خداوندا
آرامم کن؛همانگونه
که دریا را پس از هر طوفانی
آرام میکنی
راهنمایم باش
که دراین چرخ و فلک روزگار
بدجور سرگیجه گرفته ام
ایمانم را قوی کن
که تورا در تنهایی ام گم نکنم.
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
#شهید_ابوالحسن_نظری
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨✨
📝 #پارت_سیزدهم_اینک_شوکران۱
ناهار خونه ي پدر منوچهر بودیم .از اونجا ماشین بابا رو برداشتیم رفتیم ولیعصر برای خرید ....
《به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می آمد. سرتا پایش را ورانداز کرد و «مبارك باشد»ي گفت. برایش عیدی شلوار لی خریده بود، منوچهر اما معذب بود.
می گفت:" فرشته، باور کن نمی تونم تحملش کنم".
چه فرق هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمیپوشید، اودکلن نمی زد، فرشته یواشکی لباس هاي او را اودکلنی میکرد. دست به ریشش نمیزد. همیشه کوتاه و آنکارد شد بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود، دستش نمی کرد. حتی حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند،اما فرشته این چیزها را دوست داشت...》
هفته ي اول عید به همه گفتم قراره بریم مسافرت. تلفن رو از پریز کشیدم تمام هفته هفته رو خودمون بودیم دور از همه....
بعد از عید منوچهر رفت توي سپاه و رسما سپاهی شد. من بی حال و بی حوصله امتحانات نهایی رو می دادم. احساس می کردم سرما خوردم. استخونام درد میکردن...
امتحان آخر رو داده بودم و اومده بودم. منوچهر از سرکار، یکسره رفته بود خونه پدرم. مادرم برامون قرمه سبزی پخته بود، داده بود منوچهر بیاره سر سفره . زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید.
گفتم: " چیه؟خنده داره؟بخند تا تو هم مریض شی".
گفت: "من از این مریضیا نمیگیرم".
گفتم: "فکر می کنه تافته ی جدا بافتست!"
گفت: "به هر حال،من خوشحالم،چون قراره بابا شم و تو مامان".
نمی فهمیدم چی میگه...
گفت: "شرط می بندم بعد از ظهر وقت گرفتم بریم دکتر".
خودش با دکتر حرف زده بود، حالتای منو گفته بود دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه...
اصلا خوشحال نشدم...
فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله میندازه...
منوچهر گفت: "به خاطر تو رفتم نه به خاطر بچه اینو هم بگم چون خوابشو دیدم..."
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✨
✨✨
🌾الهی در این صبح پاییزی
🍂خزان غصههاتون برسه
🌾و نسیم شادی هاتون
🍂وزیدن بگیره
🌾و دست آرامش
🍂نوازشگر لحظههای
🌾زندگیتون باشه
🍂 (آمین)
@onlinmoshavereh
امروز ،با احساسی فراتر از هر زمان دیگر، خدایم را میخوانم و ایمان دارم که درهای اجابتش به طرز شگفت انگیزی به رویم باز میشود. خداوندا سپاسگزارم 🙏
خدایا برای سلامتی مان شکر. برای ثروت و برکت زندگیمان شکر.
برای دوستان، عزیزان و خانواده مان شکر.
خدای عزیزم به همه ما امنیت، سلامتی، سعادت و رضایت درون از زندگی عطا کن.
