اردیبهشت را بدرقہ ڪن 🌸🍃🌸
زیرا تڪہ اے از بهار است 🌸🍃🌸
دیگر سر راهش هم نگاهے🌸🍃
بہ تابستان نمےڪند 🌸🍃
بهانہ اش باران بود ڪہ 🌧
عطر و شمیمش را با خود مےبرد🌸🍃
آخرین سه شنبه🌸🍃
اردیبهشت تون بهشت 🌸🍃🌸
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕چندین علامت وجود دارد که اگر نیمی از علائمی که بیان میشود در فردی دیده شد این فرد شخصیت وسواسی مجبور است. اساس و ریشهی آن در ترس، اضطراب و وحشتی است که به علل مختلف در زندگی او پیدا شده یا بهوجود آمده و یا به دلایل ارثی زمینه های آنرا داشته است.
➖کنترل اوضاع و شرایط: این افراد تمایل عجیبی برای کنترل اوضاع و شرایط محیط اطراف خودشان دارند مخصوصاً در آن زمینههایی که ظاهراً یا واقعاً مطلبی به آنها مربوط است.
➖کمالپرستی: شخصیت وسواسی مجبور کسی است که کمال پرست است. به این معنی که هر کاری از نظر او باید به بهترین شکل انجام شود.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
➕ خشم و عصبانیت :
➖خشم یک احساس است و عصبانیت یک رفتار ناشی از احساس خشم !
➖شما با احساس خشم تون یکی از این چهار نوع برخورد را میتونید داشته باشید :
👈 1- کنترل خشم یا فرو خوردن خشم : این برخورد با خشم بسیار ویرانگر بوده و موجب بیماریها و گرفتاریهای روانی فراوانی میشود ...
➖پس به هیچ عنوان ما قرار نیست خشم خودمونو بخوریم چون خوردن خشم دقیقا مانند خوردن سم و زهر به داخل بدن روانی ماست !
👈 2- ابراز خشم : وقتی است که شما صمیمانه و صادقانه با لحنی آرام و مودبانه موضوع ناراحت شدنتان را با طرف مقابل در میان میگذارید !
👈 3- عصبانیت : وقتی که شما خشم خودتونو بصورت رفتار پرخاشگرانه یا داد زدن و یا ناسزا گفتن و یا برخورد تند و تیز ابراز میکنید ، در واقع سم و زهر داخل بدن خودتونو به بدن دیگران وارد میکنید .
➖این از نظر اخلاقی کاری بسیار زشت و ناپسند و شدیدا غیر اخلاقی است.این رفتار پیامدهای بلند مدت زیادی داشته و باعث میشه خشم و کینه و دشمنی در دل اطرافیان نسبت به شما ایجاد بشه !
👈 4- مدیریت خشم : این روش یک روش مفید و بسیار درست و علمی در برخورد با خشم است که استفاده از آن نیازمند آگاهی و دانایی و تا حدودی سلامت روانی میباشد ، به عنوان یک تمثیل در این روش ما بجای اینکه اجازه دهیم رودخانه خروشان خشم باعث خرابی و ویرانی سازه های ما شود یک سد جلوی این رودخانه بنا میکنیم و از نیروی این آب خروشان در جهت کشاورزی یا بهبود بهتر شرایط و اوضاع استفاده میکنیم !
