها میپری ما رو از یاد بردی دیگه! آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟ هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیل تو ان بقی پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف در میارن! خو تو خودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر حرف در بیاد! آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است! اما شانه ای باال انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت سریاست! نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده! آیه تنها ابرویی باال می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند میگوید:به من میگن آیه! . داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟ صدای حورا بود :سالم ... آیه با لبخند و نشاط گفت:سالم حَورا جون خوبید شما؟ حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟ حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه... آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود .... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟ حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید. لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من اآلن میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان. _اتفاقا منم اآلن جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟ دنج ترین جای بیمارستان احتماال همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد. به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟ هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد. حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند. بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رف
‌ قبل از خواب، محال ترین آرزوهایت را ✨ به شاخه های درخت اجابت آویزان نما✨ مطمئن بـاش فردا روز تـو✨ و معجزه هایت خواهد بود✨ اگر همه توکلت به خدا باشد✨❣✨ شبتون سرشار از آرامش✨🙏✨ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام😊✋️ دوستان مهربانم💖 روزے پر از آرزوهاے زیبا و معجزه هاے قشنگ✨🌸 براتون خواهانم🌸🙏🌸 روز و روزگارتون خوش🌸🍃 خوشے هاتون بادوام🌸🍃 آخر هفته خوبی🌸🍃 کنار عزیزان تون داشته باشید ☺️🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌹اولین پنجشنبه مردادماه تون معطر به ‌عطر خوش صلوات 🌹 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي🌹 مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌹 وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم🌹 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اولین پنجشنبه مردادماه و ياد درگذشتگان😔 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏 التماس دعا 🙏 🌺 🌿 🌺 🌿 🌺 🌿 🌺 میگویند خیرات برای رفتگان😔 مثال نسیم خنکی ست که🌸 در هوای داغ به صورت انسانی می وزد🌸 به همین لذت ‌بخشی🌸 و به همین لطافت🌸 پنجشنبه است😔 خیرات رفتگان فاتحه و صلوات🌸🙏🌸 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر حالتان خوب نیست نتیجه 4 مورد است: ➖حس شما:یعنی چیزهایی را دوست دارید و آنها را می خواستید ولی آنها را رد و نفی کردید. ➖تخیل و تصورات شما: یعنی اگر بگویید حال فلانی خوب است یا بد آن وقت حال شما نیز یا خوب و یا بد می شود. ➖احساسات شما: یعنی یک سری احساس در مورد خودتان را تشخیص نمی دهید و یا نادیده گرفته اید. ➖دانش یا افکار غلط خودتان. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕هرگز نگو "خسته ام"؛ زیرا اثبات میکنی ضعیفی بگو نیاز به استراحت دارم ➖هرگز نگو "نمی توانم" زیرا توانت را انکار میکنی بگو سعی ام را میکنم ➖هرگز نگو "حوصله ندارم" زیرا برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی بگو باشد برای وقتی دیگر.. ➖هرگز نگو "شانس ندارم" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی بگو حق من محفوظ است @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ آنقدر روی رشد خودتون وقت بگذاريد كه وقتي برای انتقاد از ديگران نداشته باشيد ➖آنقدر آزاده باشيد كه فرصتی برای نگرانی نداشته باشيد ➖آنقدر بلند نظر باشید كه فرصتی برای خشم نداشته باشيد ➖آنقدر قوی باشید كه فرصتی برای ترس نداشته باشيد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد. آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سالم حورا جون...ببخشید معطل شدید... بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست. حورا لبخند محوی زد و گفت:سالم...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت:تقدیم به شما! آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم. حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود. آیه کنجکاو پرسید:حاال کارتون چی بود حورا جون؟ حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند. نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟ آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم! _منظورم واضحه! آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟ دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ.... حورا کالفه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه.. آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟ @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
. حمید کلاف گفت:میدونه...میدونه.. اینجور که معلومه پیش عمه اش زندگی میکنه. حورا با تعجب حمید را نگاه کرد:با عقیله؟ _اوهوم یه همچین اسمی داشت... حورا دلگرم شد....تردید ها را کنار گذاشت. _حمید ...من همین فردا میخوام برم دیدنش...میخوام ...میخوام بهش بگم مادرشم...میخوام بهش بگم چقدرعاشقشم.براش توضیح بدم که نمیشد بمونم...براش براش... حمید پرید وسط حرفش و گفت:خیلی خب عزیزم...آروم باش.باشه باشه میریم.تو آروم باش. آیین بی آنکه بخواهد شنونده این مکالمه بود. تکیه داد به دیوار و به تصویر گل نیلوفر تابلوی روبه رویش خیره شد. گیج شده بود چه عکس العملی باید نشان بدهد؟ اندیشید.به بیست و چهار سال قبل.که کودکی پنج ساله بود و پدرش کنارش کشید و مردانه با او مشورت کرده بود! دوساله بود که بی مادر شده بود و حاال پدرش از مادر داشتن برایش میگفت.از زنی که میخواهد جای مادرش را پر کند ... زنی که آمدو عروس خانه ی پدرش شد. برعکس تصوراتش بد نبود.اما خیلی هم مادر نبود.بیشتر یک دوست بود تا مادر. گاهی وقتها کودکانه اعتراف میکرد که دلش مادری میخواهد همیشه نگران.نه دوستی که سعی میکرد درکش کند!!!!! و حاال این دوست، دخترش را پیدا کرده بود!دختری که عجیب این روزها فکر و ذکر آیین را درگیر خودش کرده بود! دختری که یک جنس ناشناخته داشت و هیچ واژه ی توصیفی نمیتوانست این جنس را توصیف کند. سرش درد گرفته بود از این روابط پیچیده!اینکه هیچ چیز سر جایش نیست!حتی فکر و ذکرش...آیه به عادت همیشگی مسیر تاکسی خور ایستگاه تا بیمارستان را پیاده می آید با همان لبخند مختص به خودش.صبح خنکی بود و سیخ ایستادن موهای تن از شدت سرما حس جالبی را به او منتقل میکرد. با طمئنینه وارد بخش شد و سالم گرمی به هنگامه و مریم و ریحانه داد!نسرین را بعد از چند هفته بود که در آنجا میدید! با شوق او را در آغوش کشید و گفت: کجایی تو ؟ نسرین اخمی مصنوعی کرد و گفت:من کجام؟تو سرت شلوغه فرصت نمیکنی به ما سر بزنی! _آره به خدا اینو راست میگی کلی کار روی سرم ریخته!من شرمنده! ریحانه با خنده گفت:تا باشه از این کارا! آیه چشم ریز کرد : منظور؟ مریم زد رو شانه ی ریحانه و گفت:منظور اینه که با باال یا واال ماال ها میپری ما رو از یاد بردی دیگه! آیه چپ چپی نگاهش کرد و گفت: سبزی پاک کردید پشت من غیبت کردید نه؟ هنگامه با خنده گفت:اینا که تازه وکیل تو ان بقی پرستارا رو دریاب که یه سره پشت سرت حرف در میارن! خو تو خودتم مقصری دیگه!واسه چی همش با دل این دختره راه میای تا پشتت اینقدر حرف در بیاد! آیه پوزخندی میزند و در دل میگوید:یک ربط عمیق این میان است! اما شانه ای باال انداخت و گفت:خودت میگی پشت سرت!حرف پشت سرم برای همون پشت سریاست! نسرین آرام سوتی میکشد و میگوید:بابا دندان شکن پاسخ ده! آیه تنها ابرویی باال می اندازد و همانطور که به اتاق استراحت میرود تا لباسهایش را عوض کند میگوید:به من میگن آیه! . داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟ صدای حورا بود :سالم ... آیه با لبخند و نشاط گفت:سالم حَورا جون خوبید شما؟ حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟ حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه... آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود .... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟ حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید. لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من اآلن میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان. _اتفاقا منم اآلن جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟ دنج ترین جای بیمارستان احتماال همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد. به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟ هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد. حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند. بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت.