سوال ۵۵
پاسخ ما👇
سرکار خانم #شمس مشاورخانواده
سلام خانمی
جای نگرانی نیست
شما کار درستی انجام دادین که حساسش نکردین گو اینکه ایشان همین الانشم حساس هستند به واسطه اومدن نوزاد جدید واحتمالا توجه زیاد شما به این کودک که باعث میشه فر زند اول شما فکرکنه که جایگاه خودش رو از دست داده ودیگه کانون توجه شما نیست ...
بهتره که شما همچنان به فرزند اولتون توجه داشته باشی وحتی برای انجام کارهای مربوط به کودک از ایشان کمک بگیرید.وگاهی باخرید هدیه ای از جانب کودک فرزند اول رو خوشحال کرده وایجاد محبت بین انها کنی ...همیشه باآرامش ومحبت راهکاری برای حل مشکل هست موفق باشی گلم.....
کانال-مشاوره-انلاین
@moshaveronlain
#سوال_شماره_۵۶
من یه داداش دارم متولد 1356هنوز ازدواج نکرده کارمن هست واز لحاظ مالی هیچ گونه مشکلی ندارد.من پنج سال پیش دوستم رو بهش معرفی کردم و اون بعداز یکسال از معرفی من به اون به دختره پیام میده واز دختره درخواست عکس میکنه و دختره هم بخش نمیده و ازش میخواد که از من بگیره ولی داداشم خوشش نمیاد از من عکس دختره رو بگیره
الان داداشم مجرده و هنوز زن نگرفته
من چطوری داد شم رو راضی کنم زن بگیره
اونم دوستم رو بگیره
آه دوستم خیلی خوبه
ولی چند حجب و حیا داره نا محرم نمیتونه متوجه خوبیش بشه
حالا هم که مزاحم شما شدم برا این بود که کمکم کنی که داداشم با دوستم ازدواج کنه
بهم میان
ولی داداشم اخلاق خاص داره
خیلی مهربانه
ولی با این حال ابهت خاص داره
جواب سوال ۵۶
پاسخ ما👇
سرکارخانم#شمس مشاورخانواده
سلام
چرا فکر میکنی که چون دوست شماست وشما قبولش داری میتونه گزینه خوبی باشه ؟
خواهر خوبم ازدواج یه امر دلی هستش نه اجباری
اول اینکه ادم باید احساس نیاز داشته باشه ودرکنار نیاز شرایط مثل بلوغ عاطفی 'اجتماعی 'اقتصادی ؛جسنی جسمی،وعقلی درکنار همه اینها کفویت هستش که از لحاظ طبقه اجتماعی واقتصادی ،اخلاقی واعتقادی وایمانی باید باهم سنخیت داشته باشند ودر کل باید پذیرای طرف مقابل باشد مهمتر اینکه شخص باید مسئولیت پذیر باشد تابتواند پایه زندگی رو محکم بنا کند
برادرشما یا مسئولیت پذیر نیست یا هنوز احساس نیاز نکرده!در هر حال ازدواج از روی اجبار د ست نیست فردا روزی هم اگر بدایس مشکلی به وجود آید مقصر شمایید وایشان طلبکار سما فقط میتوانی کیس مناسب را معرفی بفرمایید ....باامید حل مشکل ازدواج همه جوانها ...
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaveronlain
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
Gity:
#پارت ١۴ رمان بامدادخمار
خودت هم باید باشی.
مادرم باشگفتی آهسته به سوی من چرخید وبادهان بازبه من خیره شد. آرام چهارزانو نشستم ودست ها راروی دامنم نهادم وسربه زیرانداختم.قلبم بازبه تپش افتاده بودورنگ به چهره نداشتم.
خواهرم بازوی مادرم راگرفت:
–بنشینیدخانم جان.بنشینید تابگویم.
مادرم بازوی خودرابه تندی ازچنگ او بیرون کشید. همان طورکه ایستاده بود، با تحکّم و قدرتی که ناگهان اورادوباره به همان مادرقادرِ مطلق العنان تبدیل می کرد گفت:
– می گویی چه شده یا نه؟ مگر با تو نیستم نزهت؟ چرا حرف نمی زنی؟ حرف بزن ببینم!
