➕مامان و بابای مهربون
👈 در محاوره و گفتگو با بچه ها
از کلمه « چرا » استفاده نکنید .
👈« چرا » در مخاطب ما ایجاد مقاومت می کند .
➖به جای « چرا » بگویید :
👈میشه بیشتر توضیح بدی تا بهتر متوجه بشم
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتنوزده
.:
با مشت کوبیدم روی کیبرد. مرتضی- هووی چته وحشی؟ شکوندیش ... بذار بشکنه به جهنم ... مثل قلب من ... مثل غرور من ... بذار درست مثل من له بشه. - تو چه غلطی کردی مرتضی؟ آخه چرا اینقدر مرض داری؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بیابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روی چونه اش و به سقف خیره شد. مثلا که داره فکر میکنه. آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم میتونی بکنی؟ بالاخره زبون باز کرد مرتضی- بیابون دشت لوت ... خب چیکار کنم مجبور شدم بگم والا نمی اومد ... بلند شدم و روبروش ایستادم. نیشخندی زدم و گفتم - نمی اومد؟ تو بهش می گفتی اون وقت می دیدی که چطور با کله می اومد ... مرتضی زد زیر خنده. بعد یه دل سیر خندیدن جدی شد و گفت مرتضی- نه اتفاقا گفتم محمد نصر می خواد ببینتت ... با کله که نیومد هیچ بهم گفت چه دلیلی داره که منو ببینه ... یه جورایی جا خوردم ... میدونم اومدن یا نیومدن این دختره فرقی واسه تو نمیکنه ... محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفی که زد ... صداشم قشنگ بود و خیلی با آرامش حرف میزد و ... اون رمانیم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو یه کلام شخصیتش ... واسم جالب اومد و دلم خواست که ببینمش. و توام خیلی اعتماد به نفست زده بالا ... زیرش رو کم کن. فک کردی همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر ... دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده. محکم به یقش چنگ زدم و با خشم گفتم - دهنتو ببند ... یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه راجع به ناهید اینطور صحبت کنی دندوناتو خورد می کنم ... عصبی شد. دستم رو به شدت پس زد. - برو خوش باش با اون دختره که داره میاد اینجا ... مرتضی- برو گمشو ... لیاقتت همونه ... ای خااک توسرت که هنوزم دوسش داری ... لااقل به خاطر کسی یقه رفیقتو بگیر و دندوناشو خورد کن که بی ارزه ... بی لیاقت ... دستم رو بردم بالا و دکمه اول پیرهنم رو باز کردم. خودم رو پرت کردم روی مبل. نگاهم به حلقه ام افتاد. آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم. ولی ... ولی اون هم دوسم داره ... پس اون محبتاش چی بود؟ آدم به کسی که دوسش نداره نمی تونه محبت کنه که ... می فهمونم ... به این مرتضی احمق می فهمونم که ناهید هنوزم منو دوست داره ... برش می گردونم. آره. باید برش گردونم ... کاش یه راهی بود ... کاش می شد یه جوری حسادتشو تحریک کرد ... کاش ترس از دست دادنم برش می داشت و بر می گشت
... هه ... دیگه بیشتر از این می خواست از دستم بده؟ دیگه چی موند بینمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداریم یه جور برش گردونیم ... چقدم عرضه این کارا رو داری؟ با صدای زنگ در به خودم اومدم. مرتضی از استدیو پرید بیرون تا در رو باز کنه. منم جلو آیینه ایستادم و دستی به سر و روم کشیدم. رو به مازیارو شایان گفتم - بچه ها برا امروز بسه ... دستتون درد نکنه ... برین دیگه ... باهاشون دست دادم و راهشون انداختم. خودمم یه ربع بعدش رفتم بیرون. خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز می کنه ... نترس کسی نازتو نمی کشه ... از اولشم کسی نبود که نازتو بکشه ... در استدیو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم. توی یه آپارتمان زندگی می کردم که سه خوابه بود. یکی از اتاقاش بزرگ بود و من تقریبا دو سه سالی می شد که اون اتاق رو استدیو و محل کارم کرده بودم. یه قسمتی از اتاق رو دیوار کشیدم و براش در گذاشتم و یه شیشه بزرگ. داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با میکروفون و اونجا شد دد روم یا همون اتاقک ضبط. بیرون اتاق ضبط هم چندتا مبل و میز و صندلی و کامپیوتر و وسیله های مورد نیاز دیگه برای کارم بود ... رفتم داخل خونه. یه دختر چادری نشسته بود روی مبل جلوی دری که من بازش کردم.
با دیدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد. به زور لبخندی زدم و جوابشو دادم. رفتم روی مبل روبروییش نشستم. و در حین نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشینه. مرده شور این تیریپ خوانندگیتو ببرن ... - خیلی خوش اومدین. شرمندم که تا اینجا کشوندمتون ... راستش من نمی خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصیر این مسخره بازیای مرتضی شد ... با چشمایی که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد. دلم براش سوخت. حتما فکر می کرد عین یه اژدهای خشمگین میام بیرون. زیاد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضی رو براش توضیح دادم. مرتضی هم که خودشو چپونده بود توی آشپزخونه. روانی انگار واسش خواستگار اومده ... در مقابل توضیحاتم به یه لبخند کوچیک اکتفا کرد. ولی خیلی خیلی تلخ بود. چرا یه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده باید اینقدر تلخ بخنده؟ بیخیال اصلا بمن چه؟ یکی باید دلش به حال من بدبخت بسوزه ...
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💫🌸💫🌸💫🌸💫
میلاد سید الساجدین امـام زین العابدین بر محبان اهل بیت مبارک باد
💫🌸💫🌸💫🌸💫
از امام سجاد(ع)پرسیدند:
«چرا هنگامی که به #سفر می روید، خودتان را به دیگران معرفی نمی کنید؟ شما نوه ی رسول الله هستید»
امام فرمودند:
«دوست ندارم از #وابستگی به رسول خدا استفاده کنم تا #خدمتی به من کنند.»
#اسلام_و_آقازادگی
📚بحارالانوار ، جلد ۴۶، صفحه ۹۳
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕زوجهای موفق
➖زوج های موفق همدیگر را مركز توجه قرار می دهند. آنان همدیگر را دست كم نمی گیرند و همیشه به فكر خوشبختی همسر خود و خانواده هستند.
➖معمولاً افراد چند سال پس از ازدواج مانند سال های اول به هم توجه نمی كنند.
➖ولی زوج های موفق، كارهای كوچك نظیر اولویت قرار دادن نیازها و كارهای همسر و كارهای بزرگ نظیر احترام و گوش كردن به حرف های هم را مدنظر قرار می دهند.
➖ازدواج دریای تغییرات است.
➖شما اغلب فراموش می كنید همسرتان مهم است و به او توجه نمی كنید. درعوض به كار، سرگرمی و دوستان اهمیت می دهید.
➖ ولی زوج های موفق همدیگر را مركز توجه قرار می دهند.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕برخی از شما حالت دوگانه ای دارید که موجب می شود برخی اوقات دلتان او را بخواهد و برخی اوقات دلتان او را نخواهد.
2 روز نمی خواهید ، 3 روز می خواهید.
یک روزاو را رها می کنید و باز بارِ دیگر تلفن میکنید و یا منتظر زنگش می شوند و یا 1 روز به او زنگ نمی زنید
و بدتر اینکه حتی به دنبال کسی دیگری هم می روید ولی در عین حال با او هم هستید.
اگر دیدید که این طور هستید یک خبر بد برایتان دارم
شما عاشق او نیستید فقط به او عادت کرده اید
و مانند یک معتادبه مواد، نبودش شما را اذیت می کند.
در این حالت ازدواج به هیج وجه توصیه نمی شود.
چون شما ازدواج میکنید که طلاق بگیرید.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
➕چگونه تغییر كنیم ؟!
برای جلوگیری از حذف شدن در بازی زندگی، باید تغییراتی را در خودمان و زندگیمان به وجود آوریم.
کليدهای اين تغيير عبارتند از:
➖ کلید اول: خواستن
➖كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصبها
➖كلید سوم: باور مثبت نسبت به خود
➖ كلید چهارم: عمل کردن
به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی تنها به دانستن نیست، بلکه تلفیقی از علم و عمل است.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال896
سلام شبتون بخیر.اعیادماه شعبان برشمامبارک.
ببخشیدپیروسوالهای قبلم درمورددختر۱۳ساله ام که دوستاش باهاش قهرکردن وتویه کلاس ومدرسه هستن ونزدیک یکماه ازاین قهرمیگذره دخترم زنگ تفریح دوست صمیمی نداره واین باعث شده ازمدرسه زده بشه وتومدرسه نگران وگاهی هم گریه کنه.
توخونه مشکلی نداریم شاگردممتازهم هست.بنظرشما درسته به یکی دیگه ازهمکلاسیهاش سفارش کنم توساعت تفریح همراهیش کنه؟
مشاور✍
سلام برشما مادر خوب اما دلواپس بهتره که به دختر خانمت توصیه کنی که همه همکلاسی ها در واقع دوست شما هستند دوستی یعنی اینکه آدم همه هم کلاسی هایش رو تحویل بگیره وبا همه سلام و احوال پرسی داشته باشه و اگه نیازمند کمک او باشند بهشون کمک کنه اما وابسته به آنها نباشد وفکر نکنه اگه اونها نباشند دنیا به آخر رسیده بلکه زندگی همچنان ادامه دارد ما خیلی از دانش آموزان را داریم که هرسال توی یه مدرسه هستند با دانش آموزان متفاوت چون مستاجر هستند و هر دفعه توی یه منطقه متفاوت خونه میگیرند و اصلا مشکلی هم نیست !لطفا از لحاظ عاطفی به دخترتان توجه داشته باشید که نیازمند محبت دیگران نباشه و بگو همه اونها دوست تو هستند پس خیلی سخت نگیر
کاربر🖍
بخدا دیروزمدرسه بودم مشاور ومدیر و...منوتوبیخ کردن تقصیرشماست که محبت میکنیدبهش
مشاور🖍
عزیزم بچه ها رو باید طوری تربیت کرد که آسیب پذیر نباشن چون جامعه گرگه و اصلا مثل پدر مادر دلسوز نیست و اگه بچه ها آمادگی برای مشکلات جامعه نداشته باشند خب آسیب میبینند پس خیلی لوسش نکن و اجازه بده که بفهمه جامعه مثل خانواده نیست و همه چیز و همه کس در آن هست و ادم باید با روحیه قوی وارد اجتماع بشه نه با روحیه شکننده ......!!!!!
