#عقیق_31
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر
بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای
فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم
_این نتایج که اینطور نمیگه
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم
میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه!
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش!
و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود!
_خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو
مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم!
_حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟
کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر!
آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا
_کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست!
کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟
_چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده.
کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی!
کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد.
امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این
چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت...
حال همه چیز خوب بود...
! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ...
ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود!
شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال
لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ...
#عقیق_32
چقدر خوب که همه چیز خوب بود
صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به
خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.
با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد... شیواه را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب
میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و
شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است!
بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه
جانکم... کجایی تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم.
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟
آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره.
شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند
_آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر... آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم
شیو
ا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده! بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شوک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم
نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای
ازش ببری؟(
بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش
آمد:شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدن ها...
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
✨خاڪ قم گشته مقدس
💖از جلال فاطمه
✨نورباران گشته این شهر
💖ازجمال فاطمه
✨گرچه شهرقم شده
💖گنجینه علم وادب
✨قطرهای باشد ز دریای
💖ڪمـال فاطمه
✨ولادت کریمه اهل بیت
💖حضرت معصومه
✨سلام الله علیها 🌸🎊🌸
وروز دختر😍
برهمه عزیزان مبارک
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
سلام😊✋
صبحتون پُر از عطر خدا☕🌸🍃
امیدوارم بحق این روز🌸🍃
خوش یمن🌸🍃
هیچ وقت 🌸🍃
امید تون نا امید نشه🌸🍃
به آرزوهای زیباتون برسید 🌸🍃
و امروز بهترین عیدی را از دستان🌸🍃
پُر برکت کریمه اهل بیت علیهم السلام 💚
و برادر بزرگوارشان امام رضا علیه السلام 💚
بگیرید 🙏
میلاد باسعادت کریمه اهل بیت (س) مبارک 🎊
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
اول ذیقعده 🌺🍃
آغاز دهه کرامت 🌺🍃
و میلاد باسعادت 🌺🍃
حضرت معصومه (سلام الله علیها) 💖
وروزدختر
مبارک باد🌺🎊🌺
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #توقع_نابجا
💠 زن و شوهر نباید #توقع داشته باشند بعد از اینکه همسرشان با او ازدواج کرد تمام روابط، تفریحها، دوستان و دل مشغولیهایش را #فراموش کند و همه وقت و توجه خود را به او #اختصاص دهد.
💠 این توقع و محصور کردن همسر، مانع از ایجاد ارتباط #صمیمی و موثر است.
💠 و یقیناً روز به روز از #محبوبیت شما بخاطر محدود کردن همسرتان کاسته میشود.
💠 همراهی شما با علاقهمندیها و تفریحات سالمِ همسرتان نقش مهمی در #محبوب شدن شما و گرم شدن روابطتان دارد.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺
🔴 #حسّ_لباسها
💠 اگر نظامی نباشید ولی #لباس یک سرتیپ را بپوشید حسّ اقتدار و فرماندهی کردن با #صدای مقتدرانه در شما ایجاد میشود. اگر ورزشکار نباشید امّا لباس #رزمی بر تن کنید میل به انجام حرکات و ضربات زیبای رزمی و ورزشی پیدا میکنید. حتّی افرادی که شما را نمیشناسند رفتار آنها با شما متناسب با پوششتان #متغایر است مثلاً به فردی که کت و شلوار مرتّب و دیپلماسی پوشیده احترامی متفاوت از فردی میگذارند که لباسی #مندرس، کهنه و یا کثیف دارد.
💠 پوشش و لباس، #ناخودآگاه بر گفتار، رفتار، افکار ما و حتّی نوع عکسالعمل اطرافیان اثرگذار است.
💠 دلیل بخش قابل توجهی از توصیه اسلام به #حجاب زنان و مردان و آداب پوشش در روایات مثل نظافت، رنگ، جنس و #حدود پوشش زن و مرد همین تاثیرات غیراختیاری است.
💠 زن و شوهرها نیز بدانند #نوع پوشش آنها در منزل و بیرون از منزل نقش بسزایی در گرمی یا سردی #رابطه با همسر دارد.
💠 عمل به #سبک پوششهای توصیه شده در اسلام احساسات، حالات روحی و جسمی و روابط ما با انسانها را #زیبا میکند.
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