نزهت رو به روی مادرم ایستاده بود. لحظه ای به انگشتان دست خود که در مقابلش روی چین های پیراهنش قرار داشتند، نگاه کرد. بعد سر بلند کرد و صاف در چشمان مادرم نگریست:
– خانم جان، محبوبه نمی خواهد به منصور شوهر کند.
متوجه شدم که صدایش می لرزد. خانم جان بهت زده نگاهی به من و نگاهی به نزهت انداخت و با همان لحن عصبی گفت:
– خوب، این که خانه خلوت کردن نداشت. مگر منصور چه عبی دارد؟ من که هر چه فکر می کنم، می بینم منصور دیگر هیچ عیب و ایرادی ندارد. نمی دانم شاید رفتار ناشایستی از او دیده؟ حرفی زده؟ چیزی شده؟ آخر چرا نمی خواهد به او شوهر کند؟
– منصور را نمی خواهد.
انگار مادرم کم کم متوجّه می شد. ولی هنوز هم نمی خواست باور کند:
– منصور را نمی خواهد؟ منصور را که نمی خواهد. پسر عطاالدوله را که نمی خواهد. پس که را می خواهد؟
– خانم جان ناراحت نشویدها! راستش… راستش، محبوبه خاطرخواه شده…
یک لحظه سکوت برقرار شد. چشمان مادرم به آرامی از خشم و ناباوری گرد شدند. یک دستش را آهسته بالا برد و به کمر زد و با رنگی پریده، به سپیدی شیر، رو به سوی من که همچنان سر به زر نشسته بودم برگرداند.
– به به! چشمم روشن. چه غلطا؟!!
خواهرم بازوی او را گرفت:
– خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید.
– آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟… خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟….
او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی…
اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید:
– مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟
چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود.
– ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم….
این دفعه مادرم فقط پرسید:
– کی؟
– همان پسره… همان پسره که توی دکان… همان دکان نجاری… توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم است. رحیم نجار.
مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید. مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم غره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت:
– خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟!
مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید:
– شوخی می کردی نزهت جان؟
و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت:
– وای!….
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد:
– محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار.
مادرم گفت:
– سرکه؟ سرکه سرم را بخورد…
به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را راضی کند:
– خوب خانم جان، می خواهد زنش بشود.
– غلط می کند. مگر از روی نعش من رد بشود. وای، خاک بر سرم، جواب آقا را چه بدهم؟ می گوید لایق گیست با این دختر بزرگ کردنت!
سرکه را زیر دماغش گرفتم. با پشت دست محکم پس زد. ظرف سرکه وسط اتاق پخش شد. خواهرم میانجی گری کرد:
– این کارها چیست، خانم جان؟ مگر بچه شده اید! حالا شما با آقا جان صحبت کنید. اصلا خودم می مانم. امشب خودم با آقا جان صحبت می کنم.
مادرم با یک دست به پشت دست دیگر زد:
– خدا مرگم بدهد الهی نزهت. خجالت نمی کشی؟ حیا نمی کنی؟ تو هم عقلت را داده ای دست این ذلیل شده؟
و رو به من کرد:
– بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوابه حالت بسوزد.حالا برای من عاشق می شوی؟آن هم عاشق شاگردنجار سر گذر! ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک.ای خاک برسرم با این دختر بارآوردنم!
صدای گریه مادرم بلند شد.
خواهرم گفت:
–نکنید خانم جان،این طور نکنید. شیرتان خشک می شودها!…
دست به گردن مادرم انداخت واورا بوسید.
–همان بهترکه خشک بشود.بچه ام این شیر قهره رانخورد بهتراست.دستت درد نکند دختر.
Gity:
#پارت١٣رمان بامدادخمار
اودر همان حال که برای بق من بهانه می آورد، مغزش مثل ماشین کار می کرد. نزهت خوب می دانست که اگر مادر هول کند، دیگر خوب نیست به منوچهر شیر بدهد. پس باید یک دایه می گرفتند که شیر داشته باشد و بتواند به منوچهر شیر بدهد. این خود باعث بروز شک و تردیدهایی می شد. پس بهانه بیماری مادر و استفاده از دایه بچه خود خواهرم بهترین راه بود. خواهرم گفت:
– شما راست می گویید.اصلا بچه و دایه رانمی برم.یک وقت آن ها هم از خانم جان می گیرند می گویم دایه جان خودمان منوچهر رابه اینجا بیاورد. دو سه شب باهم بمانند.
