eitaa logo
🏠 خانه مشاوره آنلاین
8.6هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
44 فایل
کانال خانه مشاوره آنلاین زیر نظر "بنیاد ملی مصونیت اجتماعی ردم" می باشد 《با بهترین مشاوره #تخصصی خانواده: ازدواج همسرداری تربیت کودک طلاق افسردگی و. 📩 هماهنگی وقت @Moshaver_teh 📞۰۹۳۵۱۵۰۶۳۷۴ رضایتمندی: https://eitaa.com/nnnnvvvv
مشاهده در ایتا
دانلود
ت حرف بزنم ... به نظر آروم می اومد. ولی من واقعا ترسیده بودم. مرتضی تکیه اش رو از در گرفت و چرخید طرف محمد. محمد روبروش ایستاد و دستاش رو فرو کرد تو جیبش. از جا بلند شدم و جا نماز رو گذاشتم یه گوشه و رفتم بیرون. علی و ناهید هم استاده بودن جلو در ورودی خونه. ناهیدم مثل من رنگش پریده بود. معلوم بود نگرانه. رفتم جلو و با التماس به علی خیره شدم. چشاشو روی هم فشار داد علی- نگران نباش آبجی ... همه چی درست میشه ... علی خیلی آروم بود و این من رو هم آروم تر کرد. حتما محمد عصبانی نبود دیگه. سرمو چرخوندم طرف محمد و مرتضی. خیلی آروم با هم پچ پچ می کردن. نمی شنیدم چی می گفتن. کامل برگشتم و کنار ناهید ایستادم. آروم دم گوشم گفت ... ناهید- کاش می ایستادی تا بهت می گفتم اون چیزی رو که باید بدونی ... ولی حالا دیگه قول دادم ... با چشای باز نگاهش می کردم. اومدم بپرسم چرا که یه صدایی اومد. با وحشت به محمد و مرتضی نگاه کردم. محمد محکم کف دستاشو کوبید به سینه مرتضی و بعد پیرهنش رو گرفت تو مشتش. داد می زد. محمد- مرتضی بفهم داری چی میگی ... بفهمممم ... مرتضی نیشخند زد. محمد محکم کوبیدش به دیوار و همونطور که یقه اش تو مشتش بود داد زد. محمد- یه بار دیگه از این غلطا کنی دندوناتو خورد می کنم ... مرتضی هیچ حرکتی واسه دفاع از خودش نمی کرد. فقط محمدو نگاه می کرد. مرتضی- هه ... قبلا هم میخواستی اینکارو کنی ... یادته به خاطر کی؟ یا من یادت بیارم؟ محمد چشماشو بست. محکم چنگ زد لای موهاش. دستاش رو از موهاش کشید بیرون و محکم مشت کوبید به دیوار. خیلی ترسیده بودم. وحشتناک بود حال محمدم. هیچ بعید نبود بزنه بکشه یکیو. مرتضی بیشعورم که لال نمی شد. عوضی. مرتضی- من دلیل این دیوونه بازیات رو نمی فهمم محمد ... تو هیچ مالکیتی روش نداری ... خودتم اینو خوب می دونی ... محمد جوری داد زد که فکر کنم حنجره اش پاره شد. محمد- مرتضی ... مرتضی ... علی چرخید طرف ناهید. بدتر از من این دو تا ترسیده بودن. علی کاملا جا خورده بود. مرتضی با صدای بلند گفت مرتضی- من با این مسخره بازیات بیخیالش نمیشم ... تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی ... من ولش نمی کنم محمد ... ولش ن می ک نم ... محمد یه سیلی محکم زد تو گوش مرتضی. از شدت ترس به هق هق افتادم. محمد- خفه شو مرتضی ... نذار بهت بی احترامی کنم ... خفه شو ... علی- ناهید خانوم شما برو بیرون نذار کسی بیاد تو چن دقیقه کسی چیزی نفهمه ... بدو ... ناهید دستپاچه رفت. علی دوید طرف اون دوتا. مرتضی همینطوری یه ریز داشت از مالکیت و اینجور چیزا حرف می زد. اونقدر بلند گریه می کردم که نمی فهمیدم چی می گفت. علی- مرتضی بس کن