eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ خدایــــــــــا🙏 در این واپسین شب های ماه مبارک شعبان 🌙 سرنوشت مرا خیر بنویس✍ تقدیری مبارک✨✨ تا هرچه را که تو دیر می خواهی❣ زود نخواهم✨ وهرچه را که تو زود میخواهی❣ دیر نخواهم ✨ آمین یا رَبَّ 🙏 ماه برکت ز ِآسمان 🌙✨ می آید🌼🍃🌼 صوت خوش قرآن و اذان 🌼🍃🌼 می آید🌼🍃🌼 تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه🌼💛 تبریک،بهار رمضان🌼 🌙🌼 می آید🌼🍃🍃 حلول ماه پُر برکت رمضان مبارکــــــــَ 🌼 🌙 🌼 شبتون به رنگ خدا 💕 🌙 ماه تون عسل 🌙 التماس دعا 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌺🎊🌺🎊🌺 🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺 🌺🎊🌺 🌺 آخرین روز شعبان از راه رسید🌙 ان شالله در ماه جدید؛ ماه برکت، ماه نور✨ تمام دعاهاتون مستجاب🙏 لحظه هاتون پراز شادی😊🌸🍃 و سرشار از خیروبرکت باشه😊 🌺 🌺🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺 🌺🎊🌺🎊🌺🎊🌺 @onlinmoshavereh
دیگه چیزی تا 🌸🍃 قشنگی های🌸🍃 ماه مبارک رمضان نمونده 🌸 آرزوی من برای شما 🌸🍃 ماهی پر از سلامتی و عشق 🌸💞 در کنار عزیزای دلتونه 💖 الهی بهترین ها براتون رقم بخوره 🌸🍃 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #اهمیت_خوش_بویی 💠 زن وشوهر، #عطر و ادکلنشان را باید زود به زود عوض کنند. 💠 خوب نیست برای یک مدت طولانی، از یک عطر استفاده کنید! #تنوع و تازگی باعث #جذب می‌شود. 💠 شاید همسرتان با عطر و ادکلن تازه‌تان #ارتباط بهتری برقرار کند! @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مردها_زیاد_در_خانه_نمانند 💠گاهی مرد مجبور است به خاطر شرایط #شغلی، مدت طولانی در روز، در خانه بماند. 💠حضور طولانی مرد در خانه، گاهی مانع #خانه‌داری و رسیدگی به #مدیریت زنانه همسر است. (مگر اینکه حضور مرد در خانه لازم باشد.) 💠به مرد پیشنهاد می‌شود در صورت امکان ساعاتی را از #منزل خارج شود و با بازگشت دوباره به منزل، #انرژی و محبت #جدید به خانه بیاورد. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕اگر از آن دسته افرادی هستید که دوست دارید همه امور مربوط به خانه و ..... مطابق نظر و حرف شما انجام شود، شما فردی قدرت طلب هستید. ➖زیرا این طرز تفکر در خانواده به جای اینکه حس شراكت را به وجود آورد فقط رئيس بودن را نشان میدهد. ➖شما ازدواج می‌کنید که تشکیل یک زوج را بدهید یعنی در همه چیز مشترک باشید. ➖اگر تصمیم گیری مشترک داشته باشید تجارب شایسته تری بدست خواهید آورد و این یعنی زندگی مشترک. ➖باید روش "من" و روش "تو" به روش "ما" تبدیل بشه @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ لزوم آماده کردن بچه‌ها برای شنیدن "نه" ➖ باید به بچه‌ها آموخت که با شنیدن "نه" دنیا به پایان نمی‌رسد؛ رسیدن به نه معنایش تمام شدن آن کار نیست، معنایش ویرانگری و نابودی نیست، معنایش مرگ نیست.. معنایش یافتن راه جدید یا هدفی دیگر و یا شاید پیدا کردن راهی جدید برای رسیدن به هدف گذشته است. ➖ نه شنیدنِ عادی، عادی است. نه نشانه‌ی دشمنی است و نه نشانه‌ی مخالفت؛ نه نشانه‌ی بد بودن گوینده هست و نه بد بودن شنونده.. ➖ به همین جهت است که فرزندان من و شما باید متوجه باشند که در بسیاری از موارد "نه" شنیدن حتی صلاح خودشان است،‌ همانگونه که من و شما به آن ها نه می‌گوییم؛ و باید بدانند که شاید حق دیگری و آرزو و نظر دیگری است و من و شما باید برای دیگران هم همان ارزش و نظری را که برای خودمان قائل هستیم، قائل بشویم. ➖ معنای این "نه" شنیدن می‌تواند این باشد که من و شما در دنیایی زندگی می‌کنیم که مردم دلیل و بهانه‌هایی برای "نه" گفتن دارند و خیلی از اوقات شاید با توضیحی نظر آن‌ها را عوض کنیم، اما اگر هم چنان "نه" بر سر جای خودش هست،‌ من و شما باید آن را بپذیریم. ➖ متأسفانه بسیاری از بچه ها گرفتار چنین تصور و توهمی هستند که "نه" گفتن نشان این هست که ما را دوست ندارند، نشان این هست که نسبت به ما بی اعتنا هستند و بنابراین وقتی که نه می‌شوند به درون خودشان پناه می‌برند و سرخورده می‌شوند. ... باید کمکشان کرد که گفتن "نه" و شنیدن "نه" عادی و معمولِ معمول است. درست مانند وقتی است که شما به ساعتی نگاه می‌کنید و انتظار دارید که ساعت دو باشد ولی سه هست یا یک، هیچ اتفاق بدی نیفتاده و فقط آن چه که انتظار و توقع من بوده تحقق پیدا نکرده. ✔️ "نه" گفتن و "نه" شنیدن نشانه‌ی سلامت روانی، نشانه‌ی آزادی و آزادگی و نشانه‌ی این است که افراد همچنان صمیمانه و دوستانه در ارتباط با هم قرار گرفته‌اند. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال916 راستش من نزدیک یک ساله ک با ی پسری دوستم تو این یکسال نشده ک ازم انتظاری داشته باشه درکل پسر خوبو باوقاریه و همه حرفش ازدواجه اما من از بااون بودن واقعا خسته شدم اخلاقامون اصلا باهم جور نیست هرچی ک من میگم یا هرپوششی ک دارم اون میرنجه از نظر سطح فرهنگ و خانواده ک خیلی فرق داریم تا الان چندباریم بهش گفتم ک من اصلا بفکر ازدواج نیستم اما اون همش پافشاری میکنه نمیدونم دیگ چیکار کنم ک بیخیال منو این قضیه شه هرکاری میکنم ک خودش بزاره بره اما اون انگار مصمم تر میشه برا ادامه دادن دوستی و البته درست شناختن خانوادم پاسخ ما👇 سرکار خانم مشاور خانواده با سلام ببین عزیزم اگه کسی واقعا خواهان و خواستار کسی باشه اصلا به دوستی فکر نمی کنه و مستقیم می ره سر اصل قضیه وبرای ازدواج اقدام میکنه درضمن حالا که به شناخت نسبی رسیدی و متوجه شدی که این بنده خدا اونی نیست که باید وبه درد شما نمیخوره پس دیگه لزومی نداره که ادامه بدی و بهتره که بی خیال قضیه بشی و دیگه ادامه نده دوبار که بی محلی ویا دوری از شما ببینهمطمئن باش که. دیگه خودش متوجه میشه که نباید ادامه بده پس لطفابیشار از این احساسات خودت رو خرج نکن و تمومش کن اینم بگم که اینگونه رابطه ها واقعا برای زندگی آینده واقعا سم هستش و بهتره که نباشه وبه فکر ازدواج باشید @onlinmoshavereh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
سریع گفتم - واس خاطر من در نیارا ... بی توجه به حرفم یکی از دستاش رو کشید بیرون ... عین یه چیزی پاچه گرفتم - کتت به من بخوره میندازمش زمین کلی هم لگدش می کنم ... شونه بالا انداخت و دوباره کتش رو تنش کرد ... حالا از خدامه کتش رو بندازه رو دوشما ... آخه احمق مگه تو قرار نبود آشتی کنی آخه؟ محمد تو چقدر بی احساسی؟ نمی بینی دارم یخ می زنم؟ بیشعور ... آخه دروغگو تو فقط یه خورده سردته ... نه در اون حد که بخوای کت اضافی بپوشی ... اه..پروندمش دیگه ... خاک تو سرت عاطفه ... تو همین فکرا بودم که محمد درست از کنارم رد شد رفت بالای سکویی که روش نشسته بودم ... زیرچشمی نگاهش می کردم تا جایی که دیگه ندیدمش ... یه کم بعد حس کردم درست پشت سرم واستاده ... ولی نمی خواستم برگردم و نگاهش کنم ... مثلا قهر بودم آخه همه جا سکوت بود و تاریک و خلوت ... صدای نفس هاش به گوشم رسید ... مثل همیشه نرمال و منظم نبود ... تند بود و بی قرار ... خیلی نزدیک بود ... نمی دونستم الان در چه حالتیه و اون پشت داره چیکار می کنه خب ... خیلی نزدیکم بود انگار ... داشتم حالی به حولی می شدم ... دیگه باید برمی گشتم ببینم چه خبره یهو دیدم پا هاش از دو طرف و کنار پاهام رد شد و از سکو آویزون شد.نشست و از پشت کامل چسبید بهم و بعد با کتش بغلم کرد ... انقدر یهویی بود که ... نفس کشیدن یادم رفته بود ... خدایا من کیم؟ کجام؟ اسمم چی بود؟ الان قضیه چیه؟ واقعا داشتم سکته می کردم ... محمد محکم تر بغلم کرد ... داشتم خفه می شدم ... یه نفس عمیق کشیدم ... صدای قلبم همه جای صداسیما رو برداشته بود ... خوبه هیچ کس نبود ما رو ببینه ... مغزم واقعا از کار افتاده بود ... منی که نمی ذاشتم دختر داییام بهم دست بزنن حالا ... بدنم یه دفعه ای رعشه گرفت ... قشنگ داشتم می لرزیدم ... محمد کتش رو باز تر کرد و بیشتر منو به خودش فشار داد ... فکر میکرد سردمه ... نمی دونست هیچ سرمایی تو وجودم نیست ... نمی دونست دارم آتیش می گیرم ... نمی دونست طاقت این همه خوشی رو ندارم ... نمی دونست طاقت این همه نزدیکی بهش رو ندارم ... کاش میتونستم فرار کنم ولی همه اعضا و جوارحم تو هنگ بودن ... یکی منو restart کنه ... محمد دهنش رو از رو چادر چسبوند به گوشم و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد گفت محمد- ببخش منو دیگه ... منم که بی جنبه ... چشمام خمار شده بود فک کنم ... خاک تو سرم ... خب تا حالا دست هیچ پسری به دستامم نخورده بود و حالا ... لرزشم قطع شد ... کلا سایلنت شدم ... حرف زدن هم از یادم رفته بود ... محمد با اون صدای خوشگل و آروم همش تو گوشم می گفت محمد- ببخش ... ببخش ... ببخش ... داشتم روانی می شدم ... خیلی وضع وحشتناکی داشتم ... محمد- بخشیدی؟ می بخشی؟ آب دهنم رو قورت دادم و فقط سر تکون دادم ... خوبه پشتم بود و قیافم رو نمیدید ... خیلی حالم بد بود ... وحشتناک ... سرشو جلو تر آورد و گوشم رو بوسید ... نکن کثافت ... نکن تو رو امام حسین ... نکن جان مادرت. داری آبم می کنی ... داری نابودم می کنی ... دلم میخواست برگردم و بوسش کنم ... ولی زشت بود ... گردنم رو بردم پایین تر و آروم لبه کتش رو بوسیدم ... اصلا دست خودم نبود این کارام ... وای علی بیشور کجایی؟ بدو دیگه ... جز صدای نفس هامون که آروم شده بود هیچ صدای دیگه ای بلند نمی شد ... بالاخره این گوشی لعنتی محمد زنگ خورد ... ولی نه ... دیگه آروم شده بودم تو اون حالت ... محمد یه دستش رو برداشت و از جیبش گوشیشو در آورد ... محمد- الو ... صدای علی رو شنیدم علی- بیرونم ... بدوئید ... محمد- اومدیم خواستم بلند شم که دوباره دستش رو حلقه کرد و یه بار دیگه گوشم رو بوسید ... *** محمد بالاخره فکرهامو کردم و حسابی تجزیه و تحلیل کردم قضیه ناهیدو ... من در حقش نامردی کرده بودم ... بدجور ... پس باید برای جبران نامردی ای که کردم برش می گردوندم ... باید برش می گردوندم ... سریعا عاطفه رو هم از این بازی در می آوردم تا اینقدر زجر نکشه ... باید سریع بازی رو تموم می کردم ... آخی ... اون شب عین جوجه بود تو بغلم ... نسبت بهم خیلی کوچولو بود ... عاطفه رو بغل کرده بودمش ... بوسیده بودمش ... ولی اصلا از کارم پشیمون نبودم ... دلم می خواست تا می تونم بهش محبت کنم..دلیل خاصی هم براش نداشتم ... اینطور حداقل خاطره خوبی ازم به جا می موند تو ذهنش ... فقط باید صبر می کردم کلاساشون تموم شه ... نمی خوام ناهید فکر کنه عاطفه بهش کلک زده و دوباره بپره از دستم ... از فکرام اومدم بیرون و به مازیار که هنوز درگیر اون پیانو بود خندیدم و زدم بیرون ... باز همشون ریخته بودن اینجا.شایان و مازیار و صد البته مرتضی ... ماشالا خونه که نیس کاروانسراس ... جلوی tv ایستادم وبه ساعت نگاه انداختم 30/4 بود ... باید می رفتم به عاطفه هم خبرهایی می دادم .خواب بود.نفهمیدبچه ها اومدن
