🔸«یتیمِ اینترنتی» کودکانی هستند که والدینشان در فضای مجازی غرق شده و فرصت تعامل با آنها را ندارند.
🔸این کودکان به شدت احساس تنهایی می کنند!
🔸جدی بگیریم...
@moshaveronlaln
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
#مردان_بخوانند
اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگران گرم نباشد.
گاهی به همسرتان نگاه کنید و لبخندی بزنید تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند.
این کار شما حسابی حال همسرتان را خوب میکند.
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#سوال_شماره_۴۶
سلام و وقت بخیر
سوال درمورد دختر دو سال و نه ماهه دارم.
دخترم به تازگی دست میذاره تو شلوارش و به بدنش دست میزنه و از انگشتش بو میکشه میگه مامان بو میده.
چند بار حواسشو پرت کردم و دستشو به بهونه های مختلف بیرون کشیدم ولی این کارش تکرار میشه هنوز. چیکار کنم با این مورد؟
هیچ گونه عفونت یا سوختگی هم نداره.
🌐 پاسخ ما
سرکار خانم #شمس مشاوره خانواده
سلام خواهرجان
سن کودک شما برای آموزش دادن مسائل اینچنینی مناسبه با یه کم صحبت کردن میتونید بهش یاد بدید فقط برای همه آموزش هاتون بایدهنر قشنگ و کودکانه ودرعین حال متناسب بافهم بچه حرف زدن رو چاشنی آموزشتون بکنیدمثلا میتونید هروقت بچتون به بدنش دست زد وگفت بو میده شماهم حرفشو تایید کنید و دستشو چندجای دیگه بدنش مثل سر و پاهاو...بذارید و بگید اره اینجاها هم بو میدن چند روزه حمام نکردی پاشوبریم حمام اینطوری کامل ذهن بچه از اندام تناسلیش منحرف میشه وتاچند روز هم چون حمام کرده وبدنش تمیزه به خودش دست نمیزنه اگه چندبار این کارو بکنید دیگه کلا فراموش میکنه،یادتون باشه که تو همه آموزشها باید فکرکنید و بهترین روش رو انتخاب کنید روشی که بیشترین نرمش وتاثیر رو داشته باشه.
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshavronlain
هدایت شده از محمد فروهر
مهارت هاتون رو تقویت کنید تا در مقابل مشکلات بایستید و از آنها عبور کنید.
#استاد_فروهر
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaveronlain
چون ماجرا به خیر گذشته بود – اکنون چنان راه می رفت که انگار تحمل وزن بدن خود را روی پاهای کشیده و خوش تراشش ندارد.
مامان بلوز سفید آستین بلند و دامن سیاه پلیسه به تن داشت و ژاکت سفید کشمیری بر دوش انداخته بود. موهای زیتونی رنگش کوتاه و مرتب بودند. بابا دوست نداشت مامان موهایش را رنگ کند. مامان به نظر او احترام گذاشته بود. آهسته از اتاق خارج شد و صدای دمپایی های طبی اش در راهرویی که به اتاق عمه جان می رفت کم و کمتر شد.
رایحه عطر ملایمی از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم کف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوری و اتاق نشیمن، فقط یک اتاق دیگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقی که پنجره کوچکی رو به باغچه داشت. بقیه اتاق ها در طبقه بالا بود. اتاق های خواب، اتاق کار پدر، اتاقی که بچه ها در آن درس می خواندند یا بازی می کردند.
خانه حکایت از ذوق سلیم و روح لطیف صاحبخانه داشت. پدر اهل هنر بود و شعر می گفت. زیاد مطالعه می کرد. مامان نقاشی می کرد. البته نقاش چندان زبردستی نبود ولی اهل ذوق بود و همین او را در چشم سودابه بیشتر محکوم می کرد. چه گونه این آدم های خوش ذوق که این همه ادعای هنر دوستی و خوش طبعی می کردند، می توانستند از جادوی عشق غافل باشند و احساسات او را نادیده بگیرند؟ چه طور می توانستند او را از ازدواج با مردی که دوست داشت منع کنند؟
مدتی طول کشید. سودابه هر لحظه بیشتر عصبانی می شد. مامان دارد او را درس می دهد. خیال می کنند من بچه هستم. بگذار هر چه دلشان می خواهد بگویند. من … من ….
صدای تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان می آمد. مامان زیر بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن پشمی قهوه ای و جوراب کلفت پوشیده بود. یک روسری کوچک قهوه ای و کرم بر سر کرده و در انگشت سپید پر چروکش یک انگشتر ظریف عقیق داشت. چشمان میشی اش که دیگران می گفتند روزگاری درشت بوده است، از زیر عینک با محبت می خندید. کفش پارچه ای راحتی به پا داشت و قدم برداشتن و حرکت به جلو برایش جان کندن بود.
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و کسی نمی دانست چند سال؟ با این همه گوشش خوب می شنید و درکش قوی و حواسش به جا بود.
مثل همه آدم های مسن خاطرات گذشته را بسیار روشن تر از اتفاقاتی که دیروز یا یک ساعت پیش روی داده بودند به یاد می آورد و از آن ها برانگیخته می شد. چه شکلی بوده؟ زمان جوانیش چه شکلی بوده؟ زیبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از این ظاهر فعلی که نمی شد چیزی فهمید. همه می گفتند که سودابه شبیه جوانی های عمه جان است که البته به سودابه برمی خورد ولی هرگز به روی خود نمی آورد زیرا که عمه جان را صمیمانه دوست داشت.
این مشتی پوست و استخوان بی آزار که فقط هنگامی ظاهر می شد که حضورش ضروری بود، زمانی که سودابه کوچکتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و یا به مهمانی می رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم وجود کلفت و پرستار، به رغم سینما و تلویزیون و کتاب های گوناگونی که در خانه بود، به اتاق عمه جان می رفتند و پایین تختخواب او کنار پاهای لاغرش می نشستند تا برایشان قصه بگوید، یا با اسباب و اثاث اتاقش ور می رفتند. مامان اگر می دید آن ها را دعوا می کرد. بچه ها، نباید به چیزهای عمه جان دست بزنید. فضولی نکنید.
عمه جان می خندید و می گفت:
-ولشان کن ناهید جان. خودم اجازه داده ام.
فقط یک صندوقچه کوچک در گنجه اتاق عمه جان بود که از اکتشاف و بازرسی بچه ها به دور مانده بود. نه این که غافل شده باشند و یا بارها تصرفش نکرده باشند و به جای چهار پایه برای این که دستشان به طبقات بالاتر برسد زیر پایشان نگذاشته باشند. بلکه به این دلیل که همیشه در آن قفل بود و هرگز به عقل کوچک آن ها نمی رسید که از عمه بپرسند درون جعبه چیست. به جز این جعبه یک تار نیز به دیوار اتاق عمه آویخته بود. سودابه تا به یاد داشت این تار در آن جا بود. یک تار کهنه عتیقه. این تار انگار حرمتی داشت که حتی بچه ها نیز به سوی آن دست دراز نمی کردند. به جز یک بار که پیمان برادر کوچک تر سودابه از حد خودش تجاوز کرد. در آن موقع سودابه پانزده ساله و پیمان هشت ساله بودند.
پیمان بی مقدمه دوان دوان به سوی تار رفت و دست دراز کرد تا آن را بردارد و گفت:
-عمه جان، می خواهم برایتان تار بزنم.
دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از دیوار جدا شد.
سودابه برای اولین وآخرین باردرعمرش صدای فریاد عمه جان راشنید:
-ای وای،دیدی شکست!
این فریادسودابه راازجا کند و درست در لحظه سقوط تاررادرمیان زمین و هوا گرفت.چشمان عمه جان از حدقه درآمده بود. سر و سینه رابه جلو متامیل کرده ودست ها رابه سوی تاردراز کرده بود. گویی تار درهنگام سقوط تغییر جهت می دادوتصمیم می گرفت که به سوی تخت عمه جان پرواز کند وکنار او فرود آید.پیمان هم ترسید.رنگش پریده بود.نه،ازعمه جان نمی ترسید. ازشکستن چیزی می ترسید که اکنون همه فهمیده بودند گویی جانش
پارت 3 بامداد خمار
ینی نمی توانست داشته باشد. انگار شیشه عمر عمه جان بود. سودابه تار را به دقت در جای خود قرار داده بود و آن وقت به سوی پیمان برگشته و تهدیدی را که بارها قول آن را داده بود عملی کرده بود. چنان پس گردنش زده بود که صدای سگ بکند. بعد از آن تار از دست بچه ها در امان مانده بود.
