سوال246
سلام
من تو زندگیم یک شکست خوردم در شرف طلاق هستم با ۱۹ سال
دیگه نمیخام در اینده همچین مشکلی برام پیش بیاد برا زندگی بهتر در اینده و کنار اومدن با این موضوع طلاق و فراموش کردن نامزدم چ کار کنم راهنمایی کنید لطفا ؟
سوال مشاور
سلام میشه لطفا بیشتر توضیح بدی
اصلا چی شد که طلاق گرفتی؟
پاسخ
ما کلا سر ی چیزای خیلی کوچیک حرفمون میشد منمیگفتم اینجوری بهتره مثلا
میگفت نه همونی که من میگم منم میگفتم چشم ولی قبل عقد میگفت حرف حرف تو هست هرچی من میگم تو باید تاییدش کنی
ولی الان حرف حرف خواهرش بوده بهش میکفتم خواهرت چرا دخالت میکنه برا جهبزیتو اینو بخر اینو نخر میگفت خواهرام حرف منطقی میزنن
کلا لجبازی میکردن باهام منم خوب همش ۱۹ ساله هستم
من همش عشق ب شوهرم میدادم و محبت میکردم خواستشو براورده میکردم
ولی اون اصلا ب من اهمیت نمیداد توجه نمیکرد برا همه خوش اخلاق بود ب من که میرسید برج زهرمار
دیگه نمیتونستم این بد اخلاقیشو نسبت ب خودم و دهن بینی رو تحمل کنم
اونا خیلی پول دوست بودن ینی همه کاری برا پول میکردن از ی طرفم خسیس بودن
تا اینکه ی زن داداش کارمند با مدرک دکترا اوردن برا داداشش که کلا با من عوض شدن نا گفته نمونه زن داداشش ی بار طلاق گرفته تو عقد که بوده
موقع نامزدی برادرش من با شوهرم ی هفته سر حرف دروغی ب قران مجید باباش میگفت ب شوهرم زنت میره بازار ب چ وضعی خدا شاهده من چادر از سرم نمیفتاد با حجاب بودم
اونوقت اصلا من اون روز بازار نبودم میگفت تو بازار رفتی چرا ب من نگفتی گفتم من اخه کی تنهاییی رفتم بازار من اصلا اون روزی که بابات میگه بازار نبودم باباش کلا ذهن شوهرمو نسبت ب من برگردوند
بد بود بد بین بود بدترم شد
ب باباش گفتم ببین من با شوهرم قراره برم شمال از اونجایی که دستو بال شوهرم خالی بود گفتم ب پدر شوهرم که پول میدی ۱۰۰ تومن ی ذره خرتو پرت احتیاج دارم برا شمال رفتن با پسرت گفت باشه میارم برات
از ی جهت هم من ب بابای خودم نگفتم برا پول که شوهرم جلو بابام کوچیک کنم ب باباش گفتم
اخه بابای عفریتش میگفت حامد نداره
هرچی میخای ب خودم بگو پولو و۰۰۰
بهم پولو دادو زنگ زد ب شوهرم
گفت زنت نمیدونم پول برا چی میخاد میخا چی کنه
حالا من بهش گفته بودم برا شمال رفتن منو شوهرم میخاما رفته بود ب شوهرم گفته بود
منم ی هفته قهر بودیم جوری که منو عروس اولیشونه نامزدی برادر شوهربزرگم نبردن
هیچی بعد ی هفته برادرشوهرم با باباشومادرش اومد خونمون
من برادر شوهرم خیلی خیلی منطقی بود
شاید باورتون نشه ولی برادر شوهرم ب من خیلی خیلی اهمیت میداد نسبت ب شوهرم
چون اون قبل اومدن من توخونشون بیکار بوذ
با پاقدمی که رفتمخونشون داداشش رفت سرکارو زنشو اورد و اینجوری خیلی منو دوست داشت داداشش
ولی شوهرم نه فقطو فقطو فکر هوس خودش بود که فقط منو بخابونه بغلش
دیگه بیشنر از این تو زندگیش نقشی نداشتم
اینقدر بی ادب بود شوهرم که خانواده من اونو مثل مهر میزاشتن مثل تسبیح بر میداشتن بی احترامی میکرد ب خانوادم
هیچ وقت سر چیزای جدی با من حرف نمیزد شوهرم چون من ۱۹ سالم بود فکر کردن اصلا من از زندگی هیچی نمیفهمم
در صورتی که اینجوری نبود
خرجی که طبق گفته خواهر بزرگش بهم نمیداد
میگفت خرجت با باباته اختیارت با منه