رت‌88 در اتاقش رو زدم ... هوس یه کم شیطنت به سرم زد ... پس سریع بدون این که اجازه بگیرم درو باز کردم و پریدم تو جلو آئینه با شونه ایستاده بود. تا منو دید سریع پرید شالشو کشید رو سرش ... با خنده درو بستم و رفتم جلو. صندلی مطالعه اش رو کشیدم و گذاشتم جلو آئینه و نشوندمش رو اون ... - بالاخره بیدار شدی کوچولوی خوابالو؟ چپ چپ نگام کرد. عاطفه- در زدن که بلدی ... اما اینم باید بدونی تا اجازه ندادن نمیتونی داخل بیای ... خندیدم و جوابشو ندادم. بعدم هم زمان شالشو از سرش کشیدم و شونشم گرفتم.. داد زد عاطفه- عه ... چیکار می کنی؟ شالم ... بدون توجه شروع کردم به شونه کردن موهاش ... لذت می بردم از این کار ... موهاش واقعا خوشگل بودن و خیلی خیلی لخت ... تموم که شد بلندش کردم و چرخوندمش طرف خودم ... خیلی مطیع بود جلوم ... دست خودم نبود. خیره شدم بهش ... از سر تا پا ... فقط نگاهم می کرد ... هیکلش رو فرم بود ... کمر باریک و پاهاش تو پر و یکم تپل ... خوشم می اومد ... خوش فرم بود. قدش تا بالای سینه ام بود.راحت می تونستم بلندش کنم. جوجه بود دیگه. فکر کنم خیلی اذیت میشد وقتی نگاش می کردم یا نزدیکش می شدم ... ولی من دوست داشتم عاطفه- باز که دوستات اومدن ... مگه تازه تموم نشده یه کارت؟ چنگ زدم لای موهاش که خودم شونه کرده بودمشون و گفتم - کار واسه من نیست. مازیار داره واسه یکی آهنگ می سازه. عاطفه- خب چرا اینجا؟ - خب دوستیم دیگه ... چی میشه مگه؟ عاطفه- هیچی ... بعد یه لبخند شیطون زد و گفت عاطفه- می خواستم ببینم اگه کار جدید شروع کردی یه پیشنهاد بدم ... فهمیدم حسابی قصد شوخی داره. چشمامو ریز کردم و ابرو هامو گره انداختم. - چه پیشنهادی؟ موزیانه خندید. عاطفه- می گفتم از صدای یه نفر هم استفاده کنی. جای صداش بین خواننده ها خالیه ... صداش از همه دنیا قشنگ تره ... چشام گرد شد کی؟ پشت چشم نازک کرد. عاطفه- علی جون دیگه ... انگار یه سطل پارچ آب یخ ریختن رو سرم ... جونش دیگه چی بود؟ خندید. بی اختیار شونه از دستم افتاد. اومدم بگیرمش که دستم خورد به پهلوی عاطفه ... یه جیغ خفیف زد و پرید بالا ... بیخیال شونه شدم ... با تعجب نگاش می کردم ... چرا جیغ زد؟ نکنه؟ آهان پس ... لبخند خبیثانه ای زدم ... می دونستم راجع به علی داشت شوخی می کرد پس منم از در شوخی وارد می شدم و حال گیری ... انگشتم رو زدم به پهلوش ... عین بچه ها پرید بالا. عاطفه- محمد توروخدا نه ... خندیدم. - پس صدای علی جون جاش خالیه ها؟ دوباره انگشتم رو بردم جلو که دستاش رو ضربدری گرفت رو پهلو هاش ... عین بچه ها شده بود دقیقا ... پس قلقلکی بود ... عاطفه- آره. علی جوون ... کمک صاف ایستادم. واقعا رگم داشت میزد بیرون. - الان دارم غیرتی میشما ... عاطفه- بیخیال ... بهتون نمیاد آقای خواننده ... صدام رو کلفت کردم. باید این شوخیو تمومش می کردم با شوخی ... چون تحملش رو نداشتم ... لحنمو داش مشتی کردم. - بیبین ضعیفه یه بار دیگه جز شوورت اسم مرد دیگه ای رو بیاری جوری می زنم دندونات بریزه تو شیکمت ... اون وقت اسم علی که سهله ... اسم خودتم یادت میره ... بعدشم دوباره خواستم انگشتم رو ببرم جلو که از زیر دستم فرار کرد و دوید بیرون ... منم دویدم دنبالش ... وسط سالن پاش گیر کرد رو مبل و غش کرد رو مبل. حالا نخند و کی بخند ... سریع رفتم و نشستم روی لبه ی مبلی که اون ولوش شده بود ... سریع خم شدم روش که نتونه بلند شه بشینه. - آهان ... خوب گیرت آوردم ... باز از این شوخیا می کنی یا نه؟ خندید ... عاطفه- می کنم ... بعدم زبون درازی کرد ... - خب پس... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕شما نمی توانید زندگیتان را تغییر دهید، ➖مگر اینکه چیزهایی را تغییر دهید که هرروز انجامشان می دهید، ➖راز موفقیت شما در رویه های روزمره تان نهفته است. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