لطفا ... علی دو تا شونم هل داد توی اتاق و درو بست و قفل کرد. اخه منه خاک برسر برا چی اومدم تو ویلا. داشتم سکته می کردم. فقط و فقط هم به خاطر حال محمد. هیچوقت اینطوری ندیده بودمش. همه وجودش داشت می لرزید. به شدت داشت می لرزید. به خاطر حال محمدم وحشت کرده بودم. معلوم نبود مرتضی احمق چی به نفس من گفته بود که به این حال افتاده. همینطور زل زده بودم به در اتاق و هق هق می کردم. با شنیدن یه سری سر و صدا فهمیدم که دارن میان تو بقیه. سریع دویدم توی دستشویی. اون قدر موندم و آب یخ به سر و صورتم زدم تا قرمزی بینی و چشام از بین رفت. اومدم بیرون و دیدم نصف سفره رو انداختن. رفتم کمک. با ناهید مشغول چیدن سفره شدیم. یکی از یکی بد تر بود حالمون. هر از گاهی نگاه نگرانمون رو به هم می دوختیم. ناهید همش سعی داشت با لبخندش آرومم کنه ولی چشاش نگرانیشو داد می زدن. بقیه هم فکر می کردن پسرا سه تایی رفتن تو اتاق و حرفای دوستانه و خصوصی می زنن. نشسته بودن درمورد دوستی قشنگ این سه نفر حرف می زدن. تا در بیان بیرون واسم اندازه یه قرن طول کشید. ولی بالاخره در باز شد. من و ناهید... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🌸ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﻭ ﭼﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ، ﺗﮑﯿﻪ ﺟﺰ ﺑﺮ ﮐﺒﺮﯾﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ 🌸خدايا ﺍﮔﺮ ﺍﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻣﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﯿﮏ ﺭﻭﺯﯼ ؛ ﻏﻔﻠﺖ ﺍﺯ ﺷﮑﺮ ﻭ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ 🌸بار الها ﺍﮔﺮ ﻟﻐﺰﯾﺪﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﭘﺎﯾﻢ ، ﺑﺒﺨﺸﺎﯾﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮﻡ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭘﺎﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ 🌸رحيما ﻣﻦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﺸﻖ ﺁﻓﺮﯾﻨﺎ ، ﻣﻦ ﺧﻄﺎ ﮐﺮدم @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕عکس زندگی آدم ها را با فیلم زندگی خودتان مقایسه نکنید! ➖آدم ها از غم ها و بی حوصلگی هایشان عکس نمیگیرند... @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕نکات مهم و ناب برای داشتن زندگی بهتر 👇👇👇 ➖وقتي حرف بزنيد كه مطمئن هستيد ، همه گوش مي كنند. ➖ در عصبانيت امواج ذهني ناخودآگاه فعاله. و منطق كار نميكنه. ➖داناييهارو عمل كنيد تا بهبودي و تغيير حاصل بشه. ➖ آدم بدبين زياد غيبت مي كنه. ➖افكار منفي در بيكاري بيشتر رشد ميكنه. ➖شما با كار زياد و درس خوندن زياد، پولدار نميشيد. شما با روابط قوي پولدار ميشيد. ➖اگه مي خواي موفق باشي، آدم مفيد زياد براي خودت جمع كن. ➖به بچه هاتون الگوهاي موفق رو نشون بديد. نه ناموفق! ➖ قبل از انجام هر كاري، دستتان را روي دلتان بزاريد و از خودتون بپرسيدكه آيا واقعاً خودت مي خواهي اينكار رو انجام بدي؟ آيا بدون توقع مي خواهي اينكار را انجام بدي؟ و اگر جوابتون بله بود، انجام بديد. ➖هميشه و هرجا هستيد، شرمنده هيچ كار و خدمتي نباشيد. بدونيد هر زمان بهترين اونموقع خودمون بوده ايم. ➖بي توقع بودن يعني اينكه من هركاري خدمت و كمكم، بخاطر دل خودم، بخاطر احترام بخودم كرده ام. نه كس ديگر! ➖وقتي آدما از شنيدن چيزي، خيلي ناراحت ميشوند، حتما خود خودشن! ➖آدما موقع عصبانيت، واقعي ترين نظرشون رو ميگن!. ➖واكنشها و آدمهاي عجيب و غريب اطرافمون، باعث ميشن، توانمنديمون رو در هرزمان، يك مرحله بالاتر ببريم. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مهارت_همسرداری 💠 اگر با همسرتان سر یک قضیه #اختلاف سلیقه دارید و با نظرش مخالف هستید اصلا در جمع دوستان و اقوام #مطرح نکنید. 💠 جلوی دیگران با زیرکی خاصی خود را هم‌نظر و متحد با همسرتان نشان دهید تا باعث #کدورت و مشاجره نشود. 💠 اختلاف خود را در خلوت خودتان و با آرامش #حل کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
دستپاچه سریع چرخیدیم به سمت در. محمد با مو های وحشتناک ژولیده که معلوم بود مدام چنگشون زده اومد بیرون. دکمه بالای پیرهنشم باز بود. پدر علی بلند خندید. پدر علی- کشتی می گرفتین؟ همه خندیدند. جز من و ناهید. محمد لبخند خیلی مصنوعی زد و به من اشاره کرد برم جلو. آروم رفتم. ای بمیری مرتضی. ببین چه به روزش آوردی ... محمد- جمع کن بریم ... صداش می لرزید. از دست مرتضی بی نهایت عصبی بودم. دلم می خواست یکی بزنم تو گوشش و بپرسم چی گفتی بهش؟ رفتم تو اتاق. مرتضی روی صندلی نشسته بود و کف دستاش سرش رو محاصره کرده بودن و آرنجاشم روی رون پاش. علی هم جلوش روی زانو نشسته بود روی زمین و دستاشم رو زانو های مرتضی بود. وضعیت جور نبود انگار. بیخیال شدم و رفتم بیرون. - من اماده ام ... بریم ... محمد کلی عذرخواهی کرد و گفت که داره واسمون مهمون میاد و خداحافظی کرد. ولی پدر و مادر مرتضی بیخیال نشدن و غذامونم کشیدن توی ظرف و به زور گذاشتن پشت ماشین. کلی تشکر کردیم و سوار ماشین شدیم. محمد راه افتاد. داشت پرواز می کرد. عاشق سرعت بودم ولی می دونستم الان حال درستی نداره و حواسش به رانندگی نیست اصلا. یکم ترسیده بودم ولی جرات نداشتم حرف بزنم. می دونستم اصلا اعصاب نداره. ترجیح دادم ساکت بمونم. به بیرون خیره شدم. ساعت نزدیکای یازده بود. خیابونا خلوت بود ولی باز هم هرازگاهی صدای سوت و ترقه می اومد. معمولا عصبی بودنی یا با انگشت یا پاش ضرب می گرفت ولی الان خیلی آروم نشسته بود و تکونم نمی خورد. ولی مطمئن بودم عصبیه. پیچیدیم تو خیابون خودمون. چند تا قطره بارون نشست روی شیشه جلوی ماشین. آخی ... بارون ... بارون چهارشنبه سوری رو ندیده بودم تا حالا. تا برسیم جلو آپارتمان شیشه پرشد از قطره های بارون. از جلوی ورودی پارکینگ رد شد و جلوی آپارتمان نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد. خیلی آروم از ماشین پیاده شد و درو بست و تکیه داد به در. یه خورده نشستم و به قطره های بارونی که می ریخت نگاه کردم و فکر کردم. یه ربع بعد من هم پیاده شدم. ماشین رو دور زدم و کنار ایستادم و به در عقب تکیه دادم. بهش نگاه