عمه جان می آمد و بوی گندم و شاهدانه را با خود می آورد. امکان نداشت سر گنجه عمه جان بروید و کیسه گندم و شاهدانه در آن پر و آماده تعارف نباشد. نه این که شکلات و کیک و آب نبات نداشته باشد. عمه جان انگار در اتاقش مغازه شکلات و آدامس و آب نبات فروشی داشت. همیشه از بهترین نوع آن ها، همیشه می گفت:
-این شکلات را بگیر پیمان جان. ولی بعد از شام بخوری ها. وگرنه مامان دعوایت می کند.
-یا سودابه، آدامس می خواهی یا آب نبات؟
و یا رو به خواهر کوچک تر سودابه می کرد و می پرسید:
-سپیده جان، تو آدامس می خواهی یا شکلات؟
-من گندم و شاهدانه می خواهم عمه جان.
و هر سه در یک نشست ته کیسه گندم و شاهدانه را بالا می آوردند و باز فردا روز از نو روزی از نو. گاه بچه ها در حیرت بودند که در صندوقچه عمه جان چیست؟ دیگر چه خوراکی می تواند در آن پنهان شده باشد؟ ولی چون عقلشان به جایی نمی رسید، رهایش می کردند و پی کار خود می رفتند.
اکنون مامان در حالی که با یک دست زیر بازوی عمه جان را گرفته بود با دست دیگر آن جعبه را حمل می کرد. دل در سینه سودابه فرو ریخت. گویی حضور آن صندوقچه چوب شمشاد قدیمی پر نقش و نگار سندی بود که بیش از همه او را محکوم می کرد.
عمه جان نشست و صندوقچه روی میز مقابل او قرار گرفت. مامان جمیله را صدا زد تا برای عمه جان چای بیاورد. یک ظرف کریستال کوچک پر از بیسکویت روی میز بود. عمه جان رو به سوی زن برادرش کرد و پرسید:
-داداش خانه نیست؟
چه سوال بی معنایی. جای اتومبیل برادرش در گاراژ ته حیاط کنار اتومبیل ناهید خالی بود.
-رفته بیرون.
-کجا رفته؟
-رفته اسکی. پیمان و سپیده را برده اسکی.
ولی سودابه خوب می دانست که بابا رفته تا مادر و دختر بدون حضور او، در صورتی که بر سر یکدیگر فریاد بکشند، او مجبور به دخالت و اعمال قدرت نشود. جمیله چای آورد و رفت. مامان هم به دنبالش رفت و در حالی که در اتاق را می بست گفت:
-نصیحتش کنید. شما را به خدا نصحیتش کنید.
سکوت در اتاق برقرار شد. سودابه از این که عمه جان تظاهر به ندانستن می کرد خسته شد و با عصبانیت گفت:
-خوب نصیحتم کنید دیگر، عمه جان.
باز هم عمه جان ساکت بود.
-مامان می گوید اگر شما موافقت کنید، آن ها هم موافقت می کنند و اگر نکنید آن ها هم موافقت نمی کنند.
به عمه جان می نگریست. یک کلام بگو و جانم را خلاص کن. آره یا نه؟ ولی عمه جان ساکت و گرفته بود. از پنجره به بیرون می نگریست. عاقبت با صدایی گرفته، انگار که با خودش حرف می زند، آهسته گفت:
-آخر وقتش رسید.
-چی؟
عمه جان برگشت و به او خیره شد:
-من چه کاره هستم که به تو بله یا نه بگویم دختر جان؟ من فقط قصه خودم را می توانم برایت بگویم. آن وقت این تو هستی که باید تصمیم بگیری.
سودابه با بی حوصلگی گفتک
-عمه جان، صد دفعه از این قصه ها برایم گفته اید. قصه شیطانی های خودتان را که بچه بودید برایم گفته اید ولی …
-نه جانم. اصل کاری را نگفته ام. آن را گذاشته بودم برای امروز. اگر یک بار اصل آن را می گفتم، دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. سالی صد بار تکرارش می کردم. خوب، پیری و بی همدمی است دیگر! آن وقت دیگر آن اثری را که باید داشته باشد نداشت …
عمه جان باز ساکت شد. بعد بی مقدمه پرسید:
-خیلی دوستش داری؟
-آخ، آره عمه جان خیلی ولی هیچ کس نمی فهمد …
چشمان عمه جان برق زد. یک لحظه انگار که چشمانش جوان شد. جوان، درشت، میشی و درخشان. آیا این واقعا نگاه عمه جان بود یا سودابه تصویر خود را در چشم او دیده بود؟ حالا می فهمید که چرا می گویند سودابه شبیه عمه جان است.
-من می فهمم.
و باز ساکت شد.
سودابه آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود. یا نفسی که به صورت آه، بیرون آمد و عمه جان لبخند زد.
-سودابه جانم، مواظب باش. خیلی مواظب باش. کاری نکن که عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه این و آن مزاحم و سربار باشی. نه، من ناشکری نمی کنم.نسبت به پدرت حق ناشناس نیستم.مرا درخانه خودش جا داده،اموال مراسرپرستی کرده. نمی گویم در حق من کوتاهی کرده. زحمتم را کشیده.تمام اموال من مال شماهاست. مال بچه های برادروخواهرهایم.نوش جانتان،من که وارثی جز شماها ندارم. با این همه خودم شرمنده ام.می دانم که سربار مادرت هستم.
-اوه عمه جان …
-نه عزیز دلم،گوش کن.مادرت هم بامن مهربان بوده،دخترخود منست. ولی خوب،بالاخره هر زنی خواهان یک زندگی زناشویی تنهاومستقل است. بدون مزاحم.من خوب می دانم چه می گویم.خیلی سخت است آدم رابنابر ملاحظاتی تحمل کنند.آخ جان دلم،هر چه اطرافیان مهربان باشند، باز هم بچه خودآدم
پارت 4 بامداد خمار
دوستان رمان معروف بامداد رو دنبال کنین بسیار عبرت اموز و جذاب 😍🌹❤️👆👆
استاد فروهر:
کانال مشاوره آنلاین
@moshaveronlain
هدایت شده از آقای عسل
#مخصوص_آقایان
🔴 زنان در مقابل كوچكترين #تغييرات ظاهرى خود از قبيل رنگ مو يا لباس جديد #حساس هستند و منتظره واكنش همسرشان هستند.
🔵 همیشه دقت کنید و این تغییرات را ببینید و نسبت به اين تغييرات #واكنش نشان دهيد و تعريف كنيد.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@harimemehr
#پارت ۵ رمان بامدادخمار
بود. پدرمهربانی بود. بابچه هایش خیلی خوب تامی کرد. حالا فکر نکنی مثل داداشم بود که می نشیند بابچه هایش بحث سیاسی وعلمی و هنری می کند ها!ولی خوب،برای دوران خودش به اصطلاح خیلی امروزی بود. با این همه مابازهم ازاوحساب می بردیم. مادرم، سودابه جان، واقعانازنین بود. مثل اسمش.
پدرم عاشق او بود. البته باز هم به رسم همان زمان خودشان. پانزده سال از پدرم کوچکتر بود. دختر یکی از تجار معروف و صاحب نام و معتبر بود و برای پدرم سه دختر آورده بود که من دومی بودم. یک آقا به پدرم می گفت و ده تا آقا از دهانش می ریخت. خواهر اولم ازدواج کرده بود و یک پسر داشت. محمود. چشم خاله ام دنبال خواهر کوچک ترم خجسته بود. می خواست او را برای پسرش بگیرد. خواهرم پنج شش سال از من کوچکتر بود. ولی فعلا نوبت من بود که بزرگ تر بودم.
