سوال913
سلام روزتون بخیر دکتر جان
میخواستم اگرامکان داره پیامکی باهاتون صحبت کنم
دکتر جان من متولد سال ۵۹ هستم همسرم ۵۶ دوتا دختر دارم ۱۷ساله و۱۳ ساله
قبلنا چندسال پیش یسری مشکلات داشتم که مربوط به مارشوهرم میشد که خداروشکر حل شد
الان مشکل اصلی من یکی ی احساس بودن شوهرمه یکی دیگه رفیق باز بودنشه
خیلی پیش دوست ورفیقاشه
واینکه از نظر من اونا موجه نیستن
نماز نمیخونن مشروب میخورن
وشهوهر منم همین کارا رو میکنه
من بخاطر بچه ها نمیخوام خیلی باهاش بحث کنم که فکر اونا هم درگیر بشه
ازنظر اون همه چی اوکی توزندگی چون نه بحثی نه دعوایی ولی من ناراحتم از کاراش از وقت نشناسیش از اینکه همه براش مهمن جز من
اصلا سمت من نمیاد که برای سکس ومسائل احساسی اگرمن بهش بگم خب یا میگه فردا پس فردا حالا خیلی لطف کنه همون روز که گفتم قبول میکنه
من بهش میگم که ناراحتم ازاین وضع ولی میگه خب هرکس یجوریه
درصورتی که قبلا اینجوری نبود
من اصلا نمیدونم چی باید بهش بگم چجوری رفتار کنم که درست باشه .وتاثیر گذار
خونه هم که هست همش باگوشی چت میکنه اصلا ی زمانی نیست که گوشی دستش نباشه تا بخواد بخوابه
اگر جایی باشه یاسرکار انلاین باشه پیام بدم بهش جواب نمیده
مشاور✍
شما توی خونه اهل غر زدن وسرکوفت زدن هستی
کاربر🖍
معمولا چیزی نمیگم
ولی خیلی که عصبانی بشم خب بهش میگم چرا این کارا رومیکنی چرا دیر میای
سرکوفت نه
ولی میگه غر میزنی
مثلا دیشب دیر اومد یکساعت ونیم هم تلفن حرف میزد بیرون
من رفتم خوابیدم
خودش اومد شام خورد بعد توقع نداشت برم بخوابم
من اگر چیزی بگم انتقاد کنم یا بگم ناراحتم میگه غر میزنی
پاسخ ما👇
سرکارخانم #شمس مشاور خانواده
باسلام
ببین خواهر خوبم طبق آموزه های دینی ما و همچنین طبق فرهنگ غنی ما ایرانیان بهترین مکان دنیا برای تجدید قوا و رسیدن به آرامش خانه هستش واز آن مهمتر وجود زن در خانه است که به فرموده خداوند لتسکنوا الیها میباشد
خداوند میفرما ید که من از جنس خود شما برای شما جفتی را آفریدم که مایه آرامش شماست پس واضح هستش که هر خانم باید خانه را محیطی امن و سرشار از آرامش کند تا هم مایه آرامش همسر باشه وهم وسیله ای برای جذب او وهم مکانی برای رشد و بالندگی فرزندانش باشه اگه قرار باشه که همه اش غر و لند باشه و تلخی رو به کام همسر بریزیم خب مسلماًباعث دوری همسر از محیط خانه و پیوستن او به جمع دوستان که غری نمی زنند و حتی اورا تائید هم میکنندواوهم به خاطر گرفتن تائید مجبور به هم قدمی وهمراهی آنان میشود و باعث میشه که به انحراف کشیده بشود چون هم رنگ جماعت شده الان هم بهت توصیه میکنم که با گرم وبا محبت کردن محیط خانه و عوض کردن رویه خودت عاملی برای جذب همسرت باش سعی کن که با او همدلی کنی ببین اگه او رفتاری مثل خودت داشت آیا به تو بر نمی خورد؟ آیا ازش دور نمیشدی؟ سعی کن با آشپزی خوب با تمیزی خانه با ظاهری مرتب و دلخواه او و همچنین با خلقی نیکو و رویی خندان همسر خودت رو جذب کن مطمئن باش اگه درون خانه دلخوشی داشته باشه و محیط خانه را سرشار از محبت ببینه اصلا بیرون نمی ره وبا دوستانش نمیپره وبا کمال میل به محیط خانه بر میگرده پس برای جذب او رویه خودت رو عوض کن در ضمن آقایون وقتی از لحاظ روحی درگیر هستند دیگه میلی به رابطه ندارند واز لحاظ جنسی پس رفت میکنند و علت دوری کردن همسرت هم همینه پس باید برای او جذاب باشی هم با تغییر رویه اخلاقی خودت هم با پوشیدن لباسهای جذاب که ایشون دوست داره (البته با رعایت حال فرزندان که منحرف نشوند )با پخت غذای مورد علاقه و هرگاه ایشون درخواست داد حتما پاسخ مثبت بدی و دیگه اینکه اگر در رابطه از او ناتوانی دیدی اصلا سرکوفت نزنی و غرغر هم نکنید. وحتما با او همراهی کنی تا حال روحی خوبی پیدا کند وبه تبع آن حال جنسی او نیز خوب میشود پس همه جوره نیاز مند همراهی خود شماست تا زندگی از هر لحاظ به سامان شود
با آرزوی توفیق برای شما خواهر خوبم توصیه میکنم قدر زندگی وبا هم بودن رو بدون
@onlinmoshavereh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
لجبازی 👇
يه اشتباهست!
اشتباهی ويران كننده...
لجبازی ميتونه هر دو نفر را توی #رابطه به زمين بزنه و جايی برای بلند شدن نمونه!
رابطه زناشویی مقدس هست و لجبازی کاری شیطان پسند
ممكنه #يادت_بره یه روزی عاشق همسرت بودی
#لجبازی_نكنيد
گاهی جايی برای #جبران نمی ماند!
اگر از کاری یا حرفی لجت درمیاد، با دست بزن توی پیشانی خودت تا حواست باشه تصمیم درست بگیری
بعضی ها هستند اگر از یکی دلسرد بشن دیگه دلگرم نمیشن!
مواظب رفتار تون باشید 😊
#لجبازی_ممنوع⛔️⛔️
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت79
پسر- عااطفه ... سریع سرم رو گرفتم بالا. همون راننده بنز بود. عاطفه وسط کوچه ایستاد. برگشت و به پسره نگاه کرد. عاطفه- بله؟ دقیق شدم رو چهره پسره. پسره- یه دنیا ممنون ... عاطفه- واسه چی؟ پسره- به خاطر بودنت ... عاطفه باز اون خنده هاش رفت. پسره هم گازشو گرفت و رفت. اگه ایستاده بود هیچ دندونی توی دهنش باقی نمی موند. هیچ کدوم من رو ندیدن. یه یکم بالا تر از آپارتمان زیر درخت و روی جدول نشسته بودم. عاطفه دوید توی آپارتمان. چرا واسه یه پسر غریبه اون طوری خندید؟ اصلا با اون کجا بود این همه مدت؟ اصلا اون پسره کی بود؟ خون جلو چشمام رو گرفته بود. رگ گردنم بدجور متورم شده بود. کاملا حس می کردم. دستام مشت بود و پام ضرب گرفتم روی زمین. نفسام تند و بلند شده بود. اصلا برا چی باید اونو به اسم کوچیک صدا کنه؟ بلند شدم و با قدم های تند رفتم سمت خونه. باید واسم