حالا هم از ۲۷ ابان حساب کنید تا الان نه خانوادش اومدن برا واسطه گری یا اشتی نهخودش نه حتی واسطه فرستادن
من موندم بلاتکلیف گفتممهربمو بزارماجرا شاید تکون بخورن نه هیچی خبری نشد ازشون
خیلی راحت بعد ی سال که زن طرف بودم و عروس اون خانواده ولم کردن خونه بابام
سر دهن بینی و بد بینی و بی شخصیتی شوهرم
خیلی دوستش داشتم هنوزم دارم ولی مرد بی عرضه بچه ننه بی مسعولیت
نمیتونه برا زندگی خودش تصمیم بگیره
بعضی اوقات دلم هواشوهرمو میکنه ولی فقط اشک میربزم و واگذارشون میکنم ب خدا 😔😔😔😭
فقطو فقطو واسطه میفرستن اونم تلفنی با تحقیر کردنمونو داد زدن پشت تلفن بیاید مهریه رو هیچی کنید بیاید توافقی تموم کنید
ینی دیگه فکرهیچی رونمیکنن
نهمیفهن اون دنیا بایدجواب دل منو زندگیمو ایندموکه خراب کردن بدن من اینهمه امیدوارزو داشتمهمش رفتب باد هیچی اصلا ادم نیستن من موندم اینا وجدان ندارن شبا چطور سرشون میزارن زمین میخابن
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاور حانواده
در کل خوبه که ادم همه جوره به بلوغ برسه بعد اردواج کنه مثل بلوغ فکری وعقلی وبا بلوغ اقتثادی و.....
داستان شما ازاین قرار است که سما هنوز ازلحاظ فکری به بلوغ وپختگی لازم نرسیده اید وفقط به فکر لجبازیهای بچگانه بودین ودنبال ثابت کردن خودتون به همدیگه بودین دبگه اینکه همسرت هنوز از لحاظ مالی واقتصادی به بلوغ وکمال نرسیده ومجبوره ازدیگران پول بگیره وهمین باعث ش ه کخ دیگران به خودشون اجازه دخالت بدن البته توهم اشتباه کردی که دست دراز کردی جلوی پدر شوهر وعرت نفس خودت رو له کردی این وظیفه همسرت بوده که ملزومات سفر رو
اماده کنه
وتو نباید دخالت میکردی وتازه اینکه وقتی میدونی همسرت موقعیت مالی نداره خب بی خیال سفر میشدی چون به وضعی که پیش اومد نمی ارزه
دیگه اینکه بعضی وقتها دیگرا ن به خاطر کسب تجربه وازسر خیر خواهی پیشنهاد میدن که فلان وسیله خوبه ویا فلان وسیله به کار نمیاد ونباید اینو دخالت محسوب کرد فقط یه پیشنهاده وقضاوت بیجا وبرداشت ناصحیح باعث یکسری اختلافات وحرف وحدیثها شده توهم اگه باشی ویکی بیاد پیشت ار خواهرت بدگویی کنه ب بهت برمیخوره حتی اگه مستقیم به روی طزف نیاری اما قلباً ناراحت میشی واویلا که تو مستقیم پیش طرف بد خواهرش رو گفتی ببین همه این رفتاره ذره ذره روی هم انباشته شده بدونه اینکه بررسی بشه وحل بشه کوهی از عقده رو بین دوطرف به وجود اورده که یهویی از یه جای زندگی سر باز کرده وشده اونی که نباید اشتباه دیگه تو قهر کردنت بوده ادم وقتی از چیزی ناراحت درجوی ارام باید باهمسرش گفتگو کنه وبانرمی ومحبت بگه که فلان حرف ویافلان قرفتار خوب نبود وباعث دلخوری من شده من از توتوقعش رو نداشتم کاش تکرار نشه قهر فقط سردی رو ابط میاره وادمهارو ازهم دور میکنه واما مهریه خب حق خانم هست وعند المطالبه وجایی برای بخشیدن ند ار ه اگه با کمال ممنونی اومدن دنبالت وازت خواهش کردن که برگرد براز اثبات علاقه میتونی پرونده رک نسکوت کنی اما بخشش نه در غیر اینصورت بعضی وقتها گوش مالی برای تنبه خوبه که فکر نکنند میشه راحت زن طلاق داد
ای کاش برگترها به جای دخالت وموش دوانی پادر میانی کنند واجا زه ندن که زندگی از هم پاشیده شود
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
..