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سوال932
شرمنده ی سوال دیگه هم داشتم، اصل مطلب این بود ک من چطور میتونم قانع کنم شوهرم رو که شغلش رو عوض کنه تو این سه سال زندگیم بعد از ازدواج افسردگی گرفتم و به شدت از نظر روحی حالم خرابه ازدواج من به اصرار پدرم بود و من که 16ساله بودم با سن کمی که داشتم تن به این ازدواج دادم خیلی ساده بودم نمیدونستم که شغلش انقدر سخته ولی اصلا راضی نبودم چون ما از نظر مالی سطح پایین بودیم و خانواده شوهرم وضع مالی خوبی دارن پدرم به ازدواج من راضی شدن الانم سه ساله شوهرم اعتیاد داره بخدا بارها حتی خود کشی هم کردم بیست تا قرص خوردم ولی چیزیم نشده الانم تنها خواسته م اینه که شوهرم ماشینش رو بفروشه و یه شغلی داشته باشه که بتونم شب ها خونه خودم بمونم همیشه آواره ی خونه مادر شوهرم نباشم این خواسته زیادیه؟ اگه یک چیز کوچیک لازم داشته باشم یا بخوام یه لباس بخرم یا بیرون برم باید یکی دو هفته صبر کنم که شوهرم وقت کنه ببره یا نه ؟ نمیتونم طلاق هم بگیرم بخاطر وضع خانوادم . اگه شغلش رو عوض کنه و با برادرش که معتاد هست بااون کار نکنه میتونم بفرستم کمپ و منم مثل بقیه آدما زندگی بکنم بخدا خواسته ی زیادی نیس ارزوی دختری به سن من این باشه که خونه خودش زندگی کنه.الانم شوهرم از من بچه میخواد میگم تو وقتی هفته ای یه بار به زور میای خونه خودت چجور میخوای پدری کنی به بچه وقتی بخوام باردار بشم کی منو میبره دکتر و ...خودم که تنها حق ندارم جایی برم مثل ی زندونی مادرش هم پاش درد میکنه نمیبره ،با پدر مادرش حرف میزنم که شوهرم و راضی کنن شغلش رو عوض کنه میگن حق باتوعه ولی کاری نمیکنن هیچ کس هم نیس راهنمایی کنه که چیکار کنم و یا حتی کسی که باهاش درد دل کنم بخدا دیگه خسته شدم یعنی قراره تا آخر عمرم خونه مادر شوهرم بمونم من زندگی نمیخوام واسه خودم؟ شوهرم هم اصلا واسم وقت نمیزاره شاید شده ماه ها من دلم بخواد برم بیرون و نتونم خانم دکتر تورو خدا کمک کنید وقتی من یک هفته تنها تو خونه بمونم اونم پیش خانواده ی شوهرم که اصلا اخلاق ندارن و همیشه وقتی اینجام اعصابم خورد میشه دیگه چجور میتونم دل مرده نباشم و به شوهرم محبت کنم چیزی ازش نخوام ؟تنها آینده ای که واسه زندگیم میبینم وقتی وضع زندگیم این باشه خود کشی هست .دسترسی به مشاور هم ندارم تورو خدا التماس میکنم کمک کنید هیچ کسو ندارم که مشکلم رو بگم و کاری برام بکنه به این ماه رمضون قسم میدم کمک کنید اجرتون با خدا
سلام خانم مشاور ممنونم از راهنماییتون
پاسخ ما👇
سرکارخانم@شمس مشاور خانواده
سلام عزیزم
من همه گفتنی ها رو بهش هم سازگاره بیشتر به زندگی دل میده و چه بسا عاملی برای ترکش باشه وامید به زندگیش بالا بره در کل هرجور بخوای حساب کنی محور اصلی خانواده زن هستش وزن میتونه همه چیز رو ویران کنه ویا برعکس بهترین زندگی رو بسازه با اخلاقش با رفتارش با سیاستش و مطلب بعدی اینکه با مردن همه چیزو رو از دست میدی هم دنیا وهم آخرت رو وخیلی راحت یه زن دیگه جایگزینت میشه و توهم با آتش جهنم درگیر ! تو گفتم اصلا با جزع و فزع کردن به جایی نمیرسی فقط به خودت آسیب می رسانی وزندگی رو به کام خودت