توضیح می داد ... باید ... پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا و کلید رو داخل قفل چرخوندم. داخل شدم و کفشامو درآوردم و دمپاییام رو پام کردم. رفتم جلو تر. دیدم سرشو برده داخل استدیو عاطفه- محمد؟ کجایی؟ چه عجب؟ از بس بهش خوش گذشته یادش افتاده من هم اسم دارم. درست پشت سرش ایستادم - خوش گذشت؟ یه دفعه ای چرخید. کلی ترسیده بود طفلک. ولی انقدر عصبانی و پریشون بودم که الان فقط می خواستم بدونم اون شهاب لعنتی کیه. چشماش از خوشحالی برق می زدن. با یه دنیا ذوق و شوق گفت عاطفه- آره ... خیلی ... جات خالی وای. کاش این حرفو نمی زد. منفجر شدن واسه حال اون لحظه ام کمه. فقط دلم می خواست خودم رو خفه کنم. دلم می خواست سرم رو بکوبم به دیوار. از زور حرص حس می کردم راه گلوم بسته شده و نفسم بالا نمیاد. بی اختیار زدم زیر گوشش. با بهت نگام کرد و لبخندش محو شد. اونقدر شوکه شد که حتی دستشم رو نگرفت روی صورتش. خیلی محکم زدم. به زور لباش از هم باز شد. عاطفه- شهاب
خون جلو چشامو گرفته بود. رگ گردنم داشت می ترکید. نذاشتم حرفشو ادامه بده و یکی دیگه زدم زیر گوشش. این بار محکمتر و با اختیار. دست روی غیرت من گذاشته بود. از بهت درومد و چشماش پر شد. همه وسیله های توی دستش رو پرت کرد جلوی پام. دوید تو اتاقش. دستم رو مشت کردم و کوبیدم به دیوار. خیلی دردم گرفت ولی بیشتر از درد زخم غیرتم نبود. پیشونیم رو چند بار محکم کوبیدم روی دستش مشت شده ام روی دیوار. و دیگه توی اون حالت موندم. خیلی ... تا وقتی که صدای نفسام منظم و آروم شن. نمیدونم چقدر گذشت ولی طولانی بود. به اندازه یک قرن ... سرم رو که از روی دیوار برداشتم چشمم خورد به یه جعبه. جلوی پام. نشستم روی زمین و چادر عاطفه رو از روش کنار زدم. در جعبه رو باز کردم. وای. وای. تازه آروم شده بودم. یه لباس خیلی خوشگل و مجلسی توش بود. با حرص کشیدمش بیرون و نگاش کردم. فقط میخواستم با همین دستام جرش بدم. عوضی. سایز تن زن من رو از کجا میدونه که اینو واسش خریده؟ دیگه نمیتونستم تحمل کنم. محتویات کیفش رو ریختم بیرون. گوشیشو چنگ زدم و و دویدم سمت اتاقش. با لگد به در کوبیدم. سریع باز کرد. وحشت کرده بود. داد زدم. - شارژت
سریع دوید و واسم آورد. با خشم نگاهش کردم. با صدای آرومی گفت عاطفه- یادت باشه که هر جور دوست داری قضاوت می کنی ... صورتش بدجور قرمز شده بود. در رو کوبید. اصلا وحشی شده بودم. رفتم تو استدیو و گوشیو زدم شارژ و روشنش کردم بعدش در رو بستم تا صدای دادو بیدام بیرون نره. میدونستم قراره چاک دهنم رو وا کنم و ... خوانندگی و وجهه و شهرت رو گذاشته بودم کنار. فقط میخواستم بدونم این پسره کیه. دوباره حمله کردم به گوشی و آخرین شماره ای که افتاده بود. چی؟ شهاب جان؟ من محمد نصرم ... آقای خواننده ام و و اون شهاب جان؟ واقعا کم مونده سکته کنم. شماره رو گرفتم. بلافاصله جواب داد شهاب- جونم عزیزم؟ مشکلی پیش اومده؟ یا فاطمه زهرا ... خودت امشب به دادم برس ... صدام از زور خشم می لرزید. جونم عزیزم؟ به زور گفتم - فقط بگو کی هستی؟
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
➕همیشه به یاد داشته باشید که
هیچ کسی نمی تواند
دیگری را تغییر بدهد
اگر کسی تغییر هم کرده باشد
از راهِ درستش بوده است
که کارِ سخت و سنگینی است
و وقتی تغییر کرده است که
خودش خواسته تغییر کند.