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 جذاب کردن خود برای غیر شوهر
🍃❤️ @moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#وقت_دلدادگی
قسمت 35
-نیما...
-هوم
-تا حالا عاشق بودی
در دلش خندید.خر بودم اما عاشق نه.... ولی حالا.. حالا که دستانش در خرمن موهای فاخته می پیچید.. حالا که عطر حضورش سرمستش می کرد.اشتباهات گذشته وصله ناجوری برایش بود.به او نگفت قبلا زنی را صیغه کرده...حالا می فهمید اصلا مهتاب مه غلیظی بود در زندگیش که فقط روزگارش را تار کرد و دیگر اثری از او نیست
-نه نبودم ....ولی یه مرگم شده تازگیا....قلبم زیادی تند تند میزنه. ...داری با من چی کار می کنی...
هنوز حرفش تمام نشده بود در اتاق باز شد.مادر جان داخل آمد
-همه منتظر شما هستن .اینجا نشستین
تا فاخته آمد جواب دهد نیما پیش دستی کرد
-فاخته یهو حالش بد شد گفتم دراز بکشه حالش جا بیاد.
فاخته بلند شد و نشست
-خوبم الان بریم دیگه
حاج خانم نگران نگاهش کرد
-راست میگی مادر. ...رودر بایستی نکنی
لبخند زد اما رنگش پریده بود
-نه واقعا خوبم...دروغ نمی گم
نیما هم بلند شد.فاخته مانتو اش را تن کرد و شالی را آزاد روی سرش انداخت.حاج خانم بیرون رفت
-منم حاضرم
نیما جلو آمد عمیق نگاهش را به چشمان فاخته داد.این دختر حالش را منقلب می کرد. او را همانطور دوست داشت.. ساده و زیبا....ساکت و دلربا. ....غمگین و شاد ترکیب زیبایی بود فاخته.شالش را کمی جلوتر کشید و یک طرفش را روی شانه اش انداخت
-دوست ندارم برقصی...حواست به فیلمبردار و اینجور چیزا هم باشه...هوا هم سرده لباست نازکه. ..یه لباس گرمتر هم بردار
باز هم چلچراغ دلش را روشن کرد.اینا همه دوستت دارم معنی نمی داد؟ ؟؟.. نیما عوض شده بود ...نه اینکه فقط حرف زدنش با او خوب شده باشد ....چیزهایی می گفت که در قلبش مهمانی باشکوهی بر پا می کرد. هر چه زبان چرخاند بگوید دوستت دارم جسارت نکرد .برق نگاه نیما تمام توانش را در حرف زدن ربود....اما در دلش فریاد کرد"من دوستت دارم نیما،عاشقتم"همینطور محو نگاهش بود که پیشانیش از بوسه نیما گلباران شد
جشن عروسی فقط در رویای نیما و عاشقانه های بیشتر گذشت .در آسمانها سیر می کرد و در خیالات خود با او یک شب قشنگ داشت.کاش در همان شب می ماند و هیچوقت پیش نمی رفت.کاش در همان شب با زمزمه عشق نیما چشم می بست. فردای عروسی را به اصرار یک روز دیگر ماندند.شب در کنار هم با آرامش خوابیدند.شاید هیچ اتفاق در ظاهر بینشان نبود اما از درون در دل هر کدامشان بارانی از احساسات جریان داشت.با هم حرف می زدند اما گوهر احساساتشان بیرون میریخت. یک روز باقیمانده فقط با نیما در شهر گشتند و فاخته با شوقی عجیب همه جا را می گشت بدون اینکه احساس خستگی کند.برگشتند و حاج آقا و حاج خانم را گذاشتند و به خانه خودشان رفتند.ساکها را همان دم در گذاشتند.نیما خسته از رانندگی روی مبل حال ولو شد.فاخته هم کش و و قوسی به بدنش داد و با چشمانی متعجب به نیما نگاه می کرد که همانجا روی مبل از خستگی بیهوش شده بود