فوراً متوجه شدم صلاح در آن دیده که خانه راخلوت کند تا سروصداهای احتمالی به بیرون درز نکند. نزهت بامهارت وسرعت نقشه کشیده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد.مادرم با تعجب پرسید:
– نزهت جان چی شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده ای؟
از این ترسیده بود که مبادا بین او و همسرش اختلافی پیش آمده باشد. خواهرم خنده کنان گفت:
– خانم جان، اگر ناراحت هستید برگردم. مثل این که حال و حوصلۀ مهمانداری ندارید!
– قدمت سر چشم مادر، خوش آمدی. ولی آخر چرا حالا؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتادید؟ چرا بچه را نیاوردی؟
خواهرم به طوری که دایه متوجه نشود، چشمکی جدی به مادرم زد و گفت:
– آخر وقتی محبوب جان گفت شما سرما خورده اید، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. می ترسیدم بچه هم از شما وا بگیرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دایه خام بفرستید منزل ما. درشکۀ ما دو در منتظر است. یکی دو روز آن جا می مانند. حال شما که بهتر شد بر می گردند.
باز هم چشمکی به مادرم زد. دیدم که دست مادرم می لرزد. احساس کرده بود که موضوع محرمانه ای در کار است که نباید خدمه از آن بو ببرند. این هم از دردسرهای طبقۀ ممتاز بود که زندگی خصوصی نداشتند. شاید دایه جان هم وقتی منوچهر را قنداق می کرد و او را که سیر از شیر مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشکۀ خواهرم می شد، مشکوک شده بود. ولی نمی دانست قضیه چیست.
به محض رفتن دایه خانم، مادرم و خواهرم که با کمال بی اشهایی به زور مشغول صرف شیرینی و چای بودند، استکان ها را بر زمین گذاشتند و به یکدیگر خیره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حیرت بود. خواهرم مانند تعزیه گردانی چیره دست گوش به صدای پاها و چرخ های درشکه که دور می شدند سپرده بودومی خواست برای انجام مرحلۀ بعدی نقشۀ خود، از خلت و سکوت خانه اطمینان حاصل کند.
مادربالحنی که اندکی خشم آلودبود به تندی پرسید:
– چی شده نزهت؟ چرا چرند می گویی؟ من که چیزیم نیست؟…
خواهرم حرف اوراقطع کردو به من گفت:
– بدو دده خانم راصدا کن.
دو دقیقه طول نکشیدکه دده خانم ظاهر شد.
– دده خانم، من نذری کرده ام. می خواهم ده تاشمع درشاه عبدالعظیم روشن کنم. خودم نمی توانم بروم. گرفتار بچه هستم. توبافیروز خان برو این ده تاشمع راروشن کن. این پول را هم توی ضریح بینداز.
و پول را کف دست دده خانم گذاشت.
– بقیّه اش هم برای خرج ماشین دودی.
دده خانم با طمع نگاهی به پول انداخت و با لحنی تملّق آمیز گفت:
– الهی نذرتان قبول باشد خانم کوچیک. خدا به شما خیر بدهد. الهی همیشه سرحال و سر دماغ باشید…
بعد مکثی کرد و افزود:
– ولی مگر امشب آقا جایی نمی روند؟ درشکه نمی خواهند؟
– نه. آقا جانم امشب منزل تشریف دارند. من می گویم فیروز خان پی فرمان من رفته.
زرنگی دده خانم گل کرد: – می ترسم تا برویم و برگردیم، دیر وقت شب بشود به ماشین دودی نرسیم… آخر تا آن جا که می روم باید یک تُک پا هم بروم خواهرم را ببینم.
– عیبی ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانید. ولی صبح زود این جا باشیدها!…
تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگین خود را به او رساندم:
– بیا دده خانم، دو تا شمع هم برای من روشن کن. این هم مال خودت.