کردم. دست هاش روی سینه اش بود و پای راستش رو از روی پای چپش ضربدری رد کرده بود و نوک پای راستش روی زمین بود. سرشم پایین بود و به زمین نگاه می کرد. فک کنم آروم شده بود. بارون همینطوری روی سر و صورتمون می بارید. نم نم بود ولی خیلی حال می داد. آروم کتش رو که تنم بود در آوردم تا بندازم روی دوشش. آخه داشت خیس می شد. هنوز دستام بهش نرسیده بودن که کت رو از دستام کشید بیرون و محکم کوبوندش روی زمین. دهنم باز مونده بود. خشکم زد اصلا. کت رو از روی زمین برداشتم و دویدم بالا. همونطور که از پله ها بالا می رفتم و اشکام می ریخت با خودم حرف می زدم و خودم رو فحش می دادم انگار من کیسه بکس اش هستم. یا سر و صورتم رو کبود می کنه یا همه حرص و ناراحتیاشو سر من خالی می کنه. این دفعه دیگه امکان نداره باهاش آشتی کنم. کلید رو برداشتم. خودم درو باز کردم و پشت سرم کوبیدم. کتش رو با حرص پرت کردم روی مبل و دویدم توی اتاق و درو محکم بستم و خودم رو انداختم روی تخت. کلی گریه کردم. انقدر گریه کردم و کردم و کردم تا خوابم برد. با صدای وحشتناکی از خواب پریدم. سریع نشستم. تمام بدنم خیس عرق سردی بود. صدای دینامیتی چیزی بود یعنی؟ صدای انفجار شاید. تو همین فکرا بودم که اتاق روشن شد و دوباره صدا بلند شد. یه رعد و برق وحشتناک زده شد. بی اراده جیغ کشیدم. همه جا هم تاریک بود لعنتی. قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم که یه صدای دیگه ای هم اضافه شد. یه چیزی محکم می خورد به شیشه. آروم رفتم جلو و پرده رو زدم کنار. تگرگ بود یا دونه های درشت بارون نمی دونم فقط خیلی سنگین بودن. بدجور با شیشه برخورد می کردن. داشتم سکته می کردم. لباسام هنوز تنم بود. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و تند رفتم بیرون و دنبال محمد گشتم تا بهش پناه ببرم. ساعت 4 صبح بود. محمد نبود. باز معلوم نبود کجا گذاشته رفته نصفه شبی. نمی دونه من وحشت دارم از تنهایی و تاریکی؟ همه جا رو گشتم. گریه ام گرفت. کلا کارم شده بود گریه از وقتی محمد وارد زندگیم شده بود. از اتاقش اومدم بیرون که چشمم افتاد به کتش روی مبل. قلبم ریخت. یه دونه محکم کوبیدم تو سرم و دویدم بیرون. از دستپاچگی در رو هم پشت سرم نبستم. حتی نتونستم منتظر آسانسور بایستم و از پله ها دویدم پایین. در ورودی آپارتمان رو باز کردم. یا امام حسین. حدسم درست بود. محمد هنوز به همون حالت ایستاده بود و تکیه داده بود به ماشین و سرشم پایین بود. از ساعت 11 شب تا حالا مونده زیر بارون. واای خدای من. این بارون کصافط هم معلوم بود اصلا بند نیومده. دویدم کنارش ایستادم و بازوش رو کشیدم. مقاومت کرد. ضجه زدم. - محمد ... گریه می کردم. - بیا بریم تو ... وحشتناک خیس شده بود. فقط آب از صورت