مانده بود چه کار کند.به اتاقش رفت و پتویی آورد تا روی نیما بکشد. پتو را رویش کشید و خواست برود که مچ دستانش اسیر دستان مردانه اش شد
-منو خوابوندی داشتی کجا میرفتی خانوم کوچولو
شرمزده زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت که با چشمان خمار خوابش به رویش لبخند میزد.صدایش دو رگه بود و خستگی از رویش می بارید.
-فکر کردم خوابی
-خواب که هستم ولی خب همیشه بیدارم کن تا سر جام بخوابم
-باشه بیدارت می کنم از این به بعد
دکمه پیرهنش را باز کرد و پیراهنش را در آورد و روی مبل انداخت.دوباره دستان ظریفش را در دست گرفت و با خود به اتاقش برد.قلب فاخته هر آن نزدیک بود از قفسه سینه در آید.درست است قبلا هم کنارش خوابیده بود اما امشب ... این اتاق ....حال و هوایش فرق داشت....عرق از تیره پشتش می چکید.در که پشت سرش بسته شد همانجا ایستاد.درست روبرویش نیما بود که آنچنان زیبا به او زل زده بود.دستانش را دو طرف صورت فاخته گذاشته بود.گوشه لبهایش از حرارت لبهای نیما سوخت.دستهای گرمش که روی شانه های ظریفش نشست از خجالت سرش را پایین انداخت. آه..نیما آتش مهر را بر جانش می افکند.چانه اش که با دستان نیما بالا گرفته شد در چشمان سیاهش زل زد
-جات....جات از این به بعد اینجاست ....لطفا..... می دونم بین ما باید خیلی چیزهای دیگه جریان داشته باشه اما دیگه اگه پیشم نباشی خوابم نمیبره.چشمان افسونگرش با هاله ای از اشک شفاف شد .امشب در کنار او آرام بخش ترین و روح نوازترین شب عمرش می شد.مثل شبهای دیگر خیلی عادی در کنارش دراز کشید .نیما آنقدر خسته بود که تا چشمانش را بست خوابش برد.اما خواب به چشمان فاخته نمی آمد.
ادامه دارد...
@moshavernolain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸سلام دوستان مهربون
🌿روز دوشنبه تون بخیر
🌸و حال دلتون شاد
@moshaverònlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌿ان شاءالله زندگیتون
🌸ازجنس گل باطراوت
🌿خنده هاتون ازجنس دریا
🌸وقدم هاتون ازجنس
🌿کوه باشه
🌸روزتون پُرانرژی ☕😊🌸🍃
نیایش امروز 🍃🌺
خــــ💓ــــدایا 🙏
در این دوَشنبه زیبا 🌸🍃
از تو مےخواهـم...🙏
✨قدرتِ نیڪ اندیشیدن
و نیڪ ڪار ڪردن را به من عطا کنی…
خــــ💓ــــدایا
از تو مےخواهم...