و بقیه تلخ میکنی وبا این رفتار تلخی رو بیشتر میکنی چون به جای اینکه به زندگی دل بدی داری بهانه تراشی میکنی تو الان چه خوشت بیاد چه خوشت نیاد توی این ماجرا هستی یعنی این بابا همسرت هستش شغلش هم رانندگی است به دود هم مبتلا شده مجبوربه دیر به دیر هم بیاد خونه توهم مجبوری که کنار خانواده اش زندگی کنی پس لطفا اونا رو خانواده خودت بدون و بهشون محبت کن تا محبت هم ببینی واحترامشون رو حفظ کن هم به خاطر خدا هم برای اینکه اونا تکیه گاهت بشن وکمکت کنند تا صاحب زندگی بشی همسرت هم وقتی ببینه چه خانم آروم و با اخلاقی داره وبا خانواده اپس به جای این فکرهای منفی مثبت باش واز جوانی وزندگی لذت ببر شده با یه تغییر کوچولو توی زندگیت فرصتها خیلی کم وبه وقت نگاه میکنی میبینی که چقدر دیر شده لطفا هشدار
مراقب خودت باش
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽ 🌸﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽
﷽
برماه تمام ماه رحمت صلوات
برنورجمال حُسن و💖
حکمت صلوات
درسفره ےماه رمضان
فیض حَسن
بخشیده به عرش وفرش
نعمت،صلوات
میلادامام حسن مجتبی (ع)💖
مبارک باد🎉🎊🎉
🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
﷽
🌸﷽
﷽🌸﷽
🌸﷽🌸﷽
﷽ 🌸﷽🌸﷽
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت147
تورو دارم ... ای جونم ... نفس عمیقی کشید محمد- ای جونم ... ای جونم ... محکم بغلم کرده بود. دیگه گریه نمی کردم. اونم دیگه حرفی نزد. فقط می چرخید و منو به خودش فشار می داد. با این متن بهم فهموند دوستم داره؟ یا فقط هوس خوندن به سرش زده بود؟ این متن یعنی اعتراف؟ یا می خواست جنبه من رو امتحان کنه؟ ایستاد. ازش جدا شدم. به اطرافم نگاه نمی کردم. سرم پایین بود. دستم رو گرفت و فشار داد. دوتامونم سر به زیر به خاطر گندی که زدیم رفتیم نشستیم یه گوشه. بقیه عروسی رو کنارم بود ولی دیگه کلمه ای باهام حرف نزد. منم همینطور. شب که خواستیم برگردیم خونه خودم رو زدم به خواب که مجبور نشم با علی و محمد هم کلام شم. ولی واقعا خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم روی تخت بودم! محمد نبود ... ساعتو نگاه کردم. اووه دوساعت دیگه کلاس داشتم. نه مثل اینکه واقعا دیشب فقط هوس خوندن کرده بود. براش عدس پلو درست کردم و خودمم یه کم خوردم و رفتم. تا عصر کلاس داشتم. از سلف می زدم بیرون که زنگ خورد. علی بود. گوشیو گذاشتم رو گوشم. - به سلام خان داداش ... چه خبرا؟
علی- سلام ابجی کوچیکه ... شوما چه خبرا؟ کوجای؟ با لهجه اصفی جوابشو دادم. - شومام که اصفانی شدستین؟ علی- دیگه اثراتی همنشینی با محمد نصرس دیگه ... - اهان ... راست می گوید ... من دانشگاهم ... امری دارین؟ لهجه اصفی مون تموم شد. علی- می خواستم بیام این تابلو رو تحویل بدم. الان جلو در دانشگاهتونم ... - من جلو سلفم ... بیام دم در؟ علی- نه ... من الان میام ... خندیدم. - نه توروخدا ... من خودکار ندارما ... بلند خندید. علی- عوضش من دوتا دارم ... نویسنده محبوب ... واستا گلدیم ... قطع کرد. کلا فارسی و ترکی و اصفیو قاطی کرده بود یه زبون جدید اختراعیده بود. منتظرش ایستادم. ده دقیقه طول کشید تا پیداش بشه. پیاده بود.
همه ایستاده بودن و هاج و واج به علی چشم دوخته بودن. داشتم کیف می کردم. علی که برام دست تکون داد چه غروری بهم دست داد. خلم دیگه. رفتم جلوتر رسیدیم به هم. واای خداکنه هم کلاسیام ببینن. یه بارم که محمد اومده بود دنبالم. حالام علی. دفعه قبل که به خاطر محمد کچلم کردن ازبس سوال پرسیدن. علی بعد احوالپرسی دوباره تابلو رو گرفت روبروم. با چیزی که دیشب دیده بودن خیلی فرق داشت. زدم زیر خنده. داشتم می مردم. انقد خندیدم که حد نداشت. علی هم به خنده من می خندید. علی- نه ... خدا رو شکر معلومه خوشت اومده ... حسابی خودشم ... خنده ام که تموم شد تابلو رو از دستش در اوردم و نگاه کردم. - خیلی عالیه ... واقعا ممنون ... کجا نصبش کنیم؟ کاریکاتور محمد بود درحال خوندن بود. دهنش باز بود. داخل اتاق ضبط هم بود. هدفون به گوش و میکروفون جلوی دهن علی- میگم یه جایی تو همون دد روم بزن که خودش ببینه ... - باشه مرسی ... تا عصر که فعلا کلاس دارم ... بعدشم باید کیک بخرم ... خدا کنه به موقع برسم نصبش کنم ... علی میگم. چیزه ... من دارم میرم پیش محمد ... خودم قایمکی یه جا نصبش می کنم
اخه زحمت میشه ... علی- با همه اره با ما هم اره؟ یه ان حس کردم هفت پشت غریبه ام ... پس واس چی بمن میگی داداش؟ - خب پروو ایه دیگه ... علی- نه ... دیگه خیلی ناراحت شدم از حرفت ... خندیدم. به شوخی گفتم. - باشه ... اصلا اینو میبری نصبش می کنی داداش ... سر راهم یه کیک می گیری داداش ... بعدشم خونه رو اب و جارو و تزیین میکنی داداش ... تا من بیام ... قهقهه زد. علی- حالا که فکر می کنم می بینم همون برادر شوهرت باشم بهتره ... خندیدیم. تابلو رو از دستم گرفت وخداحافظی کرد و رفت. اومدم راه بیفتم سمت کلاسم که متوجه اطرافم شدم. گروه گروه ایستاده بودن و بهم نگاه می کردن و پچ پچ می کردن. بعدشم کم کم متفرق شدن. انگار بدجور زیر ذره بین بودم. مطمئنا بعد این هم خواهم بود. چادرم رو صاف کردم و بی توجه به راهم ادامه دادم. خیلی خوابم می اومد سر کلاس. همشم به این فکر می کردم که چی بپوشم و چه طوری خودم رو بزک دوزک کنم. جونم بالا اومد
#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت148
تا این کلاس تموم شد. بعدی رو کجای دلم بذارم حالا؟ واقعا حوصله تحمل کلاس بعدی رونداشتم. بعد کلاس رفتم بوفه و نسکافه خوردم تا بلکه خوابم بپره. راهیه کلاس شدم. پنج دقیقه گذشت. ده دقیقه. یک ربع. نیم ساعت از کلاس گذشت ولی استاد نیومد. تا حالا هم سابقه اینقدر دیر اومدن رو نداشت. بچه ها دونه دونه از کلاس می رفتن بیرون. منم که از خدا خواسته در رفتم از کلاس. گوشیمو در آوردن تا ساعت رو نگاه کنم. برام اس ام اس اومده بود. از علی. نوشته بود. علی- تابلو با موفقیت نصب گردید ... در ضمن کیک هم تو یخچاله ... شما فقط برو خونه ... از خجالت آب شدم. زنگ زدم بهش و کلی تشکر کردم. گفت ببخشید که وقت نشد خونه رو آب و جارو کنم. حوصله اتوبوس و تاکسی نداشتم. با آژانس رفتم خونه. جلو در آپارتمان پیاده شدم و بدو بدو پله هارو رفتم بالا. داش
تم پرواز می کردم به سمت خونه. می خواستم بعد از دیشب عکس العمل محمد رو ببینم. اگه عاشقم شده باشه دیشب خودش با خواست خودش لو داد خودش رو. پس دیگه ازم قایم نمی کنه. کلید رو داخل قفل چرخوندم. خودم رو مرتب کردم و داخل شدم. صدای خنده اومد. خنده یه زن! کفش هامو کندم و رفتم جلو. رمقم رفت. همه احساسم دود شد. قلبم تیکه تیکه شد. ناهید و محمد با خنده نشسته بودن روبروی هم. محمد من رو که دید بلند شد