پول را کف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف کرد: – نه محبوب خانم، آبجی خانمتان که پول دادند. مه هم که تا شاه عبدالعظیم می رویم، دو تا شمع هم برای شما روشن م کنیم. کم که نمی آید!
– بگیر دده خانم. نگیری بدم می آید.
– دستت درد نکند. قبول باشد الهی.
دراتاق مادرم دو دستی بازوی خواهرم راچسبیده بو ودرحالی که منظر بود دده خانم وشوهرش زودتر ازدرحیاط اندورنی خارج شوند، با صدایی آهسته و نگران می گفت:
– ای وای، پس چرا نمی روند؟ جقدر لفتش می دهند.آه،جانت بالا بیاید زن، چه قدر فس فس می کنی!… نزهت چی شده؟ چه خاکی به سرم شده؟ با شوهرت حرفت شده؟قهر آمده ای؟چرا منوچهر رادادی ببرند خانه تان.تو که مرا دیوانه کردی…!
از شدّت نگرانی اشک به چشم مادرم آمده بود وخواهرم اورادلداری می داد:
– دندان سرجگر بگذارید خانم جان. والله به خدادعوا مرافعه ای درکار نیست.
– پس چه؟چرا می خواهی خانه را خلوت کنی؟
دده خانم وفیروز شوهرش رفتند. خواهرم ازپنجره رفتن آن ها را دید و گفت:
– خانم جان بنشینید.محبوبه تو هم با بنشین. خودت هم
⚜
حتما همتون این ایه قران رو شنیدین ( الرجال قوامون علی النساء )
بیشتر افراد از روی ندانستن این ایه را "مرد رئیس زن" معنی میکنن یعنی کلمه قوام را رئیس معنی میکنن اما در حقیقت معنی قوام رئیس نیست
قوام در زبان عرب به چوبی گفته میشود که در کنار انگور میزنند تا انگور رشد کند.
حالا چوب کنار انگور مهمتره یا خود انگور؟
مرد در واقع نقش همان چوب را دارد. او باید تکیه گاهی باشد برای رشد زن. مرد در حکم چوب است و مسئله مهم رشد انگور (منظور زن) است.
نقش مرد مسئولیت است نه ریاست. مسئولیت یعنی خطر کردن و جواب پس دادن. مرد باید تکیه گاه عاطفی و مالی زن باشد.
بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد. (پیامبر اکرم)👌🌺❤️
کانال مشاوره انلاین
@moshaveronlain
❣عفونت رحم موجب افزایش ریزش مو می گردد؛
مصرف دارچین و عسل از عفونت های رحمی و به تبع آن ریزش مو را کاهش می دهد.👇👇
@moshaveronlain
اگـر چیزی را
با گوشهایت نشنیدی
و با چشمهایت ندیدی ،
آنرا با ذهنی
کوچک ابداع نکن
و با دهانی
بزرگ به اشتراک نگذار ...👇👇
@moshaveronlain
تنها کسی که به ذهنمان دسترسی دارد خودمان هستیم.
این ما هستیم که انتخاب میکنیم به چه بیاندیشیم.
جهل و رفتار غلط دیگران نباید بذر ذهن و افکارمان باشد.👇👇
@moshaveronlain
👸 #سیاست_های_زنانه
طریقه تغییر رفتار شوهر
خانما یه موقع #شوهرتون یه ایرادی داره توی رفتار یا اخلاق یا برخوردش یا هر چیز دیگه ای،
شما سریع به خاطر اون ایراد #تذکر ندین و #غر نزنین
چون باعث میشه بعدا حتی با روشهای درست هم بخواین کمکش کنین
واسه رفع اون مشکل حتما جبهه گیری میکنه
چون مردها اگر بدونن کمر همت بستین واسه تغیرشون شدیدا مقابله میکنن
پس صبور باشید و با تدبیر درست سعی کنین اون ایراد رو برطرف کنین
💞مثلا: #شوهرتون تو جمع حواسش به شما نیست و انگار شما رو یادش میره
یه موقع که اوضاع خوبه و توجه بهتون نشون میده و هواتونو داره
بگید وای چقد خوبه که حواست بهم هست ممنونم
که همیشه هوامو داری اینجوری خیلی خوشحالم میکنی
و توی بقیه مشکلات میتونید از این روش کمک بگیرید
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaveronlain