eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
➕یک نکته در باب فرزندپرورى پیشرفت و موفقیت های فرزندتان را با خودش مقایسه کنید، گاهی اوقات چه بسا فرزند درمقایسه با کودکان دیگر هنوز عقب باشد ولی نسبت به عملکرد قبل خودش پیشرفت کرده است! او راباید تشویق کنید و کاری به عملكرد بچه های دیگران نداشته باشید. مقايسه و طعنه زدن براى اعتماد به نفس كودكان، مانند سم عمل ميكند!! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕ نکته تربیتی: ➖ لذت بردن از غذا خوردن بهترين راه براي افزايش اشتها در دوران كودكيست. ➖مهارت قاشق گيري به مرور آموخته ميشود اما گاهي والدين از همان ابتدا با سخت گيري و وسواس، كودكان را نسبت به غذا خوردن بي ميل و مقاوم بار مياورند! @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟ آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد! به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند، بدى ها را فراموش کند، دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد، منتظر يک آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند. اینجا قشنگ ترین جای زندگی است، ▪️جایی که از صفر شروع ميكنيد، ▪️جایی که دوباره متولد مى شويد... @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال859 سلام عزیزم صبحتون بخیر ممنونم لطف کردید من 36سالمه خردادانشاالله میرم واسه 37سالگی متولد 7/3/61 توکل بخدا سپردم دست خدا جنسیت صد در صد برا همسرم مهم نیس ولی طبیعتا چون دو تا دختر گل داریم دوس داریم اگر به صلاحمون باشه جنس مخالف بشه فقط فاصله سنی هم با بچه خیلی زیاد میشه این واقعا بدهست بنظرم درسته؟؟ جنسیت صد در صد برا همسرم مهم نیس ولی طبیعتا چون دو تا دختر گل داریم۱۱و۱۷ ساله دوس داریم اگر به صلاحمون باشه جنس مخالف بشه فقط فاصله سنی هم با بچه خیلی زیاد میشه این واقعا بدهست بنظرم درسته؟؟ ولی من ته دلم دوست دارم از حاملگی وحالت تهوع وسزارین سوم وحشت دارم نگرانم واینکه کل مسوولیت منزل با منه وکلا صبح تا شب همسرم نیست بخاطر افسردگی که داشتم دارم یوگا میرم وحدود دو ماه و نیمه دارو هم استفاده نمیکنم خداروشکر با همسرم صحبت کردم بچه دوست داره ولی دیگه بخاطر شرایط اقتصادی بدی که پیش امده از خواسته اش کوتاه اومده واقعا گیر کردم واقعا نمیدونم چه کنم بزارم یا منم بیخیال شم از یک طرف سختی حاملگی و حالت تهوع وبرش سزارین برای سوم از یک طرفم تمام کارای روزمره وبیرون رفتن و ضبط و ربط زندگی ،شرایط اقتصادی خییلی بدی که داریم که همش وااقعا مهمه از این نظر هم میریزیم بهم واینکه تا سه سالگی بچه من گیر میافتم البته اینها همه حرفهای همسرم هست و خودم هم بهشون فکر کرده بودم پاسخ ما👇 سرکارخانم مشاور خانواده سلام عزیزم من که از بابت تصمیم گیری بهت تبریک میگم و امیدوارم که به مرحله اجرا برسه اینم بهت بگم که بعداز سالها جلوگیری یعنی چیزی حدود ۱۲سال معلوم نیست که آمادگی رحم شما در چه حد هست و ایا زودی بارداربشی یا نه خانمی بود که بعداز ۸سال جلوگیری به گفته دکترش اقدام به بارداری کرده بود چیزی حدود۲سال طول کشید تا رحم آماده بارداری شد به نظر من بهتر که دست دست نکنید و زودتر اقدام کنید چون اگه همسرت دوستدار فرزند پسر باشه (که هست)بعد شما براش نیاری ممکنه خدای نکرده از طریق دیگه ای دنبالش باشه نگران سن نباش ۴۰ سالگی اوج کمال مادر هستش خصوصا برای فرزند پروری توکل کن به خدای حکیم که این فرصت رو به مادر داده و اگه بد بود خداوند یائسگی رو می ذاشت برای سن پایین تر پس نگران نباش کسی که روزی رسان هستش خداوند که در قرآن کریم ضامن روزی بندگانش شده و میگه که نگران روزی نباش وفقط بندگی کنید من روزی شما رو میدم مهم اینه که بنده خوبی باشیم وبه خداوند حکیم اعتماد کنیم و همه امور زندگی خودمون رو به او واگذار کنیم پس با توکل بر خدا اقدام کن البته از لحاظ تغذیه ای وهم میتونی کنترل داشته باشی که انشاالله نوزاد شما پسر باشه ببین عزیزم یه حقیقتی رو بهت بگم اونم اینکه مردها تا آخر عمر فرصت تولید نسل رو دارند حالا این زن نشد زن دیگه اما یه خانم فرصت تولید نسلش محدوده وطی سالهای محدودی میتونه بچه بیاره یکی از زیباترین نعمت هایی که خدا به ما داده فرزند و فرزند آوری هستش پس خودت رو محروم نکن از این نعمت ایشون اگه دلش پسر بخواد راحت میتونه همسر دیگه ای اختیار کنه اما شما.... جنسیت فرزند رو خدای مهربون عطا میکنه برای لطف خدا هم میگیم شکر خدا اما این رو بدون. که پیامبر ما در عرصه محشر به زیادی امتش نسبت به امتهای دیگه افتخار میکنه حتی به جنین سقط شده پس لطفا کوتاهی نکنید وبه فال نیک بگیر و انشاالله اقدام به فرزند آوری کن وتوکل کن و نگران چیزی نباش که خدا بهترین حافظ بنده هاش هستش موفق باشی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
‌ ‌🍃🌺 ضربان قلبم تند شد. گفتم:به خانوم بخشی گفتم..دنیای ما دوتا خیلی باهم فرق داره! ایشون دلشون از مذهبیها پره ولی من میخوام تشنه ی مذهب باشم. گفت:بنظرجوون خوبی میاد. با تعجب پرسیدم:ولی شما خودتون اونشب در بیمارستان فرمودید که تو چشم اون کینه رو دیدید. _بله هنوزهم میگم ولی بنظرم طبیعیه..اتفاقا من با ایشون در مورد اون حرفها وحدیثها و به تبعش اون حادثه ی تلخ صحبت کردم.ایشونم دلایل خودشو داشت.مثل اینکه نامزد دوستتون خیلی حرفهای نامربوطی درمورد شما بهش گفته و خب اون جوون هم سرش داغ بوده یه خطایی کرده.بنده ی خدا از رفتارش پشیمون هم هست. حرفهای حاج مهدوی شکم رو به یقین تبدیل کرد که کاسه ای زیر نیم کاسه ست. محکم و راسخ گفتم:نه حاج آقا..من دلایل خودم رو دارم.که اگه بخوام بگم از حوصله خارجه..خواهش میکنم شما هم از ایشون فاصله بگیرید. حاج مهدوی خنده ی متعجبانه ای کرد وگفت. _فاصله بگیرم؟! حرف خوبی نزدم..با شرمندگی گفتم:ببخشید! او مکثی کرد و گفت: خدا ببخشه. پس جوابتون منفیه! بسیارخب.در پناه خدا. خداحافظی کردم.مکث کرد.. انگار میخواست قبل از قطع تماس جیزی بگه ولی منصرف شد. بعد از چندثانیه قطع کرد. نمیدونم چرا ولی نگران بودم.پس کی این نگرانیهای من تموم میشد؟! بلندشدم به نیت شادی روح پدرومادرم والهام کمی حلوا درست کردم و با هول و ولا به در خانه ی همسایه ها رفتم. چندنفر اونها در و باز کردند ولی یکی دونفرشون با اینکه منزل بودند در رو باز نکردند. دلم شکست.ولی پا پس نکشیدم.اینقدر ایستادم و زنگ زدم تا یکی از واحدها در رو برام باز کرد.همان آقایی که وقتی زباله اش رو بیرون میگذاشت منو بی کس وکار معرفی کرد.او یک نگاه سرد به من وچادرم کرد و گفت:بفرمایید. سینی رو مقابلش گرفتم و با متانت و ادب گفتم:خیرات امواته.بفرمایید. او در حالیکه در رو میبست گفت:ما قند داریم ممنون.فاتحشم میفرستیم. قلبم تیر کشید. خواست در رو ببنده گفتم: خواستم بهتون بگم این حلوا خیرات همون کس وکارمه.گفتم بده تو عالم همسایگی نشناسیدشون. او فهمید منظورم چیه! نگاهی تند بهم کرد و با قلدوری گفت:خب خدابیامرزتشون! بسلامت و دررو بست. با دلی شکسته به خانه برگشتم. داشت فکرهای بد ومایوس کننده به سمتم میومد ولی اجازه ندادم.تسبیح رو که مدتی بود در گردنم می انداختم روی سینه فشردم و بجای افکار منفی ذکر گفتم. همون لحظه با خودم عهد کردم تا زمانیکه این افکار مزاحم ونا امیدانه اسیرم کرده هر شب به مسجد برم تا از آدمها واز قضاوتهاشون نترسم.و هر روز به همسایه هام بلند سلام کنم تا شاید روزی بفهمند من شبیه تصورات اونها نبودم. با این امید به قولم عمل کردم و هرشب بعد از محل کار یک راست به مسجد میرفتم.روزها کوتاه بودند و اذان مغرب رو زود میگفتند..سال گذشته هنین موقع ها بود که با دیدم حاج مهدوی از روی نیمکت اون میدون خدا و نور رو پیدا کرده بودم وحالا با اشتیاق به مسجد میرفتم. خدا دید یک تصمیم جدید گرفتم.یک امتحان جدید مقابلم قرار داد! یک شب در مسجد، چشمم افتاد به کسی که هروقت در زندگیم باهاش رو در رو میشدم احساس اندوه ونفرت بی اندازه میکردم. مهری با قد بلند و لاغرش با صورتی ناراحت به طرفم اومد.بهش پشت کردم و خودم رو به ندیدن زدم.آرزو میکردم کاش اشتباه کرده باشم و او به قصدصحبت با شخصی دیگه جلو اومده باشه. بیشتر از هرچیز وحشتم از این بود که او چرا مسجد اومده بود وبا من چی کار داشت؟!نکنه به تلافی اون شب اومده بود تا بلوایی جدید به پا کنه؟ از پشت سر با درماندگی اسمم رو کامل صدا کرد:رقیه جان؟ برنگشتم.مقابلم نشست. چشمش خیس بود. گفت:سلام.تو روخدا ازم رو برنگردون.. نمیدونم چرا ولی چشمهاش اینقدر غمگین ود که منم گریه م گرفت.دندونهامو فشار میدادم که مقاومت کنم اشک بیشتری تو چشمم جمع نشه. او اشکهاش آهسته پایین میریخت.با گوشه ی چادر سیاهش اشکشو پاک کرد و گفت:میای بریم خونه باهم حرف بزنیم؟ با طعنه گفتم:کدوم خونه؟! خونه ی من تو این محل نیست. او با التماس گفت: تو روخدا اینطوری نکن..اینجا زشته همه میبیننمون بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. مهری با التماس اصرار کرد:بیا بریم خونه ی آقات .باهم حرف بزنیم.به روح آسد مجتبی از اون شب به این ور یه چشمم خونه یک چشمم اشک.. خانوم مسنی کنارمون نشسته بود و حرفهامونو میشنید.رو به مهری گفت:مادرش هستید؟! مهری جواب نداد. خانوم مسن گفت:خیلی ماهه بخدا ..نور چشممونه تو این مسجد..خدا حفظش کنه واستون. لبخند قدرشناسانه ای به روی پیرزن کردم و اشکم پایین ریخت. مهری خوشش نیومد از دخالت او! شاید اگه پیرزن از من تعریف نمیکرد منم خوشم نمیومد! دستم رو گرفت.دستهاش حالم رو بد میکرد! گفت:بیا بریم خونه حرف بزنیم.تو رو به روح آقا
ت قسمت میدم.حرفهامو بشنو بعد دیگه نه تو نه من.باشه؟ از اینکه روح آقام رو واسطه قرار داده بود ناراحت شدم. گفتم:میریم پایگاه .من تو اون خونه پانمیزارم. به سمت فاطمه رفتم وازش کلید پایگاه رو گرفتم.او یا دیدن حال وروزم و مهری سوالی نپرسید. مهری پشت سر من وارد محوطه ی حیاط شد و وارد پایگاه شدیم.چراغ رو روشن کردم و گوشه ای نشستم. مهری مقابلم زانو زد.مهری و این کارها؟! مهری و پشیمونی؟! چیشده بود که درمقابل من زانو زده بود؟! اصلا چرا حالا؟! با زانو زدن او چه چیزی تغییر میکرد؟! بلندش کردم. من کسی نبودم که دلم بخواد به زانو افتادن کسی رو ببینم.حتی اگه اون شخص مهری باشه.اون با فغان وزاری بغلم کرد، گفت:از اون شبی که اونطوری با اون حال نفرینم کردی یه خواب خوش به چشمم نیومده. بخدا من نمیدونستم تو اینقدر خانوم شدی.نمیدونستم .. با اکراه از خودم جداش کردم.باورم نمیشد که منطقش برای عذرخواهی این باشه! گفتم:همین؟! پشیمونی چون نمیدونستی من عوض شدم؟! یعنی اگه عوض نشده بودم حق داشتی آبروی دختر سید محتبی رو ببری؟! من به درک!! فکر حیثیت آقام رو نکردی؟ گفت:بخدا اونطوری که تو فکر میکنی نیست! با عصبانیت گفتم:کتمان نکن مهری..کتمان نکن..هیچ طوری نمیتونی این کار کثیفت رو توجیه کنی..اون زن کی بود که میگفت تو رو میشناسه و اصرار داشت مردم و بکشونه دم خونت تا تو از...... (جرات نکردم دوباره اون لقب رو به زبون برونم ) گفتم:استغفرالله. ..تا تو از من براشون بد بگی؟!!!! _بخدا اینطوری نبوده.از خودش درآورده زنیکه. من مهری رو خوب میشناختم.اون فقط از ترس نفرینم اینجا بود.وگرنه به هیج صراطی مستقیم نبود و یقین داشتم اگر تاصبح هم باهاش صحبت کنم خطاشو به گردن نمیگیره و با مظلوم نمایی میندازه گردن یکی دیگه. گفتم:آره تو راست میگی.کاش جای حلالیت طلبیدن بهم راستش و میگفتی.چون تا راستش ونگی حلالت نمیکنم. با گریه گفت :چی بگم؟ چندوقت پیشا اون دوستت که زندگیمونو ریخت به هم چی بود اسمش؟نسیم ! اومد دم خونمون.رباب خانومم با دخترش خونمون بود. پرسیدم:رباب خانوم کیه؟ گفت: مادر همونی که باهاش دعوات شده.من نمیخواستم راش بدم تو..دوستتو میگم! ولی اینقدر پرو بود اومد تو نشست با اون سرو شکلش.پرسید از تو خبرندارم؟ گفتم نه والا.گفت چجوری خبر نداری دم گوشته هرشب که..گفتم بسم الله!! کجاست مگه؟! گفت مسجد. حقیقتش منم جا خوردم گفتم رقی و مسجد؟ اخم کردم.. عذرخواهی کرد :ببخشید تو روخدا عادت کردم تو زبونم نمیچرخه..رقیه! بعد جلو اونا هرچی دری وری بود درموردت گفت.گفت هر روز با صدنفری. .پسر پولدارها رو میتیغی..ببخشید ببخشید..تن فروشی میکنی تا امورانت رو بگذرونی.. داغ کردم!!! چشمام کاسه ی خون شد! با عصبانیت حرفش رو قطع کردم گفتم: چییییییی؟؟؟؟ من؟!!!!! ادامه دارد..... 🌺🍃 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🕯ما سامرا نرفتہ گداے تو مےشويم 🕯اے مهربان امام فداےتو مےشويم 🕯هادےِ خلق، ڪورے چشمان گمرهان 🕯پروانگان شمع عزاے تو مےشويم 🕯شهادت امام هادی (ع) 🕯به همه عزیزان تسلیت باد شب تون منور به نور الهی @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📌نیایش امروز 🍃🌺 خدای مهربانم🙏 تورا سپاس که زیبایی‌های آفرینش را ، برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را، به سویمان روان داشتی ...🌼🍃 سپاس تو را که درِ تمامی نیازهای ما را از غیر خود ببستی. مهربانا !🌼🍃 دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ... دل نا آراممان را آرام کن ای آرامش دهنده‌ی دلهای بیقرار 🙏🏻🌼🍃 وگرفتاریهای ما را برطرف بفرما و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما، ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران رحمتت را بر ما ببار ......🙏 آمین یا رَبَّ الْعالَمین 🙏 ای پروردگار جهانیان 🙏 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸چه دلپذير است اينکه گناهانمان پيدا نيستند 🌸وگرنه مجبور بوديم هر روز خودمان را پـــــــاک بشوييم 🌸شايد هم مي بايست زير باران زندگى مي کرديم 🌸و باز دلپذير و نيکوست اينکه : دروغهايــــــمان شکل مان را دگرگون نمي کنند 🌸چون در اينصورت حتى يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم 🌸خـداى رحــيم تو را به خاطر اين همه مـهربانى ات سپاس‌🙏 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌷🌷🌷🌷🌷 🔹خانه ی بی قرآن🔹 ❣ امام صادق عليه السلام: خانه اى كه در آن قرآن خوانده نمى شود و از خدا ياد نمى گردد، سه گرفتاری در آن خانه بوجود می آید: 👈بركتش كم شده،(دائم مشکل مالی دارند.) 👈 فرشتگان آن را ترك مى كنند(رحمت و فیض خاص خداوند به آن خانه نازل نمی شود.) 👈 شياطين در آن حضور مى يابند. (نزاع و جدال در آن خانه زیاد است.) 📚كافى، ج ۲، ص ۴۹۹، ح ۱ ┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄ @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