#رهایی_از_شب
#قسمت_آخر
#ف_مقیمی
✍گفتم :صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم.
آقامهدی دست از بهانه گیری برنمیداشت.
دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم.
او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره.
آقا مهدی نگاهی به من انداخت!
من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی دادم.
دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد.
نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم.
جا خورد آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه. .انگار احتیاج داری تنها باشی..
او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد.نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم.
چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکردپرسیدم:چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی..
او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد!
_حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم.
دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم.گفتم:نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه.اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود.گفتم:ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!
❤️💐❤️💐❤️
✍او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه!خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست.
بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟
من با اطمینان گفتم:من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه.
او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود.زیر لب نجوا کرد:شما..چقدر..ماهید!
خندیدم.گفت:حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه.مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم:منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت.حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم.
او دستم رو رها نمیکرد.
با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد.خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید.من با تعجب خندیدم:وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی.من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده.
او با بغض و اشک گفت:شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.دستش رو نوازش کردم.
صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:آمین!آقا مهدی دوید سمتم. مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد..
من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن او لبخندی زد:حتما ممنونم چقدر حالم بهتره از او خداحافظی کردمهنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم او با تعجب نگاهم کرد.
گفتم:مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره.برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست از جا بلند شد و با دودلی گفت:خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم.
نگران نباش.من چادر همراهم هست.وتاریخ دوباره تکرار شد...
🍃🌸پایان🌸🍃
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨﷽✨
⚠️ #حجاب_در_آخرالزمان
♥️✨امام علی (ع) فرمودند :
✍🏻 در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛
جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه
برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازک و
کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..)
✍🏻 و از خانه با آرایش بیرون میآیند، اینها
از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد
شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..
✍🏻 و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند
و حرام ها را حلال میدانند و (اگر توبه
نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار
میشوند ..
📚وسائلالشعیه ج14ص19
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی، قرآنش نگهدارتان، آینه اش روشنایی زندگیتان، سکه اش برکت عمرتان،سبزیش طراوت و شادابی دلتان، ماهی اش شوق ادامه زندگیتان را به شما هدیه دهد
امیدوارم که سیزده به در خوبی رو پشت سر گذاشته باشید
و ارزوی سلامت دارم برای همه هم وطنان عزیزم
سیزده تون بدر🌹🌷
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕وقتی همسرتان را در اولویت قرار می دهید، در واقع به خودتان بها داده اید.
چون بازتاب این عمل به خودتان بر می گردد. شما تنها کسانی هستید که قرار است تمام لحظات زندگی را تا آخر کنار هم باشید.
احساسات شما به همسرتان منتقل می شود.
تنها افراد مهم زندگی مشترک متشکل از شما و همسرتان است.
فرزندان، اقوام و ... همه در اولویت های بعدی قرار می گیرند.
پس مهم ترین فرد زندگی شما در هر موقعیتی همسرتان است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕اگر روزی بخواهید نظر خود را بر دیگری تحمیل کنید
بدانید که تمام زندگی زناشویی را باخته اید.
باید بجای تحمیل نظر از او خواهش کنید
که من میدانم که تو اینجوری فکر میکنی
ولی خواهش می کنم که در این یک مورد اینجوری عمل کن.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال885
سلام علیکم
یه سوال داشتم؟
خسته نباشی
بنده ۱۷ سال سن دارم و دوست دارم ازدواج کنم
و این دوست داشتنم احساسی است نه بخاطر چیز دیگری
ایا صلاح هست که این امر را انجام دهم
لطفا جواب دهید با تشکر🌹
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
سلام وقت بخیر
ازدواج سنت پیامبر ماست اگه فکر میکنی که به بلوغ اقتصادی ،اجتماعی،عقلی رسیدی راحت میتونی ازدواج کنی اما اگه نه !خب نه دیگه
من به شخصه موافق ازدواج به موقع هستم البته نه ازدواج ازسر احساس فلان دختر رو توی خیابون ببینی و بگی الی ولله من اینو میخوام وبعد عروسی تازه خبر بشی که ای داد!این اونی نیست که باید !اینجوری نه چون فقط آمار طلاق بالا می ره و کلی ضربه روحی روانی که جبران ناپذیر ه!....
اما اگه اگه از سر درایت وبا مشورت خانواده و انتخاب دختری با اصالت خانوادگی بالا که متعهد هم باشه واز سر هوس هم نباشه خیلی هم خوبه و باعث میشه که به آرامش برسی و بهترین پیشرفتها رو توی زندگی داشته باشی حالا با خودت ببین چند چندی پسر خوب آیا میشه که بشه یا نه.....
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتیک
بازم صداش تو گوشم پیچید. اصلا یادم رفت اومده بودم توی اتاقم که چیکار کنم. بدون معطلی سریع دویدم سمت تلوزیون توی هال. بازم میکروفون به دست داشت می خوند. بازم با این آهنگ جدیدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزیون. نه صدای دیگه ای می شنیدم نه چیز دیگه ای رو می دیدم ... فقط خودش. وقتی به خودم اومدم برق یه چیزی رو توی دستش دیدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خیس اشک بود. من کی گریه کردم که خودم نفهمیدم؟ با دستپاچگی اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابیده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائین تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ریختن. این بار با اراده خودم ریختن.
توی افکارم غرق بودم که با تکون دستای کوچولوی خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- آبجی چی شد؟ شعرش که اصلا گریه دار نبود؟ خندیدم. میون گریه. و خدا می دونه چقد لذت می بردم ازاین کار. آتنا- آبجی ولی خیلی قشنگ بودا ... تا حالا هیچ خواننده ای نبوده که همه ی همه ی آهنگاشو توی تلوزیون پخش کنن ... یا کنسرتش رو اعلام کنن ... ازبس که فقط چیزای خوب میخونه ... یه چیزی تو دلم چنگ زد. دیگه به اشکام اجازه ریختن ندادم. دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش و با لبخند پرسیدم - اخه تو چرا از هر کس و هرچیزی که من خوشم میاد ، خوشت میاد؟ دوسشون داری؟ طرفدارشونی؟ آتنا- چون سلیقه ات خوبه ... تو خیلی خوبی آبجی ... خیلی دوستت دارم ... بوسیدمش. - منم خیلی دوستت دارم آجی کوشولو ... صدای آهنگی که نشون می داد اخبار بیست و سی داره شروع میشه به گوشم رسید. مطمئن بودم این شاهکاری که امروز انجام داده رو تو اخبار هم میگن. پس رفتم تو هال و جلوی تلوزیون ایستادم. انتظار زیادی نکشیدم چون اولین خبرشون همین آهنگ جدیدش بود
گوینده کمی حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هایی از آهنگش که تازه ازش رو نمایی کرده بود. محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو دیدم. دستم رو بردم جلو و گذاشتم روی صفحه تلوزیون و روبه خواهرم گفتم. - ببین حلقه داره! بالاخره ازدواج کرد ... آتنا- نه ابجی ... قبلا هم چند بار انداخته ... مگه یادت نیست؟ - اخه اونا عقیق بودن ... این یکی حلقه ی نامزدیه انگار ... نفسم رو پوفی دادم بیرون و از ته دل آه کشیدم. نه پس می خواست بیاد تو رو بگیره؟ از اون سر دنیا؟ من اگه شانس داشتم که ... وای بازم داری ناشکری می کنی ... هنوز که مطمئن نیستی نامزد کرده پس چیه؟ چته؟ زیر لب خدا رو شکر کردم و رفتم توی اتاق تا بخوابم. - آتنا تلوزیون و چراغو خاموش کن خوابیدنی ... گوشیمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه. پتوم رو کشیدم توی بغلم و تندوتند دعاهامو زیرلب خوندم ... و نفهمیدم کی خوابم برد! صبح با صدای اذان انتظار گوشیم از خواب بیدار شدم و از طبقه دوم تخت پریدم پایین. عادت همیشگی ام بود.
بدو بدو رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم و به نماز ایستادم. نمازم که تموم شد دوباره پریدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و می تونم برم کتابخونه تا تحقیق رو واسه تحویل به استاد آماده کنم ... آخه من نمیفهمم ترم شروع نشده چه تحقیقی آخه؟ اونم ترم اول ... ای بابا ... با این فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد. با احساس کمر درد جزیی از خواب بیدار شدم. همیشه همین طور بود. تا یه خورده بیشترازعادت همیشگی می خوابیدم کمرم درد می گرفت. به زور پاشدم و دوباره از تختم پریدم پایین. ازتخت که می اومدم پایین کافی بود 90درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توی آینه ی روبه روم ببینم. موهام مثل همیشه ژولیده بود. اصلا تو دنیا حوصلۀ هر کاری رو داشتم به جز رسیدن به خودم. نه این که شلخته باشم ها. نه ... ولی خیلی هم بزک و دزک نمی کردم. حسش نبود. کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم. بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون این که به مامانم سلام کنم دویدم توی دستشویی ... اینم یکی از اخلاق های گندم بود که وقتی از خواب پا می شدم قبل از این که برم دستشویی و سرو صورتمو صفا ندم نمی تونستم به احدی سلام کنم. خلاصه اومدم بیرون و سلام کردم. بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشیدن.
#پارتدو.
#رمان_عاشقانه #مذهبی
آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره. جلوی آینه داشتم مقنعه امو سر می کردم که مامانم پرسید - کجا ایشالا؟ - می خوام برم کتابخونه تحقیق دارم ... بابا ناسلامتی من مهندس این مملکتم ... هنوز هم برای سر کوچه رفتنم باید اجازه بگیرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچین می گم مهندس هرکی ندونه فکر می کنه پرفسورایی چیزی دارم. مقنعه ام که جور شد چادرم رو روی سرم تنظیم کردم. روبه روی آینه که ایستاده بودم کافی بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذیرایی خونمونو ببینم. رفتم تو هال و با مامانم خداحافظی کردم و زدم بیرون. کتابخونه درست سر کوچه ی پایین کوچه ی ما بود. دو سه دقیقه ای رسی
دم و رفتم تو. بابا کی حال داره بین این همه کتاب دنبال تحقیق بگرده واسه استاد. من که صفری ام و تحقیق محقیق بلد نیستم ... پس اینترنت و واسه چی گذاشتن؟ رفتم و از کتابدار یه باکس گرفتم و رفتم توی کافی نت کتابخونه. بازم مثل همیشه صفحه ی اینترنت رو باز کردم تحقیق و همه چی رو یادم رفت. ادرس وبلاگش رو وارد کردم. وبلاگشو که باز کردم دیدم که دوباره همون مطالب قدیمیه. پس چرا یه مدت نمی یاد سر بزنه این جا؟
دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت. اصلا نفهمیدم کی نوشتم همسر محمد نصر؟ و کی صفحه ای رو باز کردم که برچسبش روز عروسی محمد بود؟ وای این دل بی صاحابم یه دقیقه آروم نمی گیره بببینم دارم چی کار می کنم ... بازم این وبلاگا پیاز داغشو زیاد کردن حتما ... تو همین فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد. آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اینو نشناسم ... داشت عقد نامه رو امضا می کرد. ولی فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن. نمی دونم چه مدت خیره شده بودم به عکس. وقتی به خودم اومدم نفسم بالا نمی اومد. یه بغض به چه بزرگی راه نفسمو بسته بود. سریع کامپیوتر رو خاموش کردمو زدم بیرون. چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم. بازم پشیمون شدم دلم می