در همه احوال به خدا توکل کن واز خودش مدد بگیر و دعا کن که انشاالله همه مردم وطن مون فرزندانمان عاقبت بخیر باشیم با ایمان کامل زیر سایه اقا صاحب الزمان
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارتبیست
.:
- خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشیدید و تا اینجا تشریف آوردید باید بهتون بگم که من از رمان شما خیلی خوشم اومده و اگه هم می خواستم ببینمتون به خاطر این بود که یه تشکر اساسی داشته باشم ازتون بابت اینکه از متن اهنگام به این به این زیبایی توی رمانتون استفاده کردید. .. واقعا ممنونم ... سرش تمام مدت پایین بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
احساس می کردم وجودش پر از آرامشه ... خیلی آروم بود ... اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه یه خواننده معروف ... خیلی عادیه ... تو همین افکار بودم که عروس خانم با سینی چای بالاخره تشریف آوردن بیرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جایی که بتونه هردو مون رو زیر نظر بگیره ... مثل اینکه پسندیده بود رادمهرو ... دیوونه ... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر- شما بزرگوارید ... کاراتون واقعا عالی هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبی نداشتم و جملاتش حرفای ناهیدو به خاطرم آورد و همش توی سرم می پیچید که محمد تو بی نظیری و حرف نداری ... و صدای مرتضی که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داری ... و همش تصمیم خودم برای برگردوندن ناهید ... ولی چطوری؟ مرتضی که ازش بعید بود اینهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد. داشتم کم کم به این فکر می کردم که ببرمش دکتر یا تخم کفتر بگیرم براش ... مرتضی- خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستی شما با این سن کمتون چطور نویسنده شدین؟
آخه یکی نیس بگه به تو چه فضول ... ولی نه ... حداقل یکی باهاش حرف میزد ... من که حوصلشو نداشتم. زشت بود اینهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقیقه ای هم بحث رو تمومش کنیم و بفرستیمش بره ... ولی چرا اصلا نگاهم نمی کرد؟ نه خود شیرینی ای ... نه لبخندی ... نه درخواست امضا و عکسی ... نه چیزی ... واای محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضی زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کی هستی؟ حتی نتونستی زنتو نگه داری ... ناهید ... بازم ناهید ... هیچی از حرفای این دوتا نفهمیدم. سعی کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضی و رادمهر گوش کنم. و لب بازهم فقط ناهید جلو چشمام بود. با صدای رادمهر به خودم اومدم ... - بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسیقی هستم ... مرتضی- قصد دارید ادامه بدید؟ دوباره رادمهر یه لبخند تلخی زد و بعد کمی سکوت گفت - راستش من عاشق نوشتن هستم ... همیشه نوشتن مطلب بیشتر آرومم می کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگیر این رمانم و حدود چهار ماه پیش چاپ شد ... و من خیلی دوست دارم ادامه بدم ولی خب ... مرتضی- ولی چی؟ خدایی نکرده مشکلی هست؟ رادمهر- نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ... یعنی کسی نیست که حمایتم کنه ... حالا از هر لحاظ ... حتی واسه روحیه دادن و تشویق کردن ...
به خاطر همین فکر نمی کنم موفق بشم. واای الان بازم پیچ دهن مرتضی شل میشه ... شروع میکنه به نصیحت و مشاوره و برنامه دادن ... دوباره غرق افکار خودم شدم. نمیدونم چرا امروز اینقدر یاد ناهید می افتم. صدای رادمهر تو گوشم می پیچید. رادمهر- آخه کسی نیست کمکم کنه ... مرتضی راست می گفت. صداش قشنگ بود. صدای صحبت های مرتضی و رادمهر با هم قاطی شده بود توی سرم. هیچی رو واضح نمی شنیدم ... کلی صدا با هم توی مغزم هجوم آورده بود. قلبم تند می زد. آخه من امروز چه مرگمه؟ آرنج هام رو گذاشتم روی رون پام. و انگشتام رو بهم قفل کردم. صدای خنده های ناهید داشت گوشم رو کر می کرد ... مرتضی داشت صحبت می کرد ... سرم رو که پایین انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقیم قفل شد روی چشمای رادمهر. چشماش عسلی بودن و با مژه های صافش احاطه شده بودن. یاد چشمای ناهیدم افتادم ... یاد نگاهاش ... صدای هلهله روز عقدمون توی گوشم پیچید ... صدای کف زدن مهمونا ... صدای صحبت های من و ناهید ... کلافه شده بودم ... مرتضی داشت حرف می زد. هنوز خیره بودم تو چشمای رادمهر. تمام بدنم خیس عرق بود
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