کسی تا الان نتوانسته
کسی را تغییر دهد
که شما نفرِ دوم باشید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت80
طول کشید تا جواب بده. شهاب- شما؟ داد زدم - من شوهرشم ... تو کی هستی لعنتی؟ شهاب- شوهرش؟ شوهر؟ - گفتم بگو کی هستی؟ همین ... شهاب- آروم باش پسر ... من پسر دائیشم ... چرا اینقدر عصبی هستی؟ چی شده؟ کمی آروم شدم. - اگه ... اگه پسر دائیشی چرا من تاحالا ندیدمت ... اسمتم نشنیدم؟ شهاب- الان عاطفه کجاس؟ ها؟ دندونامو جوری به هم فشار دادم که کمی مونده بود خورد بشن - اسم زن من رو نیار ... باهاش چیکار داشتی؟ دلعنتی کجا برده بودیش؟ شهاب- مثل اینکه خانم شما نه از من چیزی بهت گفته نه از تو به من ... باشه داداش. میفهمم حالتو.
بذار واست توضیح میدم و خودمو معرفی می کنم. - زود ... همه چیو می خوام بشنوم ... شهاب- باشه ... بذار من برم خونه خانومم تنهاس ... خودم باهات تماس می گیرم ... ده دقیقه ای رسیدم خانومش؟ زن داره؟ گوشیو قطع کردم ... نکنه سوء تفاهم بوده باشه؟ آخه امشب چه خبره خدای من؟ برام ده دقیقه اش به اندازه ده سال طول کشید. بالاخره زنگ زد. سریع جواب دادم. - بگو ... فقط می خوام بشنوم ... شهاب- باشه داداش ... پس خوب گوش کن ... من شهابم ... پسردایی خانوم شما ... برادر شیده و شیدا که حتما میشناسیشون ... بیست و هشت سالمه و دوسال ایران نبودم ... الان که بعد دوسال دوری و بی خبری برگشتم میخواستم عاطفه رو ببینم ... اولین نفر ... غریدم - آخه چرا عاطفه؟ شهاب- میگم ... همه چیو میگم ... وقتی بیست و یک سالم بود عاشق یه دختر شدم که یه سال از خانوم تو بزرگتر بود ... از قضا دوست صمیمی عاطفه هم بود ... بدجور عاشق شدم.. روز به روز بیشتر می شد احساسم ... دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ... نه خودم رو و نه رفتارام رو ...
از شانسم هم زیاد می دیدمش ... عاقبت به پدر و مادرم گفتم ... اولش خوشحال شدن که می خوام ازدواج کنم ولی بعدش که فهمیدن طرفم کیه بیچاره ام کردن ... آخه ما خونواده مذهبی بودیم و اونا ... ولی کیمیای من یه فرشته پاک و معصوم بود ... عاطفه هم همه جوره تائیدش می کرد ... چهارسال تموم پدرم دراومدو رو مغز پدرو مادرم کار کردم که این واقعا با بقیه افراد خونواده اش فرق داره.. عاطفه هم قضیه رو می دونست ... بالاخره اواخر اونم وارد ماجرا شد تا مهر تائید رو به کیمیا بزنه ... همه راضی شدن و بابام هیچ جوره رضایت نمی داد ... نمیدونم راجع به کیمیا چی بهش گفته بودن ... ولی اگه می گفت نه ... واقعا نه بود ... منم هیچ حوره حاضر نبودم از کیمیا دست بکشم ... جون می دادم براش ... عاطفه هم خیلی کمکم کرد تا اینکه اون رو هم به شدت تنبیه کردن که دخالت نکنه ... بعدش دوباره همه مخالف شدن ... هیچکسم دلیل نمی آورد ... واسه مخالفتش ... البته دلیل که میگم منظورم دلیل منطقیه ها ... عاطفه هم شده بود واسطه بین من و کیمیا. که حالا اونم عاشقم شده بود ... انقدر ازین خبر خوشحال شدم که واقعا قید همه چیو زدم ... به کمک عاطفه من و کیمیا پنهانی با هم عقد کردیم تا بقیه رو تو عمل انجام شده قرار بدیم ... خانواده کیمیا من رو قبول داشتن ولی وقتی ما این کارو کردیم کلا طرد شدیم ... عاطفه رو هم یه مدت اذیت کردن ولی بخشیدنش ... ماموندیم و حوضمون ... دیگه جامون اونجا نبود ... تنها دلخوشیمون همدیگه بودیم ... به پیشنهاد من رفتیم خارج از کشور ... اینجا. تو ایران با کار و تلاش وضعیت مالیم رو به درجه خوبی رسونده بودم
اونجا هم با سرمایه ای که داشتم و تلاش دوتامون کار و بارم گرفت ... دوسال موندیم ... غربت بدجوری اذیتمون می کرد ... بچه دار که شدیم تصمیم گرفتیم برگردیم ... دوست داشتم بچه ام تو ایرانم بزرگه ... روی خاک ایران بازی کنه و قد بکشه ... یه امیدی هم به بخشیده شدن تو دلمون بود ... شاید به خاطر این بچه ... تو این مدت هم به عاطفه هیچ زنگی نزدم تا خدایی نکرده براش دردسر درست نکنم ... به اندازه کافی خرابش کرده بودم ... ولی خدا میدونه که من و کیمیا هر روز یادش می کنیم و واسش دعا می کنیم ... اگه کمک ها و تلاش های اون نبود من الان این فرشته ام رو نداشتم ... به خاطر همینه که عاطفه برام جور خاصی عزیزه ... به خاطر همین بود که میخواستم اولین نفر عاطفه رو ببینم ... بعدشم ... فعلا نمیخوام اعضای خانواده ام بفهمن که من برگشتم ... همین بود داداش ... ولی نمی دونم چرا عاطفه در مورد ازدواجش چیزی به من نگفت! واقعا آروم شده بودم. ولی شرمنده بودم به خاطر دیوونه بازیایی که حتی دلیلشم نمی دونستم. خو روانی نمیتونستی آروم و عین آدم بپرسی؟ عربده ات چی بود دیگه؟ هر بار که شهاب از عشقش به همسرش گفت یه نفس عمیق از سر راحتی و آسودگی می کشیدم. ولی شرمندگیم رو نمیتونستم کاریش کنم. - من ... واقعا متاسفم ... خون جلو چشمام رو گرفته بود ... حتی نذاشتم طفلک توضیح بده ... شهاب- نیازی به عذرخواهی نیست ... می فهممت داداشم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
💚در این آدینه مبارکــــــــَ💚
💚 صلواتی هدیه بر تربت تابناک
💚ائمه معصومین علیهم سلام الله و تعجیل
💚در فرج قطب و محور عالم امکان
💚ولی الله الاعظم عجل الله تعالى فرجه الشریف
💚تقديم میکنیم🙏
💚الّلهُمَّ
💚صلّ
💚علْی
💚محَمَّد
💚وآلَ
💚محَمَّدٍ
💚وعَجِّل
💚 فرَجَهُم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸
🔴 #اینگونه_فکر_کنید
💠 به جای اینکه همیشه به این بیاندیشید که شما از همسرتان چه میخواهید کمی فکر کنید که #همسرتان از شما چه میخواهد.
💠 اینگونه فکر کردن در حل بسیاری از #مشکلات در زندگی راهگشا خواهد بود.
💠 و حس همنوع دوستی و #محبت به همسر و نیز حسنظن را در شما زنده خواهد کرد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۸