خواست روشن کنم و کلیپهای محمد و نگاه کنم. همه ی مصاحبه هاشو داشتم ولی نمی تونستم نگاه کنم. عذاب وجدان داشتم. بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش. بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ی کنترل لپ تاپو با یه دستم گرفتم و با دست دیگرم هرچی کلیپ تصویری ازش داشتم رو انتخاب کردم. با یه حرکت برقی سریع دکمه ی دیلیت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم. انگار می ترسیدم پشیمون بشم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
کاش قبل پاک کردن یه بار دیگه نگاهشون می کردم. تو غلط میکنی دختره ی چش چرون تو حق نداری به شوهر مردم نگاه کنی ... مگه دین و ایمون نداری؟ پوفی کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا دیگه از اینا نمی تونستم بگذرم. خدایا همه ی تلاشمو می کنم تا این محمدت از مرد مورد علاقم تبدیل بشه به خواننده ی مورد علاقه ام. یکی از آهنگاشو پلی کردم. دوباره محو صداش شدم. درباره ی امام رضا ع می خوند. اصلا نفهمیدم که چی شد من ازش خوشم اومد. اول از صداش بعد از متن و محتوای آهنگاش. بعد از حرفاشو شخصیت مذهبیش. هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف می زد ذوقی می کردم که اون سرش ناپیدا. توی دلم عروسی می گرفتم. دلایلش رو هم نمی دونم! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شایدم چیزی خیلی بالا تر از جذب! ولی خدا جون خیلی زود حالمو گرفتی ... آره می دونم ... همه رو بیرون کردی تا خودم باشمو خودت ... خب اخه قربونت برم بیرونش که کردی حالا خودت هم حداقل بیا این پایین نذار بپوسم از تنهایی ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلی شد. بازم اشکام صورتمو حسابی شسته بودن. یه چیزی تو دلم بدجور سنگینی می کرد. از وقتی به خودم اومدم عاشق خوندن بودم. گاهی از صدای خودم خوشم می اومد و گاهی برام زجر آور بود. ولی به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دینم بهم اجازه نمی دادن
بخونم. پس رفتم سمت قرآن. قرآن می خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم. از راهنمایی تا دبیرستان. خدایی عشقی که من به خوندن دارم هیچ وقت کهنه نمیشه. اگه محمد مال من بود ... شاید باهاش خیلی خوشبخت می شدم و همه اون چیزایی که دوست داشتم می رسیدم. نه ... اصلا همه آرزو هام رو بیخیال. فقط محمد اگه مال من بود دیگه هیچی و هیچکس برام جذابیت نداشت ... داشتن محمد خیلی سر تر از آرزوهام بود. باز عصبی شدم. کلا یه مدت بود که خیلی زود عصبی می شدم. به شدت زود رنج و حساس شده بودم. فلشو درآوردم بیرون و لپ تاپ رو خاموش کردم. رفتم جلوی آیینه اتاقم ایستادم ... - حالا که مال تو نیست ... دیگه هیچ وقت مال تو نیست ... تو احمق رو چه حسابی اینقدر امیدواری بودی که بتونی بهش برسی ... ها؟ از کجا معلوم همون کسیه که نشون میده؟ از کجا معلوم باهاش خوشبخت می شدی؟ ها؟ تو که نمی تونی از ظاهرش قضاوت کنی. اصلا هر چی که بود تموم شد ... تموم شد ... شیرجه رفتم سمت گوشیم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
در شب معبث نبی اکرم (ص)
ازخدا براتون ✨
قصرآسيه تقواي حسين💚
قلب خديجه✨
دوستي فاطمه،جمال يوسف💚
ثروت قارون،حكمت لقمان✨
ملك سليمان،صبرايوب💚
عدالت علي،حياي زينب✨
عمرنوح،وفاى ابالفضل 💚
ومحبت اهل بيت رسول الله💚
راخواهانم🙏
ان شاء الله رسول الله (ص)💚
شفیع همه شما خوبان باشد
مبعث نبی اکرم (ص) مبارک باد 🎉 🎊
شبتون ستاره بارون ✨ 🌙 ✨
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