مادرم آرزوی یک پسر داشت. در آن زمان سی و دو سال بیشتر نداشت و یکی دو هفته بود که از بوی غذا حالش به هم می خورد. بله، مادرم باز حامله شده بود و ویار داشت. پدرم می گفت: «نازنین خودت رو خسته نکن» یا «نازنین غذای قوت دار بخور» ، « نازنین این کار را نکن، نازنین این کار را بکن.» حالا در این هیر و ویر قرار بود برای من هم خواستگار بیاید.
ما یک معلم سرخانه داشتیم که به مادرس می داد و خانم باجی همسرش خیاط سرخانه ما بود. زن بیچاره، نا غافل دل درد گرفت و شبانه مرد. مادرم با آن حال ویار پرپر می زد که محبوبه لباس ندارد. دایه جانم می گفت:
– خانم جان، محبوبه یک صندوق پر از لباس دارد. چرا با خودتان این طور می کنید؟
مادرم می نالید:
– وای دایه خانم، دست به دلم نگذار. هر کدام را صد دفعه پوشیده.
آخر فکری به نظر دایه خانم رسید. چادر سر کرد و داوان دوان به منزل همه ام رفت. آن ها یک خیاط خوب و خوش دست و پنجه داشتند که الته سال ها بود حتی اسمش را هم به مادرم نمی گفتند. آخر زنها همیشه از این چشم و همچشمیها داشته اند. ئلی نمی دانم دایه خانم چه زبانی ریخت و چه گفت که عمه جانم به قول دایه ها سگرمه ها را در هم کشید و گفت:
– اگر چه می دانم نازنین خانم از اول چشمشان دنبال این خیاط بوده و این حرف ها بهانه است، ولی به خاطر دختر برادرم می فرستم فردا عصری بیاید منزلتان. ولی از قول من به نازنین خانم بگو، خانم ما که هر کاری از دستمان بر بیاید کوتاهی نمی کنیم. شما هم آن قدر با ما سر سنگین نباشید.
پدر در اندرونی بود که دایه مخصوصاً جلوی او پیغام را به مادرم رساند. مادرم با چشمانی که از شوق پیدا کردن یک خیاط خوب برق میزد و از پیغام عمه جانم متعجب و باطناً غضبناک بود رو به آقا جانم کرد و گفت:
– وا، چه حرف ها! می بینید آقا؟ البته خدا عمرشان بدهد. خانمی کردند که خیاطشان را فرستادند. ولی من نمی دانم چه کوتاهی، چه جسارتی در حق کشور خانم کرده ام که هر دفعه به یک بهانه صحبتی می کنند که دلگیری پیش بیاید. انگار خوششان می آید مرا بچزانند.
پدرم با متانت رو به مادرم کرد و گفت:
– پس خانم، شما باز خانمی کنید و لطفاً کوتاه بیایید تا واقعاً دلگیری پیش نیاید. موضوع را هر قدر کشش بدهید بدتر می شود.
– ولی آقا …
– ولی آقا ندارد. هر که گوش را می خواهد گوشواره را هم می خواهد. من که شما را روی چشمم می گذارم. گناه خواهرم را هم به بنده ببخشید.
مادرم با شرمندگی گفت:
– خدا مرگم بدهد آقا. چه فرمایشاتی می فرمایید. شما تاج سر ما هستید. چشم، باز هم به خاطر گل روی شما چشم.
پدرم رو به دایه کرد و گفت:
– در ضمن دایه خانم آدم هر حرفی را نقل قول نمی کند.
دایه خانم رنجیده خاطر گفت:
– والله آقا، به ما دستور دادند. ما هم گفتیم.
– بعد از این دستورات را الک کنید. خوب هایش را بگویید، بدهایش را نگویید.
فوراً فهمیدم بند دل مادرم پاره شد. اگر دایه قهر میکرد و می رفت، آن هم حالا که مادرم حامله بود، پیدا کردن یک دایه تر و تمیز و با تجربه مثل او که حالا سال ها بود با ما خانه یکی شده بود مکافات بود. مادرم فوراً پا در میانی کرد.
– خوب، البته من هم بی تقصیر نبودم. بی خود از کوره در رفتم. آخر آدم حامله ضعیف وکم طاقت هم می شود.