خداوندا سپاسگزارم🙏
🌸🍃🌸🍃🌸
#کانال_مشاوره_آنلاین
@onlinmoshavereh
#سوال573
سلام خیلی ممنون از جوابتون ولی اینم بگم اخه همسر من کلا وقتی با خودش بیرون میریم هم زود میاد خونه یه ساعت نشده برمیگردیم
فقط من سوال دیگه ایم دارم
همسر من خیلی گوشی نگاه میکنه منم واقعا دیگه خسته شدم از وقتی که میاد خونه میشینه گوشی نگاه میکنه تا وقت خوابش خیلی به گوشی وابستس منم هی به حرفش میگیرم کنارش میشینم ولی انگار الویت اولش گوشیشه بعد من تو توجه کردن بهشم که میگم و ناراحت میشم میگه اخه من چیکار کنم چه حرفی بزنم تو بگو منم واقعا دیگه خسته شدم انقد فقط من حرف زدم شما میشه یه راهی پیشنهاد بدید که بتونم کاری کنم که همسرم بیشتر بامن باشه باهام وقت بگذرونه واقعا دیگه زندگی خیلی خسته کننده شده برام منم چون خیلی دوسش دارم اذیت میشم وقتی میبینم بهم کم توجهی میکنه
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
باسلام
خواهر خوبم همه اینها برمیگرده به تفاوتهای شخصیتی بین زن ومرد اکثر اقایون خیلی حوصله گشت زنی توی بازار وخرید ندارند یا اینکه خیلی اهل حرف زدن نیستند ومعمولاپرحرفی نمیکنند خانمها برای تخلیه درونی خودشون نیاز دارند به یک گوش شنوا تا هی براش حرف بزنند تا به ارامش برسند اما اقایون برای رسیدن به ارامش لازم دارند تا به غار تنهایی خودشون برند ودر سکوت به ارامش برسند وتوی این موقع اصلا دوست ندارند که کسی مزاحمشون بشه ودیگه اینکه اقایون درهر حال فقط توان انجام یه کار رو دارند مثلا وقتی گوشی توی دستش هست دیگه نمیتونه پاسخگوی شما باشه برعکس خانمها که درعین حال چندین کار رو با هم انجام میدن مثلا درحالی که داره پیاز خورد میکنه باگوشی هم حرف میزنه وباچشماش حواسش هست که اقا داره چکار میکنه پس باید حواست به این تفاوتها باشه تا دچار مشکل ارتباطی با همسرت نشی اجازه بده لحظاتی برای خودش باشه ومباداکه محدودش کنی ولحظاتی هم با تدبیر برای شما مثلا شما میتونی از طریق فضای مجازی باهاش ارتباط بگیری پیامهای عاشقانه براش بفرستی وابراز محبت کنی البته گاهگاه به صورت سورپرایزی دیگع اینکع یه مقدار مستقل باش وخیلی خودت رو وابسته ودست و پاگیر برای ایشون نشون نده که براش خسته کننده باشی برای خودت سرگرمی ایجاد کن مثل مطالعه یا انجام کارهای هنری ویا ادامه تحصیل ویا فرزند اوری که حسابی سرگرمت میکنه وسیاست دیگع اینکه خب سعی کن با استفاده از مادر وخواهر ایشون خودت رو سرگرم کنی واز طریق اونها پیشرفت کنی چون خودت گفتی با اونا که بیرون باشم مخالفتی نداره در کل فراموش نکن که یه خانم برای بیرون رفتن نیازمند اجازه همسرش هست وباید با رضایت ایشون باشه سعی کن دوستانه برخوردکنی تا شیرینی زندگیت حفظ شود
موفق باشی
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
📝:
✨✨
✨
رمانہ عاشقانہ شبانہ
📝 #پارت_چهاردهم_اینک_شوکران۱
بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم...
منوچهر رفت جوابو بگیره من نرفتم، پایین منتظر موندم.
از پله ها که میومد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه میره. بیشتر حسودیم شد ناراحت بودم...
منوچهر رو کامل براي خودم می
خواستم...
گفت: "بفرمایید مامان خانوم، چشمتون روشن".
اخمام تا دماغم رسیده بود.
گفت: "دوست نداري مامان شي؟"
دیگه طاقت نیاوردم گفتم: "نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچمون...
تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی".
منوچهر جدي شد، گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره...تو فرشته ی دنیا و آخرت منی".
واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودمون ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده! اگه کسی بگه من بیشتر منوچهر رو دوست دارم پکر میشم! بچه ها میدونن...!!
علی میگه: "ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشیم ".
علی روز تولد حضرت رسول(صلوات الله علیه) به دنیا اومد دعا کردم انقدر استخونی باشه که استخوناشو زیر دستم احساس کنم...
همینطور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشتاش بازي میکردم....
انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش، باور نمی کردم بچه منه...
دستم رو گذاشتم جلوي دهنش می خواست بخوردش!
اون لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی!گوشه ي دستش رو بوسیدم...
《منوچهر آمد، با یک سبد گل کوکب لیمویی از بس گریه کرده بود چشمهاش خون افتاده بود.
تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت: "فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم".
علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید...
همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش. پسر ي با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند... علی را داد دست فرشته روزنامه را انداخت کف اتاق و دوکعت نماز خواند...
نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش
اذان و اقامه گفت....
بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد.
گفت: "چشمهاش مثل توست ! توی چشم آدم خیره می شود و آدم را تسلیم می کند".
تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.》
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
@onlinmoshavereh
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