و سر و بدن و لباساش می چکید. دوباره کشیدمش. کنده نشد. - محمد ... جون من ... بیا بریم تو ... آخه تو چته؟ دوباره کشیدمش. ایندفعه جدا شد از ماشین. سریع سویچ رو برداشتم و ماشین رو قفل کردم و بازوش رو گرفتم بغلم و بردمش طرف خونه. احساس می کردم خیلی بی جون و بی حاله. با آسانسور بردمش بالا. انگار زیر دوش ایستاده بود. فقط آب می جکید از همه جاش. رسیدیم طبقه خودمون. در آسانسور رو باز کردم و نگه داشتم تا بره بیرون. با قدم های سست و نا متعادل و سنگین رفت بیرون. منم دنبالش. هنوز به در نرسیده بود که دستشو گرفت به دیوار. دویدم جلو و گرفتمش. یه لحظه دیر رسیده بودم، افتاده بود. خیلی مست بود. دست چپش رو انداختم پشت گردنم. محکم انگشتاشو....گرفتم و دست راست خودم رو حلقه کردم دور کمرش. همه زورم رو واسه نگه داشتنش به کار بسته بودم. هی داشت سست و سست تر می شد. به این اشک های لعنتی ام هم که امونم نمی دادن ببینم دارم چیکار می کنم. نگاش کردم. اشکام نذاشتن چیزی ببینم. همه لباسام خیس شده بود. با پشت دست محمد که تو دستم بود چشامو پاک کردم و نگاش کردم. سرش یه طرفی افتاده بود و چشاشم بسته بود. برام تحمل وزنش خیلی سخت بود. دیگه نمی تونستم نگهش دارم. یه یا علی گفتم و هرچی زور داشتم به کار بستم تا ببرمش تو. خودشم طفلک با اون حالش می خواست قدم برداره به زور. با هر بدبختی ای بود تا اتاقش رسوندمش و خوابوندمش روی تخت. دویدم تو اتاقم و لباسام رو کندم و برگشتم. ای وای. همه پتوش خیس آب بود. باید تا خیسی تنش به تشک تخت در نیومده یه کاری می کردم. از کمدش با عجله یه تی شرت و شلوار و کت گرم کن برداشتم. حوله بزرگ هم برداشتم از اتاقم و رفتم سراغش. اول آروم دکمه های پیرهنشو بازکردم و دست هاشو از آستیناش کشیدم بیرون. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. اولش یه جوری شدم ولی بعد سریع خودم رو فحش دادم و فکرای مزخرف رو تو اون شرایط ریختم بیرون از ذهنم و پیرهنش رو از زیر بدنش کشیدم بیرون. بدنش رو خشک کردم. تی شرتش رو بهش پوشوندم. واای ... حالا بقیه شو چیکار کنم؟ فک کنم باید به علی زنگ می زدم. زنگ بزنم چی بگم؟ تا علی باید هم این حالش بد تر میشه با لباسای خیس تو تنش. بیشتر از همه از فکرایی که محمد ممکن بود بکنه می ترسیدم. ولی اون شوهرم بود. باید خجالت رو می ذاشتم کنار. هر فکری هم می کرد مهم نبود. مهم سلامتی محمد بود الان. یه بسم الله گفتم و چشامو بستم و بقیه لباساشم عوض کردم. بعدش کتش رو بهش پوشوندم و موهاشو خشک کردم و یه کلاه هم کشیدم رو سرش. پتوی خیس رو هم از زیرش کشیدم بیرون و پهن کردم توی بالکن و لباسای خیس رو هم شوت کردم توی لباسشویی. کفشاشو کندم. براش بالش از اتاق خودم بردم و دو تا پتو از کمد برداشتم و روش کشیدم. بیهوش نبود. چون هر از گاهی سرشو تکون می داد و یه ناله ای می کرد. ناله کردنی انگار خنجر می زدن به قلبم. اصلا دلم نمی خواست اینطور ببینمش. دلم واسه صداش تنگ شده بود. دلم می خواست واسم بخونه. خیلی وقت بود نمی خوند. رفتم بیرون تا براش چایی دم کنم تا بلکه گرم شه. ساعت پنج بود. اول نماز خوندم تا آب بجوشه. داشتم می رفتم آشپزخونه که نگاهم به دریاچه ای افتاد که از دم در تا اتاق محمد کشیده شده بود. یه اسفنج و دستمال برداشتم و کل جاهای خیس رو تمیز کردم. براش چایی ریختم و بردم تو اتاق. ساعت 6 شده بود. یه صندلی هم از آشپزخونه بردم و گذاشتم کنار تختش و نشستم روش. دستم