وقضیه فیصله پیداکرد. دعواهای پدر و مادرم درهمین حدبود .انگارکه دکلمه می کردند .یاباهم مشاعره می کردند.هر کدام به خوبی می دانستند درکجاباید کوتاه بیایند .ازگل نازکتربه هم نمی گفتند.خطاهای یکدیگررابه رو نمی آوردند .این گذشت ها تاآنجابودکه همگی می دانستیم وقتی پدرم دوهفته یک بارشب های سه شنبه بیرون میرود وشب به خانه بر نمی گردد در منزل عصمت خانم همسر دومش می خوابد.ولی نمی دانستیم ایا مادرم هم می داند وبه روی خودش نمی اورد یا واقعا نمی داند.
پنج سال پیش ازآن.وقتی من ده سالم بودومادرم خجسته رازاییده بود پدرم ابدا اظهارناراحتی نکرد.حتی مثل همیشه برای مادرم یک سینه ریزطلا هم خریده بودولی اغلب می دیدیم که درحیاط یا منزل قدم می زند ودر خودش...
#پارت ۶ رمان بامداد خمار
فرو رفته است .تا این که شبی به مادرم گفت :که به منزل میرزراحسن می رود .میرزا حسن خان مرد محترمی بود از خانواده های شریف که دستش چندان به دهانش نمی رسید .از دایه می شنیدم که می گفت : «خانوم خانوما» خدمتکاران مادرم را اینطور صدا می کردند می گویند اهل شعر وادب است وخوب تار می زند ولی از او بدشان می آید چون اهل دل و خوشگذرانی است و هر وقت آقا از خانه او بر می گردند دهانشان بوی زهر ماری می دهد .
آن شب گویا پدرم افراط می کند و سرش گرم می شود وسفره دل را پیش میرزا حسن خان باز می کند که چقدر دلش پسر می خواهد و زنش چطور دختر زا از آب در آمده است .میرزا حسن خان هم نامردی نمی کند خواهر زشت و بیوه خودش را که مثل چوب کبریت لاغر و زشت بوده برای پدرم صیغه می کند ومی گوید او از شوهر اولش یک پسر دو سه ساله دارد .شاید برای شما یک پسر بیاورد .شما فقط سرپرست او باشید و سایه تان بالای سرش باشد همین کافی است .صبح که پدرم از خواب بیدار می شود مثل سگ پشیمان می شود ولی دیگر کار از کار گذشته است و نمی توانسته از سر قول خود برگردد .همان شب عصمت خانم حامله می شود و نه ماه بعد دوقلو برای پدرم می زاید هر دو دختر هر دو سر زا می روند .بعد از این جریان پشت دستش را داغ کرد که دیگر لب به زهر ماری نزند البته مطابق قولی که به حسن خان داده بود هر پانزده روز یک بار به سراغ عصمت خانم می رفت ولی او دیگر حامله نشد .
گفتم پدرم عاشق مادرم بود مادرم نسبت به زمان خود زیبا بود زنی نسبتا چاق سرخ وسفید با موهای روشن چشمان درشت ومیشی وقد متوسط .شنیدم که پدرم گفته بود همسرش شبیه خانم های زیبا و متشخص روسیه است .مادرم هر بار که خانم های فامیل یا دوست و آشنا این جمله را از پدرم نقل می کرد از فرط شادی از خنده ریسه می رفت .
دور افتادم .داشتم می گفتم بهار بود و قرار بود فردا عصر خیاط عمه به خانه ما بیاید .سه هفته دیگر شب تولد حضرت رضا (ع) بود وقرار بود شازده خانم همسر عطاء الدوله برای خواستگاری به منزل ما بیاید. خواستگاری من برای پسرش.
سودابه هیجان زده پرسید:راست می گویی عمه جان؟ همان که سال ها از رجال معروف ایران بود؟ وای باورم نمی شود. راستی او خواستگار شما بوده؟
باور کن جانم. باور کن. ولی من او را رد کردم.
وای عمه جان، چه حما…
سودابه زبانش را گاز گرفت.
چی؟
عمه جان لبخند زد.