محمد- به سلام بانو ... زود اومدی؟ مگه تا 30/5 کلاس نداشتی؟ به زور صلوات سعی کردم عادی باشم ولی مطمئنا حالم از چهره ام مشخص بود. - نه ... یعنی ... تشکیل نشد ... ناهید بلند شد. اونم یه حالت خاصی داشت. بهم نگاه نمی کرد و مثل همیشه با شورو حال سلامم نکرد. فقط یه سلام آروم داد. به میز نگاه کردم. پوست میوه. فنجون چای و ... بینشون یه چیزی دیدم که همه آرزوهام خاک شد. جلوی چشمم آتیش زده شد. درست مثل روزی که حلقه محمد رو دیدم. از قاب تلوزیون. نمی تونستم از برق اون چیزی که دیدم چشم بگیرم. یه حلقه ... خیلی زیبا ... توی یه قاب خیلی خوشگل! حس کردم دیگه اشکی هم واسه ریختن ندارم. من دیگه مردم ... تموم ... همه زندگیم رو باختم ... ناهید- با اجازه ... من دیگه برم ... سکوت سنگین رو شکست. جعبه حلقه رو از روی میز برداشت و انداخت توی کیفش. از محمد کلی تشکر کرد و بدون خداحافظی از من رفت سمت در. از جام تکون نخوردم. حتی من هم خداحافظی نکردم. چشمم خشک شده بود روی همون یه نقطه. گوش هام صدای محمد رو شکار کردن. آروم صحبت می کرد ولی من شنیدم
محمد- خب پس من منتظر جوابتون هستم دیگه ... ناهید- باشه ... فکر می کنم ... بازم ممنون. فقط ... محمد- چی شده؟ مشکلی هست؟ ناهید- مشکل که نه ... فقط جلوی عاطفه خیلی بد شد ... محمد- نه خیالتون راحت ... اون کوچولو با من ... دویدم تو اتاق سابق خودم و در رو بستم. چادرم رو پرت کردم یه گوشه. سرم رو می کوبیدم رو زانوهام ولی دیگه اشکی هم واسه ریختن نداشتم حتی. من چه خوش خیال بودم؟ شیده ... شیدا ... کیمیا ... هممون ... با احساس من بازی کرد ... یعنی اونقدر بی شعور بود که نمی فهمید ممکنه من از رفتاراش برداشت دیگه ای کنم؟ یا وابسته اش بشم؟ من فقط به قول خودش یه بچه بودم ... چرا اونکار ها رو کرد؟ چرا اونهمه محبتم کرد؟ نامرد ... باید می فهمیدم که نسل موجودی به اسم مرد منقرض شد ... با آخرین دایناسور ... حالا هم که ناهید برگشته و دوباره ازش خواستگاری کرده ... دقیقا هم وقتی آوردش خونه که می دونست من نیستم ... ناراحت هم شده که زود برگشتم ... صدای محمد تو گوش هام پیچید. محمد- عاطی خانومم؟ غذات سوخت ...
اونقدر عصبی و هیستیریک بودم که فوری از جا پریدم و دویدیم بیرون. دمپاییامم یادم رفت بپوشم. فقط جوراب پام بود. دویدم سمت آشپزخونه. محمد جلوی اشپزخونه ایستاده بود. مثل همیشه پام سر خورد و تعادلم رو از دست دادم. خدا رو شکر الان می افتم ضربه مغزی میشم راحت می شم ... به خودم که اومدم دیدم تو بغل محمدم. محکم بغلم کرده بود. باز یاد دیشب افتادم. داشتم دیوونه می شدم. محمد- اخه کوچولو ... غذا رو گاز بود که بخواد بسوزه؟ راست می گفت. غذا نذاشته بودم. محکم فشارم داد. محمد- اخیش ... پسره عوضی. داشت حالم رو بهم می زد. هر چی زور داشتم ریختم تو کف دستام. گذاشتم رو سینه اش و محکم فشارش دادم. چند عقب رفت عقب. انگشت اشاره ام رو به علامت تهدید گرفتم طرفش. اشک هام ریختن. دلم نمی خواست ضعیف باشم و خودم رو لو بدم ولی دیگه اب از سرم گذشته بود. دیگه من تموم شده بودم. داد زدم. - لطفا هیجانات دیدن ناهید خانومتو رو من تخلیه نکن ... لطفا ... هاج و واج خیره مونده بود بهم. تکیه دادم به دیوار و سر خوردم. اومد مقابلم نشست و زانو زد. محمد- ببینمت ... داشت دستش رو می اورد جلو که داد زدم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #پذیرش_عذرخواهی
💠 سختگیری زیاد در پذیرفتن #عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
💠 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ #خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند.
💠 گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای #عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
💠 گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد #کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد.
💠 مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، #منّت نگذارید و حفظ #عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