✨قلب مرا سرشار از
محبت خودت بگردانے...
خــــ💓ــــدایا...
✨به پاهایم قدرت و توانایـے ده
تا به سوے تو قدم بردارم...
خـــ💓ــدایا...
✨راستے و پاڪے را
سرمشق زندگےاَم قرار ده...
خــــ💓ــــدایا...
✨به من حقیقتِ محبت
به انسانها را بیاموز...
خــــ💓ــــدایا...
✨آرامش واقعے را
به من عطا فرما و آشفتگے را دور ڪن...
خـــــ💓ـــدایا...
✨مرا به سمت ڪارهاے نیڪ رهنمون گردان...
آمیـــــــــــن یا ارحم الراحمین 🙏
ای رحم کننده ترین رحم کنندگان 🙏
♡ @moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
سوال248
سلام من ۲۲سالمه شوهرم پارسال بهم خیانت کرد اونم با مامان خودم شب عروسی بردار شوهرم مامانم موند خونه ما دیدم که پیشش خوابید من خودمو به خواب زدم اون شب چیزی نگفتم صبح وایسادم عروسی تموم شد دعوا راه انداختم ولی قسم خوردن که چیزی نبوده و شوهرم گفت من کاری نکردم شیطون گولم زد الان یسال من دارم عذاب میکشم تلگرام شوهرمو بدون اطلاعش هک کردم که ببینم چی به هم میفرستن ما سر این موضوع هربار دعوامون میشه مثلا میبینم تو تلگرام چی میفرستن دعوامون میشه هربارم شوهرم قسم میخوره چیزی نیستو عاشق منه من نمیتونم حتی به کسی دردمو بگم دیگه نمیدونم چیکارکنم کم آوردم
شوهرم پسرعمومه ۳۴سالشه
لطفا کمکم کنید بگید من باید چیکارکنم
و اینکه شوهرم چیزی برای منو دختراش وزندگیمون کم نمیزاره همیشه میگه عاشقمه ولی بدون اطلاع من میره خونه مامانم اینا هرروز بیشتر از من تلفنی با مامانم صحبت میکنه تو تلگرام بهم عکس میدن پریروز با تاپ عکس داده به شوهرم ازش پرسیدم چرا جه دلیلی داره میگه که خودش فرستاده مگه من گفتم
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
دختر خوب خبر داری که این حرف خیلی سنگینه اونم نسبت به مادرت؟
اصلا یه سوال مگه تو جدای از همسرت میخوابی که مادرت بتونه کنارش بخوابه؟که اگه اینجوری باشه مقصر اصلی خودتی زن به هیچ عنوان تحت هیچ شرایطی حتی اگه قهر هم باشه نباید از همسرش جدا بخوابه حتی وظیفه داره که خودش رو بهش عرضه کنه تا اگه نیازی داره به همسر برطرف بشه نه اینکه رهاش کنه تا او به گناه بیافته بعد تو جارو جنجال بپا کنی قبول کن که بی خیالی وبی توجهی زن به مردش عامل ۹۰درصد فتنه هاست اشتباه دیگه اینکه ابروریزی راه انداختی شاید این فقط یه شک یا توهم بوده وتو باعث شدی که اگه چیزی هم نبوده تحریک کنی که باشه در کل سعی کن کمبودی ندلشته باشه وهمسر واقعی باش وبایه فرصت دوباره به خودتون زندگیت رو باز سازی کن وبهش اعتما کن سین جیم نکن که پنهان کار بشه وبامادر هم دوستانه صحبت کن مطمئن باش هیچ مادری د نبال نابودی خوشبختی بچه خودش نیست واگه مادر بیوه هستش مقدمات ازدواجش رو فراهم کنی بالاخره اونم انسان ونیازه به همسر داره وحق طبیعی هر انسان هستش که همسر داشته باشه ودرگل توکل به خدا داشته باش اگه معنویت وایمان در زندگیهامون موج بزنه جایی برای شیطان ووسوسه گناه باقی نمیمونه......
@moshaveronlain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