رو گذاشتم روش. یا حسین. عین کوره داغ بود. داشت می سوخت. دویدم یه کاسه آب یخ با یه پارچه تمیز براش آوردم و گذاشتم روی پیشونیش دستمال خیس رو ... دستم رو هم خیس کردم و گذاشتم روی بقیه صورتش ... فایده ای نداشت ... سریع بخار میشد آب ها ... خیلی ترسیده بودم ... پاشویه اش کردم ... بازم فایده ای نداشت ... تا نزدیکای ظهر فقط بی وقفه پاشویه اش کردم و دستمال خیس گذاشتم رو پیشونی اش ... هیچ کاریم بلد نبودم..اصلا هم به ذهنم نرسید به کسی زنگ بزنم از بس هول بودم و ترسیده بودم ... انقدر گریه کردم و پاشویه اش کردم و باهاش حرف زدم و بوسیدمش و التماسش کردم خوب شه که بالاخره یه کمی تبش اومد پایین ... وسایلای اضافه ای که تو اتاق بود رو جمع کردم و بردم بیرون ... زنگ زدم به مامان جون و ازش یه کم کمک گرفتم واسه پختن سوپ .برای اینکه نگران نشه هم بهش گفتم.. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ پروردگارا 🙏 در اين شب های معنوی ماه مبارک رمضان🌙 ✨ به ما توفیق ده تا از ✨ کسانے باشیم ڪه در این ماه ✨ بهشون یه نگاه دیگه اے دارے ✨ کمکم کن تا بتونم اونے باشـم ✨ که تو میخواے 🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ✨برای همہ ی دنیا دعا کنید 🌟مثل پروردگارکہ مهربانی اش ✨بر همہ سایہ افکنده است 🌟ای دوست... ✨مرا دعا کن شاید نزدیکتر 🌟از من بہ خدا ایستاده ای ✨دعاهاتون مستجاب 🌟شب بخیر @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
" محبت " تنها کلیدیست که بی هیچ بهانه ای، هر قفلی را باز می کند شیشه ها شکستنی ست زندگی گذشتنی ست این فقط محبـت است که همیشه ماندنیست تقدیم به قلب مهربان شمـا ♥ نماز و روزه تون قبول حق 🙏 @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺 ‌‌ ‌‌‌‌
 بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ  وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ  سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم, وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت, بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #مهارت_همسرداری 💠 اگر با همسرتان سر یک قضیه #اختلاف سلیقه دارید و با نظرش مخالف هستید اصلا در جمع دوستان و اقوام #مطرح نکنید. 💠 جلوی دیگران با زیرکی خاصی خود را هم‌نظر و متحد با همسرتان نشان دهید تا باعث #کدورت و مشاجره نشود. 💠 اختلاف خود را در خلوت خودتان و با آرامش #حل کنید. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #اختلافات_کهنه 💠 مدام در مورد #اختلافات قدیمی و از یاد رفته صحبت نکنید! یادآوری آنها سبب #تلخی و ناراحتی می‌شود. 💠 زیرا هدف از #گفت‌وگو کردن، نزدیک شدن روحی و عاطفی همسران به یکدیگر است، در حالی که بیان این موضوعات معمولاً بر مشکلات افزوده و #سردی عاطفی به بار می‌آورد. 💠 اگر همسرتان وارد اختلافات #گذشته شد با عوض کردن #موضوع و دعوت همسرتان به #صبوری و گذشت #فضای گفتگو را به سرعت تغییر دهید. و #پایان گفتگویتان حتما بدون دلخوری باشد‌. @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