آره می گفتم. وسط حرفم نپر. یادم می رود. او حدود ده پانزده سالی از من بزرگتر بود و می گفتند تازه از فرنگ برگشته. دخترهای خانواده های محترم برایش غش و ضعف می کردند. همسر اولش سر زا رفته بود. آن زمان خیلی از زن ها این طوری می مردند … مثل حالا نبود که حکیم و دوا سر هر کوچه باشد.
خلاصه در آن موقع من پانزده ساله بودمو روی یک سنگ هزار تا چرخ می زدم. سرحال و سر دماغ بودم. معنای شوهر را نمی دانستم. فقط می دانستم که اگر یکی دو سال دیگر هم بگذرد، پیر دختر می شوم …
· سودابه قهقهه زد. عمه جان هم می خندید.
بله، هر زمان اقتضایی دارد. آن موقع هیجده ساله ها و بیست ساله ها پیر دختر بودند. مادرم دستور داد فیروز خان کالسکه را اماده کند. رفت که برای من پارچه بخرد و دایه را هم با خود برد. وقتی برگشت، مثل همیشه به صندوقخانه رفت تا چادرش را بردارد و آن جا بگذارد. من هم به دنبال او و دایه که پارچه ها را می آورد رفتم تا ببینم مادرم چه دسته گلی به آب داده و چه خریده.
مادرم در حالی که چادر از سر برمی داشت به دایه گفت:
– همه روز به روز پیرتر می شوند دایه خانم. این پیرمرد نجار سرگذر چه چوان شده!
و خندید. سر به سر دایه می گذاشت. دایه گفت:
– چه حرف ها می زنید. این که آن پیرمرده نیست. آن بیچاره نا نداره راه بره. دائم یک گوشه داراز کشیده. دستش به دهانش نمی رسه ولی پول نان شبش را بالای دود و دم میده. حالا هم رفته خوابیده خانه و دکان را سپرده دست این یک الف بچه.مثلاً شاگرد گرفته.
مادرم گفت:
– پسربانمکی است.
همین.همه فراموش کردیم.گاه باخودم می گویم شاید همین یک جمله مادرم شعله راروشن کرد.شاید همین حرف مرا کنجکاو کرد وبه صرافت انداخت.شاید هم قسمت بود.
خیاط آمد.زن چاق خوش رووخوش اخلاق باقیافه ای نورانی بود.خدا رحمتش کند.تا توانست تملق مادرم را گفت و قربان صدقه من رفت. من تازه از خواب بیدارشده بودم.سینی صبحانه جلو رویم پرازنان قندی وکره ای که ازده می آوردند وپنیر خیکی ومربا بود. دایه پشت سرهم برای من ومادرو خواهرکوچک ترم چای می ریخت. من و خواهرم می خوردیم ومادرم عق می زد. دایه وخیاط یک صداقربان صدقه اش می رفتند تابخورد وجان بگیرد. آخر سر مادرم خسته وماسیر شدیم. سینی دیگری برای انیس خانم خیاط آوردند.ما بیرون رفتیم تااوبه میل دل ناشتایی بخورد.می دانستیم درخانه اش صبحانه خورده ولی ای صبحانه کجاوآن کجا؟واقعاًکه ارزش دوباره خوردن راداشت.
مادرم برای ناهارمهمان داشت. خاله ها، زن عمو، عمه جان...
@moshaveronlain
🍃🍃🍃🍃🍃✨﷽✨🍃🍃🍃🍃🍃
🚫 #دعوای_زن_شوهر 🚫
🔴کاری که #شیطان برایش کف میزند
❣از پیامبر گرامی اسلام صلیاللهعلیهوآلهوسلم نقل شده است:
🔷اِذا اخَتَصَمَتْ هِیَ وَ زَوجُها فیالبَیتِ فَلَهُ فی کُلِّ زاویَهٍ مِن زوایَا البَیتِ شَیطانٌ یُصفِّقُ و یَقولُ: فَرَّحَ اللهُ مَن فَرَّحَنی!
💔زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند (دقیقاً) در همان زمان در هر یک از زوایای منزل یک #شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!
📕لئالیالأخبار، ج ۲، ص ۲
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